تصویر گاه هزار و چهل و سه

عزيزم ...
درمان‌بخشِ زخم‌های ديرين من !
شفاخوانِ شبِ گريه‌ها،"ری‌را" !
پس کی خواهی آمد؟
من خسته‌ام،
خرابم،
خُرد و خرابم کرده‌اند...
ديگر اين کلماتِ ساکت و صبور هم فهميده‌اند .
هی دَر هَم شکننده‌ی تبِ من و تاريکیِ مردمان !
هی دَر هَم شکننده‌ی ترسِ من و تنهايیِ مردمان !
بياااااا...!
بيااااا...!
عشق پيش بياور، بيا...!
بيا ... اعتماد بزرگ !
"يقينِ بی‌پايانِ هر چه زنانگی ست !"

 

هزار و نوزده

من روز نخست فروردین 
فرمان یافته‌ام
شناسنامه‌ام صادره از اقلیم سپیده‌دم است،
محل تولدم حلول ترانه در توفان‌هاست.
از مادر به ماه می‌رسم
از پدر به پروانه‌های پاییزی.
من از این جهان چاره ناپذیر
هیچ بهره‌ای نبرده‌ام جز کلمات روشنی
که عشق را دوست می‌دارند
که آدمی را دوست می‌دارند
که دوست می‌دارند را دوست می‌دارند.

حالا اگر ممکن است
مرا به عنوان پرستار ماه و پروانه
قبولم کنید....
معرف یک لاقبای من
حضرت حافظ است.

 

تصویر گاه هزار و هشت

دستت را به من بده
نترس!
با هم خواهیم پَرید .

من از روی رویاهایی که رو به باد وُ
تو از روی بوته‌هایی که باران پَرَست .

امید و علاقه‌ی من از تو ،
اندوه و اضطرابِ تو از من .

واژه‌ها، کتاب‌ها و ترانه‌های من از تو،
سکوت، هراس و تنهایی تو از من .

حضور، حیات و حوصله‌ی من از تو،
تَراخُم‌، تشنگی و کسالتِ تو از من .

هلهله، حروف، هر چه هستِ من از تو،
درد، بلا و بی‌کسی‌های تو از من.

تصویر گاه نهصد و نود و چهار

همین جا، نزدیک به همین میلِ همیشه‌ی رفتن
انگار که بادبادکی از یاد رفته بر خارِ خوش‌باور
چشم به راهِ کودکانِ دبستانیِ دور
هی بی‌قراریِ غروب را تحمل می‌کند،
اما کمی دورتر از بادِ نابَلَد
عده‌ای آشنا
مشغولِ چراغانی کوچه تا انتهای آینه‌اند،
انگار شبِ دیدارِ باران و بوسه نزدیک است.

تو هی زلال‌تر از باران،
نازک‌تر از نسیم،
دلِ بی‌قرارِ من، ری‌را!
رو به آن نیمکتِ رنگ و رو رفته
بال بوته‌ی بابونه … همان کنارِ ایستگاهِ پنج‌شنبه،
همانجا، نزدیک به همان میلِ همیشه‌ی رفتن!
اگر می‌آمدی، می‌دانستی
چرا همیشه، رفتن به سوی حریمِ علاقه آسان و
باز آمدن از تصرفِ بوسه دشوار است!
راستی مگر نشانیِ ما همان کوچه‌ی پیچک‌پوشِ دریا نبود؟
پس من اینجا چه می‌کنم؟
از این چند چراغِ شکسته چه می‌خواهم؟
اینجا هیچ‌کدام از این همه پنجره‌ی پلک‌بسته‌ی غمگین هم نمی‌داند
کدام ستاره در خوابِ ما گریان است.

من البته آن شب آمدم
آمدم حتی تا همان کاشیِ لَبْ‌لعابیِ آبی
تا همان کاشیِ شبْ شکسته‌ی هفتم،
اما جز فال روشنی از رازِ حافظ و
عَطرِ غریبی از گیسوی خیسِ تو با من نبود.
آمدم، در زدم، بوی دیوار و دلْ‌دلِ آبی دریا می‌آمد،
نبودی و هیچ همسایه‌ای انگار تُرا نمی‌شناخت،
دیگر از آن همه کاشی
از آن همه کلمه، کبوتر و ارغوان انگار
هیچ نشانه‌ی روشنی نبود،
کسی از کوچه نمی‌گذشت
تنها مادری از آوازِ گریه‌های پنهانی
از همان بالای هشتیِ کوچه می‌آمد،
نه شتابی در پیش و
نه زنبیلی در دَست
فقط انگار زیر لب چیزی می‌گفت.
خاموش و خسته
صبور و بی‌پاسخ از کنار نادیده‌ام گذشت.

آه اگر بمیرم این لحظه
چه کبوترانی که دیگر از بالای آسمان
به بامِ حَرَم باز نخواهند گشت!

ری‌را جان!
میان ما مگر چند رودِ گِل‌آلودِ پُر گریه می‌گذرد
که از این دامنه تا آن دامنه که تویی
هیچ پُلی از خوابِ پروانه نمی‌بینم …!

 

تصویر گاه نهصد و هشتاد و سه


"اگر عشق
آخرین عبادت ما نیست
پس آمده‌ایم این‌جا
برای کدام دردِ بی‌شفا
شعر بخوانیم
و باز به خانه برگردیم؟"

 

تصویر گاه نهصد و بیست و هشت

آدمی گاهی به نقطه‌ای می‌رسد
که دیگر درد ندارد، اندوه ندارد
هول ندارد، هراس ندارد.
(نمی‌دانم تجربه کرده‌اید یا نه...)
وقتی آدمی به این نقطه می‌رسد
دست از دار و ندارِ دنیا می‌شوید
رُخ به رُخِ دوزخِ بی‌دلیل
می‌ایستد،
می‌گوید:
از این همه سایهْ سارِ خُنَک
من هم سهمی دارم،
من هم انسانم
مرا نه از خاک و نه از آتش
مرا نه از درد و نه از دروغ
مرا نه از ناروا و نه از نومیدی...
مرا
از پیروزیِ بی امانِ زندگی آفریده‌اند.

و این نقطه... همان نقطۀ موعود است
نقطه‌ای که سرآغازِ هزاران خطِ روشن است!

 

تصویر گاه نهصد و بیست

حوصله کن حیات بی دلیل رفتن ها، حوصله کن!
من خواب یک ستاره ی صبور 
زیر بالش ابرها دیده ام.
یا باد می آید و آسمان خواهد رفت
یا شاید کرامتی شد و باران آمد!

 

تصویر گاه نهصد و هشت

می‌افتد!
آرزوهای ما
پشتِ هر دیوارِ بلندی که باشد
باز ما را مرور خواهند کرد.
آگاه است او از او،
به قولِ “شاملو”: هم از آن راه …!

رویاهای ما راست می‌آیند
ما روشن آمده‌ایم
روشن زیسته‌ایم، البته گاه کمی تاریک،
شبیه گرگ و میشِ صبح.

اگر کسی این قصه را
ده‌بار به خط خوش بنویسد
برود پنهانی لای درِ حیاطِ دیگران بگذارد
فردا صبح زود از خواب برخواهد خاست
شاعر خواهد شد
و خواهد گفت:
ما چقدر حافظ کَم داریم!

خدایا خواهش می‌کنم بیا پایین
یکی از کودکانِ کوچه‌ی پایین‌تر
هی به ماهِ معصومِ آسمان می‌گوید: “ری‌را”!

نمی‌دانم انتهای این ترانه
به خوابِ کدام سکوت خواهد رسید،
ولی دلم روشن است
که آن روزِ بزرگِ بی‌معنی نزدیک است.
مُردیم از بس که ماه را معنی کردیم
ستاره و دریا را معنی کردیم
منظور از …!؟

لطفا شما این ترانه را ادامه بدهید،
دایره‌ی دریا همین نزدیکی‌هاست،
فانوس‌ها را روشن کنید!

آگاه است او
از او که مثل من است!

تصویر گاه هشتصد و نود و سه

من چه زود می‌میرم
از شنیدنِ یک لبخند!

آگاه است او
از او که مثلِ من است.

از آلودگی به دور، از تاریکی به دور، از توطئه به دور!
چشم‌ها را یک لحظه ببند
از کلماتِ ساده‌ی عجیب و ارزانِ خودمان بخواه!
آرزو کن!
آرزو کن آن اتفاقِ قشنگ رُخ بدهد
رویا ببارد
دختران برقصند
قند باشد
بوسه باشد
خدا بخندد به خاطرِ ما!
ما که کاری نکرده‌ایم.

 

تصویر گاه هشتصد و هفتاد و سه

او که بی دلیل

مرا به درآوردن آفتاب امید می دهد،

ابله دلسوز ساده ایست 

که نمی‌داند

نومیدی سرآغاز دانایی آدمیست

تصویر گاه هشتصد و پنجاه

میز کارم غبار گرفته است
رَخت‌های روی هم ریخته را نَشُسته‌ام
رویاهای بی‌موردِ آب و ماه و ستاره
به جایی نمی‌رسند،
شب همان شب وُ
روز همان روز وُ
هنوز هم همان هنوز

من بدهکارِ هزار ساله‌ی بارانم،
آیا کسی لیوانِ آبی دستِ من خواهد داد؟

 

تصویر گاه هشتصد و چهل و هفت

 


ای کاش
پیش از تو
من 
پنهان در کلماتِ کهن سالِ خویش
کُشته می‌شدم

ای کاش
من هم 
تحملِ بی‌تابانهٔ تو را می‌داشتم،
پیش از آن که این روزگارِ پتیاره
تاب‌ام بیاورد.

ای کاش...ای کاش
در هق‌هقِ هفت دریا
هنوز هم کنارِ بغض تو بودم بابا،
همچنان که تا ابد
چشم به راهِ آزادی...!

 

پ.ن: بلوگفا را خدا آزاد کرد.ظاهرا چیزی حذف نشده

تصویر گاه هشتصد و بیست و شش

 

آن روز
همان روز که آفتاب بالا آمده بود
دفتر مشق ما
هنوز خواب عصر جمعه را می‌دید
ما از اول کتاب و کبوتر
تا ترانه‌ی دل‌نشین پریا
ری‌را و دریا را دوست می‌داشتیم

دیگر سراغ‌ات را از نارنج رهاشده در پیاله‌ی آب نخواهم گرفت
دیگر سراغ‌ات را از ماه، ماه درشت و گل‌گون نخواهم گرفت
دیگر سراغ‌ات را از گل‌دان شکسته بر ایوان آذر ماه نخواهم گرفت
،دیگر نه خواب گریه تا سحر
،نه ترس گمشدن از نشانی ماه
دیگر نه بن‌بست باد و
...نه بلندای دیوار بی‌سؤال
من، همین من ساده… باور کن
برای یک‌بار برخاستن
هزار هزار بار فروافتاده‌ام

تصویر گاه هفتصد و نود و نه

گُماشتهٔ گول آوری که تو را
فاش می‌گوید بیا ،
نرو... !

در این سرزمین سوخته
نه ایمانی مانده به احتمال شفا،
نه پوزخند شعبده‌بازی
که کلاهی و کبوتری...!

ببین این عذابِ اَلیم
چه بر هزارهٔ هراس خوردگانِ خسته
آورده است.
دیگر نه رَدی که رؤیایِ راه بَلَدی،
نه مؤمنی که بَسا
باور به لَمْ یَلَدی...!
فقط صفوفِ به درماندگانی بی‌جیره مانده‌اند
که در مصاف با سایهٔ خویش
از مصدرِ مرگ سخن می‌گویند.

مصیبتا...وا مصیبتا !
او که تو را نا امید می‌خواند
تنها گوربانِ بی‌هودهٔ خود
خواهد شد،
و او که با تو از امید سخن می‌گوید،
خود 
نومیدترینِ این خلایق است.

واهی...واهی
هی وهنِ واهی،
بگو از جانِ این مردمِ تشنه
چه می‌خواهی...؟!

 

تصویر گاه هفتصد و شصت و شش


         

حالم اصلا خوب نيست
از همان گرگ و ميش کله‌ی سَحَر
تا همين الان که آفتاب دارد آسوده می‌شود،
هنوز ساعت: هشت و نيم شب است
عقربه‌ها خسته‌اند، بی‌خيالند، خاموشند
زمان از رفتن به جانبِ افعالِ آينده بازمانده است
ماضیِ مطلق
آخرين لهجه‌ی بعيدِ باد و ستاره و درياست.

سال‌هاست
که رفتگرِ نارنجی‌پوشِ کوچه‌ی ما
هی پاييز را خلافِ بادهای شمالی می‌راند و باز
بارانِ برگ و رگبارِ ستارگانِ مُرده را
پايانی نيست!

روزها
هفته‌ها
هزاره‌هاست
که هنوز، ساعت: هشت و نيم شب است
ساعتِ هشت و نيم شب است

تصویر گاه هفتصد و شصت و چهار

 

همگان
به جست‌ و جوی
خانه میگردند
من
کوچه‌ ی خلوتی را میخواهم،
بی انتها برای رفتن
بی واژه برای سرودن
و آسمانی
برای پرواز کردن
عاشقانه اوج گرفتن
رها شدن…
 

 

تصویر گاه هفتصد و شصت

 

تو که می‌دانی، همه ندانند، لااقل تو که می‌دانی!
من می‌توانم از طنین یکی ترانه‌ی ساده
گریه بچینم.
من شاعرترینم!

تو که می‌دانی، همه ندانند، لااقل تو که می‌دانی!
من می‌توانم از اندامِ استعاره، حتی
پیراهنی برای
بابونه و ارغنون بدوزم.
من شاعرترینم!

تو که می‌دانی، همه ندانند، لااقل تو که می‌دانی!
من می‌توانم از آوایِ مبهم واژه
سطوری از دفاتر دریا بیاورم.
من شاعرترینم.

اما همه نمی‌دانند!
اما زبانِ ستاره، همین گفتگوی کوچه و آدمی‌ست.
اما زبان ساده‌ی ما، همین تکلم یقین و یگانگی‌ست.
مگر زلالی آب از برهنگی باران نیست؟
تو که می‌دانی! بیا کمی شبیه باران باشیم.

تصویر گاه هفتصد و پنجاه و هشت

حال تو خوب می شود

دست مارا می گیری

و باز راه ستاره ها را نشانمان می دهی

که بی سید شعر

سورو سات شعر رغبتی به رونق

نخواهد داشت

چندان که باران رفاقتی با دریا

و رویا شباهتی با ری را

اگر بگویند حالشان خوب است

هیچ پروانه ای باور نخواهد کرد

 

پ .ن: این روزها درد من و آقا سید شبیه هم است.آقا سید جان بلا بدور...می دانم همین روزها مرخص می شوی و از تن سالمت واژه واژه نور می روید...

تصویر گاه هفتصد و بیست و هفت

نه چراغی برای ماندن وُ 
نه چمدانی که سهمِ سَفَر ...! 
تنها می‌دانم 
که سپيده‌دَم 
از تحملِ تاريکی زاده می‌شود. 

به همين دليل 
دشنام‌ها شنيدم وُ 
به روی خود نياوردم 
تازيانه‌ها خوردم وُ 
به روی خود نياوردم 
نارواها ديدم وُ 
به روی خود نياوردم 
من داشتم به يک نيلوفر آبی 
بالای چينه‌ی قديمیِ يک راه دور فکر می‌کردم. 
با اين همه ... می‌دانم 
سرانجام روزی از اين چاهِ بی‌چراغ برخواهم خاست 
چمدان‌های شما را 
از ايستگاه به خانه خواهم آورد 
و هرگز به يادتان نمی‌آورم که با من چه کرده‌ايد. 

سپيده‌دَم از تحملِ تاريکی زاده می‌شود، 
آدمی از مدارا با مرگ!

 

تصویر گاه هفتصد و شانزده

همه‌ی زخم‌ها شفا می‌يابند 
بگو آمين! 
همه‌ی آرزوهای خوشِ آدمی برآورده می‌شوند 
بگو آمين! 
چند صباحی ديگر به آن روز بزرگ نمانده است! 
فردا، پس‌فردا، همين الآنِ آينه حتی! 
دعا کن عزيزِ خوبِ خودم 
ما به آرزوی آدمی ... دعا می‌گوييم.

 

تصویر گاه ششصد و نود و پنج

ای کاش کسی بود
نزدِ او می‌رفتیم،
بی‌هیچ هراسی
به اندوهِ بی‌پایانِ آدمی
اعتراف می‌کردیم،
می‌گفتیم:...اشتباه...اشتباه

ما از نخست اشتباه کرده‌ایم!
ای کاش می‌شد می‌رفتیم
سَرِمان را آرام روی سنگی می‌گذاشتیم
می‌مُردیم،
این همه شرمندهٔ اولادِ آدمی نمی‌شدیم!
بگذارید اعتراف کنم:
جهان به طرزِ تشنه‌ای
به ظهورِ بی‌باورِ باران
نیازِ مبرم دارد.

 

تصویر گاه ششصد و هفتاد و هشت

سلام آقاى رئيس جمهور
كليد...كه بى كليد،
احياناً
كبريت خدمتتان هست؟
مى‌خواهم اين چراغِ شكسته را
روشن كنم؛
كوچه خيلى تاريك است...!

 

تصویر گاه ششصد و هفتاد و دو

این مردم
گاهی در تنهاییِ خود
از تشنگی سخن می‌گویند،
نگران‌اند
حق دارند.
این مردم
گاهی در ازدحامِ جهان
از قیامِ آب سخن می‌گویند،
نگران‌اند
حق دارند.
این مردم
گاهی در اندوهِ آدمی
از بارشِ نیزه و از گلوی بریده سخن می‌گویند
نگران‌اند
حق دارند.

حق دارند از تَحَکُم بی‌دلیلِ کلمات بترسند،
حق دارند از کیفرِ بی‌هودهٔ خستگی بترسند.
آنها برای اثباتِ صبوریِ خویش
نیازی به سوگندِ صبح و
صحیفهٔ نی‌نوا ندارند،
غریبانا...تو بگو!
این مردم خسته
چرا از همین مردمِ خسته می‌ترسند!؟

 

تصویرگاه ششصدو بیست و سه

بی‌سینِ هر سؤالی که هست
بی‌جیمِ هر جوابی که لال...!

چقدر این جنوبِ تشنه‌ترینِ ما،
شبیهِ شمالِ درهم شکستهٔ شماست.
آب آمده از سرِ نخل و نارنج و گریه
گذشته است.

بی‌انصاف
به این مرگِ بی‌مروّت بگو
از این جهان
چه مانده بود جز این پیراهنِ سیاه،
مارا همین پردهٔ دریده از دریا
بس نبود؟
فروردینِ درخت
باردارِ هزار و یکی اَرهٔ راهْ بُران است هنوز!
چه می‌زند این آبِ ظلمتْ‌زا
تازیانه بر مویهْ‌خوانیِ مرده‌گانِ ما...!؟

قیام کن ای کلمه!
وگرنه گریستن بر این کتابِ کُشته
به جایی نمی‌رسد.

 

تصویرگاه ششصد و بیست و دو

در ازدحام اين همه ظلمت بی عصا
چراغ را هم از من گرفته اند
اما من
ديوار به ديوار
از لمس معطر ماه
به سايه روشن خانه باز خواهم گشت
پس زنده باد اميد

در تکلم کورباش کلمات
چشم های خسته مرا از من گرفته اند
اما من
اشاره به اشاره
از حيرت بی باور شب
به تشخيص روشن روز خواهم رسيد
پس زنده باد اميد

در تحمل بی تاب تشنگي
ميل به طعم باران را از من گرفته اند
اما من
شبنم به شبنم
از دعای عجيب آب
به کشف بی پايان دريا رسيده ام
پس زنده باد اميد

در چه کنم های بی رفتن سفر
صبوری سندباد را از من گرفته اند
اما من
گرداب به گرداب
از شوق رسيدن به کرانه موعود
توفان های هزار هيولا را طی خواهم کرد
پس زنده باد اميد

چراغ ها ، چشم ها ، کلمات
باران و کرانه را از من گرفته اند
همه چيز
همه چيز را از من گرفته اند
حتی نوميدی را
پس زنده باد اميد.

 

تصویرگاه ششصد و بیست و یک

تو پيش از اتفاقِ اين سکوت 
نطفه‌ی نی‌زاری از کلماتِ من بودی: 
- درآمدِ آوازی دور از شَرحه‌ی اَزَل 


تو پيش از اتفاقِ اين کلمه 
کبوتری بودی با گلويی برهنه از بلور: 
- بالایِ گلدسته‌های دره‌ی صنوبر و ماه. 

تو پيش از اتفاقِ اين کبوتر 
زنی بودی با عطرِ آب و خواهش تشنگی، 
بالِ‌ رودی روياگذر در نظربازیِ باد ... 
يا بازیِ قشنگ هرچه بَرجسته 
يا قرينه‌های ولرمِ ليمو بُنی برای خواب. 


حالا از آن همه سکوت، کلمه، کبوتر 
يا هر چه انتظار، 
ديگر هيچ پيامبری از بسترِ اين رودِ خسته 
نخواهد گذشت. 
تو را چه بنامم؟! 
تو را که در غيابِ اين همه اتفاق ...! 
نه آوازی از نيزارِ‌ گريه‌ها و 
نه کبوتری از قوسِ باد 
ديگر هيچ عطری از لمسِ ليمو بُنانِ قرينه 
نخواهد وزيد. 


تو رفته‌ای 
و من کلماتی را به ياد می‌آورم 
که از تکرارِ گريه ... ترانه می‌شوند. 
من سهمی از اَبر و آينه دارم 
و آسمانی بلند 
که هرگز بی‌اجازه‌ی ديدگانِ من 
بارانی نخواهد شد! 


نه ديوار و نه خانه 
بايد پيش از آن اتفاقِ بزرگ ... بروم 
رفته‌ام، خواهم رفت ... 
- با عمرِ‌ کوتاهِ تمام گيلاس‌ها، شکوفه‌ها، شب‌پره‌ها!

 

تصویرگاه ششصد و نوزده

حقيقت اين است که من
هرگز
در زندگی
سد راه کسی نبوده، نيستم، نخواهم بود
من می‌دانم
دير يا زود به ری‌را خواهم پيوست

چشم به راه من نباشيد
با اين حال
يقين دارم که بعد از مرگ
دوباره باز خواهم گشت
وصيت واژه‌های خود را
برای شما باز خواهم خواند

من اين راه را هزاران بار
با باد رفته و با باران باز آمده‌ام
مسيری که به منزل سپيده‌دم می‌رسد
و شسته‌تر از شبنم فروردين است

برای ملاقات با محرمانه‌ترين ترانه‌های من
نيازی به جست و جوی هيچ جانبی از اين جهان خسته نيست
کافی‌ست
فقط به خواب گل سرخ اشاره کنيد
به رد پای پرنده
به بلوغ باد
به بوی باران
حتما به رگه‌های روشنی از اردی‌بهشت خواهيد رسيد

تا ابد
تا ابد
هر شهابی که از سينه آسمان می‌گذرد
باردار شعری‌ست
که من يادم رفته است شکارش کنم.

 

تصویرگاه ششصد و هجده


همین جا، نزدیک به همین میلِ همیشه‌ی رفتن
انگار که بادبادکی از یاد رفته بر خارِ خوش‌باور
چشم به راهِ کودکانِ دبستانیِ دور
هی بی‌قراریِ غروب را تحمل می‌کند،
اما کمی دورتر از بادِ نابَلَد
عده‌ای آشنا
مشغولِ چراغانی کوچه تا انتهای آینه‌اند،
انگار شبِ دیدارِ باران و بوسه نزدیک است.

تو هی زلال‌تر از باران،
نازک‌تر از نسیم،
دلِ بی‌قرارِ من، ری‌را!
رو به آن نیمکتِ رنگ و رو رفته
بال بوته‌ی بابونه … همان کنارِ ایستگاهِ پنج‌شنبه،
همانجا، نزدیک به همان میلِ همیشه‌ی رفتن!
اگر می‌آمدی، می‌دانستی
چرا همیشه، رفتن به سوی حریمِ علاقه آسان و
باز آمدن از تصرفِ بوسه دشوار است!
راستی مگر نشانیِ ما همان کوچه‌ی پیچک‌پوشِ دریا نبود؟
پس من اینجا چه می‌کنم؟
از این چند چراغِ شکسته چه می‌خواهم؟
اینجا هیچ‌کدام از این همه پنجره‌ی پلک‌بسته‌ی غمگین هم نمی‌داند
کدام ستاره در خوابِ ما گریان است.

من البته آن شب آمدم
آمدم حتی تا همان کاشیِ لَبْ‌لعابیِ آبی
تا همان کاشیِ شبْ شکسته‌ی هفتم،
اما جز فال روشنی از رازِ حافظ و
عَطرِ غریبی از گیسوی خیسِ تو با من نبود.
آمدم، در زدم، بوی دیوار و دلْ‌دلِ آبی دریا می‌آمد،
نبودی و هیچ همسایه‌ای انگار تُرا نمی‌شناخت،
دیگر از آن همه کاشی
از آن همه کلمه، کبوتر و ارغوان انگار
هیچ نشانه‌ی روشنی نبود،
کسی از کوچه نمی‌گذشت
تنها مادری از آوازِ گریه‌های پنهانی
از همان بالای هشتیِ کوچه می‌آمد،
نه شتابی در پیش و
نه زنبیلی در دَست
فقط انگار زیر لب چیزی می‌گفت.
خاموش و خسته
صبور و بی‌پاسخ از کنار نادیده‌ام گذشت.

آه اگر بمیرم این لحظه
چه کبوترانی که دیگر از بالای آسمان
به بامِ حَرَم باز نخواهند گشت!

ری‌را جان!
میان ما مگر چند رودِ گِل‌آلودِ پُر گریه می‌گذرد
که از این دامنه تا آن دامنه که تویی
هیچ پُلی از خوابِ پروانه نمی‌بینم …!

 

تصویرگاه ششصد و دوازده

من
همهٔ این سال‌ها
هر از گاه که خوابت را می‌بینم،
می‌بینم باز جایی هستیم انگار
و داریم تَن می‌شوئیم در لمسِ نور،
و یک جور هوای خاص،
حسِ عجیب،
میل، مَست، حلول، هَست.

هی شادمانیِ  بی‌سبب
شادمانی بی‌سبب...!

تو آنقدر از مَنی
که انگار
جایی دیگر از این جهان
خواهرِ باران و روحِ مادرم بوده‌ای.

 

تصویرگاه ششصد و هشت

بسا درد که بی شفای تو....خاموش
بسا حرف که بی مگوی تو....پنهان
بسا حضور که بی پیدای تو....غایب.

داوود غریب ما !
دیری ست در این دردْ ستان
من واژه بسیار آورده ام به دعا
من دعا بسیار آورده ام به درد،
اما آدمی بی نامِ تو....تنهاست
اما عشق بی مزامیر تو....پرده پوش
اما جهان بی نی نوایِ تو....خاموش.

داوودا...!
شبانه غمگین به خوابِ سَحر
به آشیانه آفتاب برگردد،
اینجا مرغانِ گلو بریده به امیدِ یکی روزنه
رو به روز،
آوازت می دهند هنوز

تصویرگاه پانصد و هشتاد و هشت

وقتی به تو فکر می کنم
تازه می فهمم چقدر بسیارم من
به این همه اندک!

هرکجا کلمه کم می آورم
تورا بلند به نام کوچکت آواز می دهم
بی برو برگرد
هفت شب و هفت روز تمام
می بینی دارد از آسمان واژه می بارد.

تو محشری دختر...!
من خسته نمی شوم
من همچنان تا آخر دنیا
با تو خواهم آمد.
من همان پیاده پیشگویی هستم
که از ادامه آرام عشق
هرگز توبه نخواهم کرد.

 

تصویرگاه پانصد و هشتاد و یک

نه خواب به جانبِ من و
نه من به جانبِ خواب،

معلقم ميانِ مويه و انتظار.

نپرس پريشانِ کدام کرانه‌ای!
کرانه تويی بی‌کرانه‌ی من..!

من ... 
همان بيدارْخوابِ هميشه‌ام
که بی‌هوای تو ... 
بی‌سواد
که بی‌هوای تو ... 
بی‌کس
که بی‌هوای تو ... 
بی‌حوصله.

پس قرارِ دوشينه را
به کدام دريا سپرده‌ای؟
کدام دريا
که سرابِ اين بيابان است!

 

تصویرگاه پانصد و هشتاد

حوصله کن
صبح که باران آمد
همهٔ ما
زیرِ فوارهٔ گل سرخ
نماز خواهیم خواند.

این حرف‌ها از تو بعید است سیدعلی!
ابداً !
تو فکر می‌کنی من بی‌خبر مانده‌ام
که بر این مردمِ خسته چه می‌رود؟

من با یک عدهٔ عجیب
سَرِ دعوا دارم آقا !
لگام بر دهانِ زنبق و ستاره می‌زنند
به من می‌گویند تو نامحرمِ حضورِ عیش وُ
انتظارِ علاقه‌ای!

خدایا
نیزارهای خزانی
به شِکَر نشسته‌اند.
اما من پیشِ پایِ خود را خوب نمی‌بینم
نمی‌دانم این تاریکی تا کجای جهان ادامه دارد،
واقعاً مشکل است؛
به من بگویید:
چراغ روشن است یا چاهِ شبِ بلند؟

شما (یعنی همین عدهٔ عجیب)
چطور عصای کور و لقمهٔ گرسنه را ربوده
باز به وقت نماز
گریه می‌کنید؟

بی‌پدر!
توقعِ من از هر ترانه
بیش از این تکلم ساده نیست،
بگذارید زندگی کنم.
در تاریکی
تیرم کرده‌اید
که از کمانِ کشیدهٔ شما بترسم!؟

می‌ترسم
اما نه از مرگ،
بلکه از برادرانی
که فرقِ میانِ گاو وُ
هفت سُنبلهٔ گندم را نمی‌فهمند.

باری به قولِ قدیم:
باری...چه کور و چه نابینا،
اسفندیار به انزوا
بِه که کمانِ کشیده بشکند به وقتِ تیر.

شوخی کردم.
ماهِ مجروح را از این برکهٔ مُرده
نجاتی نیست.
به سیمرغ بگو...تو هَم!؟

 

بگذارید هرچه می‌خواهد ببارد
ببارد از سنگ، از سیاهی، از سکوت
ما نومید نمی‌شویم
ما همچنان
سفره‌ی بی‌سینِ خانوار خویش را
با الفبایِ تمام عیارِ عشق می‌آراییم!
این را من نمی‌گویم
مادرانِ ما می‌گویند!

 

تصویرگاه پانصد و هفتاد و چهار

حالا اين همه چشمه،‌ اين همه رود
اصلا اين همه آسمانِ بلند،
تعجب می‌کنم!
  
ماهِ قشنگِ‌ اين شبِ پَرده‌پوش
چرا گذاشته آمده صاف
پشتِ پنجره‌ی تو ...!
 
 انگار دارد
خيره به خوابِ چيزی از باورِ زندگی
نگاه می‌کند،
به گمانم بايد اتفاقِ تازه‌ای افتاده باشد!

تو حس می‌کنی
يک شعرِ ساده‌ی مايل به دعای دوست
دارد همين دقيقه، همين دور و بَرِ سَرَت
هی سايه ... به سايه‌ی ستارگانِ تشنه می‌سايد
من به اين بازی‌ها عادت دارم
می‌شناسمش
يکی دو خطِ روشنش اصلا
چيزی ميانِ ديدنِ رويا و
شنيدنِ يک دوستت‌ْدارمِ آسان است.
باز هم توسل به ماه
نگو به کسی چه مربوط
بد است، خوب نيست!
 
 حالا بيا سمتِ راستِ من
می‌خواهم دست در گردن هم
يک عکسِ يادگاری بگيريم!
 
 هی ... نمی‌دانمِ نامت چيست!
عَصاکشِ آفتاب و آينه
کجا می‌روی؟
 
 می‌روم آرام
پرده را کنار می‌زنم
نگاه می‌کنم
در مهتابیِ رو به شمالِ آذرماه
پَرنده‌ی پابُريده‌ای
زير گلوی گرمِ گربه ... به خواب رفته است.

تصویرگاه پانصد و هفتاد و یک

 

به تو فکر می‌کنم
مثل آسمان به ستاره و ستاره به شب،
به تو فکر می‌کنم
مثل ابونواس¹ به می
مثل نقطه به خط
مثل حروف الفبا به عین
مثل حروف الفبا به شین
مثل حروف الفبا به قاف
همین!
هرچه گفتم
انگار انتظار آسان رسیدن به همین سه حرف آخر بود.
حالا باید بخوابم
فردا بازهم به تو فکر خواهم کرد
مثل دریا به ادامه خویش

 

تصویرگاه پانصد و شصت و هشت

من،
روی نيمکتِ باران‌خورده‌ای اينجا،
رو به آوازِ يکی دو ديوانه از نسلِ گريه نشسته‌ام.
می‌شنوم که از بادهای خزانی می‌گويند،
از دير آمدن می‌گويند، 
از دير آمدن کسی، 
چيزی، 
اتفاقی شايد! 

هی بختِ بيدار من، 
عصا می‌خواهی چه کنی؟ 
تو سرت شکسته است!

 

تصویرگاه پانصد و پنجاه و شش

ری‌را ...!
همگان به جستجوی خانه می‌گردند،
من کوچه‌ی خلوتی را می‌خواهم
بی ‌انتها برای رفتن
بی ‌واژه برای سرودن ...

و یادهای سالی غریب
که از درخت گفتن
هزار بوسه‌ی پاسخ می‌طلبید!

بگذریم ... ری‌را!
از گوشه‌ی چشم نگاهی کن:
دو قناریِ خسته بر سیمِ تلگراف
دوردستِ بی‌رویایِ مرا می‌نگرند،
درست مثل منند
تبعید ترانه‌ای ناخوانا
که زمزمه‌اش ...
سرآغاز رفتن به شیراز است!
اگر فکر می‌کنی دروغ می‌گویم
همین امشب از فال سربسته‌ی چراغ
یا آهسته از خود حضرت حافظ ... بپرس
 

تصویرگاه پانصد و پنجاه و چهار

تا می‌آیم بگویم دوستت دارم
دریا می‌آید
رَدِ پایِ سپیده‌دم را پاک می‌کند

حافظه‌ام یاری نمی‌کند
نمی‌دانم چرا
نمی‌دانم از کِی
اما خیلی وقت است
دیگر از تاریکی نمی‌ترسم

 

تصویرگاه پانصد و سی و چهار

باران می‌آمد 
مردمان در خوابِ خانه 
از آبِ رفته به جوی ... سخن می‌گفتند، 
همهمه‌ی یک عده آدمی در کوچه نمی‌گذاشت 
لالاییِ آرامِ آسمان را آسوده بشنوم ...


اصلا بگذار این ترانه 
همین حوالیِ بوسه تمام شود! 
من خسته‌ام 
می‌خواهم به عطرِ تشنه‌ی گیسو و گریه نزدیکتر شوم، 
کاری اگر نداری ... برو! 
ورنه نزدیکتر بیا 
می‌خواهم ببوسمت.


به خدا من خسته‌ام 
خیلی دلم می‌خواهد از اینجا 
به جانب آن رهاییِ آرامِ بی دردسر برگردم، 
آیا تو قول می‌دهی 
دوباره من از شوقِ سادگی ... اشتباه نکنم!؟ 
اول انگار نگاهم کرد 
اول انگار ساکت بود 
بعد آهسته گفت: 
برایت سنجاق‌سری از گیسوی رود وُ 
خوابِ خاطره آورده‌ام. 
آیا همین نشانیِ ساده 
برای علامتِ علاقه کافی نیست؟


حالا چمدانت را بردار 
آرام و پاورچین از پله‌ها به جانب آسمان بیا، 
ما دوباره به خوابِ دور هفت دریا وُ 
هفت رود و هفت خاطره برمی‌گردیم. 
آنجا تمامِ پریانِ پرده‌پوش 
در خوابِ نی‌لبک‌های پُر خاطره ترانه می‌خوانند، 
آنجا خواب هم هست، اما بلند 
دیوار هم هست، اما کوتاه 
فاصله هم هست، اما نزدیک، نزدیک ... 
نزدیکتر بیا 
می‌خواهم ببوسمت!

تصویرگاه پانصد و بیست و هفت

من
برای همین آمده ام
تا نور
سر مستِ امکانِ وزیدن شود،
تا سنگ
آهسته از اذانِ اسمِ تو بگذرد.
تا تو از آنِ من باشی
تا من از آنِ علاقه،از آنِ آدمی،از آنِ امید...!

من
برای همین آمده ام
تا عین از حروفِ الفباء بگذرد به عشق تو
تا شین از تولدِ نوشتن بگذرد به عشق تو
تا قاف از قوسِ آسمان بگذرد به عشق تو
هی دخترِ دلنشینِ حوّاها!

 

تصویرگاه پانصد و بیست و چهار

‍ آدمی گاهی به نقطه ای می رسد
که دیگر درد ندارد، اندوه ندارد
هول ندارد، هراس ندارد.
(نمی دانم تجربه کرده اید یا نه...)
وقتی آدمی به این نقطه می رسد
دست از دار و ندارِ دنیا می شوید
رُخ به رُخ دوزخِ بی دلیل
می ایستد،
می گوید:
از این همه سایهْ سارِ خُنَک
من هم سهمی دارم،
من هم انسانم
مرا نه از خاک و نه از آتش
مرا نه از درد و نه از دروغ
مرا نه از ناروا و نه از نومیدی...
مرا
از پیروزیِ بی امانِ زندگی آفریده اند.

و این نقطه... همان نقطۀ موعود است
نقطه ای که سرآغازِ هزاران خطِ روشن است!

 

تصویرگاه پانصد و سیزده

 

بسا درد که بی شفای تو....خاموش
بسا حرف که بی مگوی تو....پنهان
بسا حضور که بی پیدای تو....غایب

داوود غریب ما !
دیری ست در این دردْ ستان
من واژه بسیار آورده ام به دعا
من دعا بسیار آورده ام به درد
اما آدمی بی نامِ تو....تنهاست
اما عشق بی مزامیر تو....پرده پوش
اما جهان بی نی نوایِ تو....خاموش.

داوودا...!
شبانه غمگین به خوابِ سَحر
به آشیانه آفتاب برگردد
اینجا مرغانِ گلو بریده به امیدِ یکی روزنه
رو به روز
آوازت می دهند هنوز

تصویرگاه پانصد و ده

 


بی‌سینِ هر سؤالی که هست
بی‌جیمِ هر جوابی که لال...!

چقدر این جنوبِ تشنه‌ترینِ ما،
شبیهِ شمالِ درهم شکستهٔ شماست.
آب آمده از سرِ نخل و نارنج و گریه
گذشته است.

بی‌انصاف
به این مرگِ بی‌مروّت بگو
از این جهان
چه مانده بود جز این پیراهنِ سیاه،
مارا همین پردهٔ دریده از دریا
بس نبود؟
فروردینِ درخت
باردارِ هزار و یکی اَرهٔ راهْ بُران است هنوز!
چه می‌زند این آبِ ظلمتْ‌زا
تازیانه بر مویهْ‌خوانیِ مرده‌گانِ ما...!؟

قیام کن ای کلمه!
وگرنه گریستن بر این کتابِ کُشته
به جایی نمی‌رسد.

 

تصویرگاه پانصد و پنج

می‌خواهمت
مثلِ دعایِ عهد
که عبادتِ آهستهٔ مولیان و ملائک است.

می‌خواهمت
مثلِ بلوغ بنفشه‌های آخر اسفند
خاصه اگر باردارِ بارانِ فروردین باشند.

می‌خواهمت
مثلِ تخیلِ مه‌آلودِ نوزادی
که از بویِ بهشتِ اَزَل
در خواب می‌خندد...

می‌خواهمت
مهم نیست مثلِ کلماتِ کدام شاعرِ بزرگ،
بگو بخوان به عهدِ بنفشه...ای اَزَل،
من
میوهٔ ممنوعه را از منزلِ مولیان و ملائک
خواهم ربود.

تصویرگاه چهار صد و نود و هشت

شاهد بوده‌ای :
لحظه تیغ نهادن بر گردن کبوتر را ؟
و آبی که پیش از آن
چه حریصانه و ابلهانه، می‌نوشد پرنده ؟

تو، آن لحظه ای !
تو، آن تیغی !
تو، آن آبی !

من !
من ، آن پرنده بودم ...



تصویرگاه چهارصد و هشتاد و شش

من از میان همه ی شما
منتظر کسی بودم .... که نیامد!
به گمانم دریا
چشمی برای گریستن نداشت
ورنه آن پرنده ی بی جفت
به جای نم نم یکی قطره ی باران
چشم به راه دو دیده ی من
از دریا نمیگریخت

 

تصویرگاه چهارصد و سی و پنج

 

ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﯾﮏ ﺷﺐ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪ
ﻭ ﺻﺒﺢ ﺑﺎ ﺧﺒﺮ ﺷﺪ
ﻏﻢ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺍﺯ ﯾﮏ ﮐﻨﺎﺭ ﺑﻪ ﺩﻭﺭ ﺭﯾﺨﺘﻪ ﺍﻧﺪ!
ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﺍﺷﮑﯽ ﻫﺴﺖ …
ﯾﺎ ﺍﺯ ﻋﻤﻖ ِ ﺷﺎﺩﻣﺎﻧﯽ ﺩﻟﯽ ﺑﯽ ﺩﺭﺩ ﺍﺳﺖ ؛
ﯾﺎ ﺍﺯ ﭘﺲ ِ ﺑﻪ ﻫﻢ ﺭﺳﯿﺪﻥ ﻫﺎﯼ ﺩﻭﺭ …
ﯾﺎ ﮔﺮﯾﻪٔ ﮐﻮﺩﮐﯽﮐﻪ ﺩﺳﺖ ﺑﯽ ﺣﻮﺍﺳﺶ ،
ﺑﺎﺩﺑﺎﺩﮐﯽ ﺭﺍ ﺑﺮ ﺑﺎﺩ ﻣﯽ ﺩﻫﺪ !

ﮐﺎﺵ ﻣﯽ ﺷﺪ ﯾﮏ ﺻﺒﺢ
ﮐﺴﯽ ﺯﻧﮓ ﺧﺎﻧﻪ ﻫﺎﻣﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﺰﻧﺪ ﺑﮕﻮﯾﺪ :
ﺑﺎ ﺩﺳﺖ ِ ﭘﺮ ﺁﻣﺪﻩ ﺍﻡ
ﺑﺎ ﻟﺒﺨﻨﺪ ،
ﺑﺎ ﻗﻠﺐ ﻫﺎﯾﯽ ﺁﮐﻨﺪﻩ ﺍﺯ ﻋﺸﻖ ﻫﺎﯼ ﻭﺍﻗﻌﯽ...
ﺍﺯ ﺁﻥ ﺳﻮﯼ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﻫﺎ …
ﺁﻣﺪﻩ ﺍﻡ ﺑﻤﺎﻧﻢ ﻭ ﻫﺮﮔﺰ ﻧﺮﻭﻡ !!

 

تصویرگاه چهارصد و بیست و شش

هیچ شاعری توانِ تکلمِ مرا ندارد
خاصه اگر نامِ تو در ترانه...تمام شود.
تو تمامی، کاملی، کلماتِ منی...که از منی!

دوستت دارم!
بگویم مثل چه مثلاً ؟!
مثل تشنهٔ بی‌راه که تَرَنُم آب را،
کمی قدیمی‌تر مثلاً
مثل ماهِ می‌خوش که بَدْرِ تمامِ باران را
-خاصه حوالی صبح!
اردی‌بهشت بهتر است به راهِ شمال.

می‌دانی چرا این همه من شاعرم؟!
من اصلاً هرگز شاعر نبوده‌ام
فقط یک وقت‌هایی می‌بینم دارد از آسمان
چیزهایی می‌بارد آرام
که باید گوشهٔ قلبِ خسته‌ام پنهان‌شان کنم.
من در همین فرصت‌هاست
که از ازدحامِ دردها فرار می‌کنم
می‌روم رو به جایی دور
دست‌های مادرم را می‌بوسم
بعد زنگ می‌زنم به تو:
بیا
هوا محشر است
هوا دختر است
هوا دریاست
و من فقط تورا دوست می‌دارم
که این همه
همه را دوست می‌دارم.

 

تصویرگاه چهارصد و بیست و دو

من روز نخست فروردین
فرمان یافته ام
شناسنامه ام صادره از اقلیم سپیده دم است،
محل تولدم حلول ترانه در توفان هاست.
از مادر به ماه می رسم
از پدر به پروانه های پاییزی.
من از این جهان چاره ناپذیر
هیچ بهره ای نبرده ام جز کلمات روشنی
که عشق را دوست می دارند
که آدمی را دوست می دارند
که دوست می دارند را دوست می دارند.

حالا اگر ممکن است
مرا به عنوان پرستار ماه و پروانه
قبولم کنید....
معرف یک لاقبای من
حضرت حافظ است.