تصویرگاه چهارصد و بیست و دو

من روز نخست فروردین
فرمان یافته ام
شناسنامه ام صادره از اقلیم سپیده دم است،
محل تولدم حلول ترانه در توفان هاست.
از مادر به ماه می رسم
از پدر به پروانه های پاییزی.
من از این جهان چاره ناپذیر
هیچ بهره ای نبرده ام جز کلمات روشنی
که عشق را دوست می دارند
که آدمی را دوست می دارند
که دوست می دارند را دوست می دارند.

حالا اگر ممکن است
مرا به عنوان پرستار ماه و پروانه
قبولم کنید....
معرف یک لاقبای من
حضرت حافظ است.

 

تصویرگاه چهارصد و هجده

.

 

مسئول نهایی آرامش جهان،

آغوش عجیبِ حضرتی

به نام زن است !



.

تصویرگاه چهارصد و چهارده

.


گاه ، خسته و سر به ‌زیر
دلت نمی‌خواهد
به خانه برگردی!
میروی،
قدم می‌زنی،
بی‌جهت، بی‌حرف...
بعد یکباره
پیاله کج می‌شود
ستاره از لبِ لرزیده ی
آسمان می‌اُفتد
می‌شکند،
می‌میرد...

 

 

تصویرگاه چهارصد و پنج

ﮔﺎﻫﯽ ﺍﻭﻗﺎﺕ،
ﺍﻧﺪﻭﻩِ ﺳﻨﮕﭙﺎﺭﻩﯼ ﺧُﺮﺩﯼ
ﻭَﺭﺍﯼِ ﺗﺤﻤﻞِ ﮐﻮﻩ
ﺩﺭ ﺧﻮﺍﺏِ ﮐﺒﻮﺗﺮ ﺍﺳﺖ.

ﺩﺭﺳﺖ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺍﻳﻦ ﺣﺮﻑِ ﺳﺎﺩﻩ
ﺳﻬﻤﯽ ﺍﺯ ﺍﻣﻀﺎﯼ ﺁﻳﻨﻪ ﺑُﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ،
ﺍﻣﺎ ﮔﺎﻩ ﮐﻪ ﻣﯽﺁﻳﻢ ﺍﺯ ﭘﻨﺠﺮﻩ
ﮐﺴﯽ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺁﻭﺍﺯ ﺑﻠﻨﺪ ﺑﺨﻮﺍﻧﻢ
ﺗﺎﺯﻩ ﺑﻪ ﻳﺎﺩ ﻣﯽﺁﻭﺭﻡ
ﮐﻮﭼﻪ ﺗﺎﺭﻳﮏ ﺍﺳﺖ
ﺣﻮﺍﺳَﻢ ﭘَﺮﺕ ،
ﺩﻟﻢ ﺷﮑﺴﺘﻪ ،
ﺭﺍﻫﻢ ﺩﻭﺭ...!

ﻳﮏ ﻟﺤﻈﻪ ﺗﺤﻤﻞ ﮐﻦ
ﺍﻻﻥ ﻣﯽﺭﻭﻡ ﭼﺮﺍﻍ ﻣﯽﺁﻭﺭﻡ.

 

تصویرگاه چهار صد و دو


حالا آن سوی اين همه پنجره
شومينه‌ها روشن است
رخت‌خواب‌ها گرم
سفره‌ها لبريز
دست‌ها پُر
دل‌ها خوش وُ
دنيا، دنياست برای خودش.

پس وقتِ تقسيمِ جيره‌ی جهان
من کجا بودم
که جز اين کارتون خيس وُ
اين زمستانِ زمهرير
چيزی نصيب‌ام نشد؟
مُقوا خيس، خيابان خيس
تخته‌ها، کبريت، حَلَبی
چشم‌ها و چه کنم‌ها ... خيس!
خواب و خيالِ شما چطور؟

حالا خيلی‌ها پُشتِ پنجره ايستاده
با پياله‌ی گرمِ چای‌شان در دست
سرگرمِ تماشایِ برف‌اند
سرگرمِ فعلِ ماضی حرف‌اند
و هی از سنگسارِ عدالت وُ
احتمالِ آزادیِ آدمی سخن می‌گويند.

من سردم است بی‌انصاف
من گرسنه‌ام بی‌انصاف
من بی‌پناهم بی‌انصاف
پس وقتِ تقسيمِ جيره‌ی جهان
من کجا بودم
که هيچ کُنجِ دِنجی از اين همه خانه
قسمتِ بی‌قرارِ من نشد؟
پس اين حشرات کجا می‌خوابند
که فردا صبح
باز آفتاب را خواهند ديد!؟

هی زمستانِ ذليل‌کُش، بی‌انصاف!
نگاه کن
آن سوی پُل
کليددارِ صندوق صدقات
با کاميونِ سنگينِ ثروت‌اش می‌گذرد
من دارم می‌ميرم ...!
چراغ‌های لابیِ هتل روشن است هنوز
صدای استکان، يخ، الکل و آواز می‌آيد
آن سوی ديوارها
صدای نوش نوشِ رويای زندگی‌ست
اين سوی ديوارها
وداعِ منجمدِ من است
هم از دنيای دشواری
که هرگز رنگِ عدالت را نديده است.

به من بگو
حشرات کجا می‌خوابند
که باز فردا صبح
آفتاب را خواهند ديد؟
حقوق بشر، باد، رفراندوم
نفت، چپاول، مرگ
دمکراسی، خواب، خاورميانه
تنهايی، ترس، تروريسم ...
دريغا کلماتِ عليل!
اين همه بی‌دليل
در دهانِ ياوه چه می‌گوييد؟
من سردم است
من گرسنه‌ام
من بی‌پناهم
فاصله‌ی من
تا گَرم‌خانه‌ی خوبانِ شما
فقط يک ديوار شيشه‌يی‌ست،
ای کاش
پاره آجری نزديکِ دستم بود،
هُرمِ نَفَس‌هايم ياری نمی‌کنند
دی‌ماه آمده
سرانگشتانِ بی‌جانم را جويده است
سرما آتش گرفته، دارد گَرمَم می‌شود
مرگ برايم پتو آورده است
ديگر در گور نخواهم لرزيد.

 

تصویرگاه سیصد و نود و نه

قرار بود یکی از میان شما
برای کودکانِ بی خوابِ این خیابان
فانوسِ روشنی از رویای نان و ترانه بیاورد.

قرار بود یکی از میانِ شما
برای آخرین کارتُن‌ خوابِ این جهان
گوشه‌ ی لحافی لبریز از تنفس و بوسه بیاورد.

قرار بود یکی از میانِ شما
بالای گنبدِ خضرا برود،
برود برای ستارگانِ این شبِ خسته دعا کند.

پس چه شد چراغِ آن همه قرار وُ
عطرِ آن همه نان وُ
خوابِ آن همه لحاف؟

من به مردم خواهم گفت
زورم به این همه تزویرِ مکرر نمی‌ رسد.

حالا سال ‌هاست
که شناسنامه‌ های ما را موش خورده است
فرهاد مُرده است
و جمعه
نامِ مستعارِ همه‌ی هفته ‌های ماست.

 

تصویرگاه سیصد و نود و هشت

کتمان نکنید
آنجا که عقاب می‌ترسد پَر بریزد،
“مگس‌ها”
پروانه صفت از جُوخه‌ی آتش می‌گذرند.

کتمان نکنید
زیر پُشته‌های این همه “خس و خاشاک” ،
هزار مزرعه کبریتِ روشن نهان کرده‌اند.

کتمان نکنید
کم نیستند بسیاری که نانِ خانوارِ خویش را
با همین “آشغال‌ها” به خانه می‌برند.

از ما گفتن...
همین بود به گریه‌های بلند!

 

تصویرگاه سیصد و نود و دو

من در غیاب تو
با سنگ سخن گفته ام
من در غیاب تو
با صبح، با ستاره، با سلیمان سخن گفته ام
من در غیاب تو
زخم های بی شمار شب ایوب را شسته ام
من در غیاب تو
کلمات سربریده بسیاری را شفا داده ام
هنوز هم در غیاب تو
نماز ملائک قضا می شود
کبوتر از آرایش آسمان می ترسد
پروانه از روشنایی گل سرخ هراسان است

بگو کجا رفته ای
که بعد از تو
دیگر هیچ پیامبری از بیعت ستاره با نور
سخن نگفت

تصویرگاه سیصد و نود

در سایه روشنِ ماه و میله‌ها
ناخن به رخسارِ دیو
چوب‌خط به خوابِ دیوار کشیده‌ام.

نترس!
من شریکِ هر شبِ گریه‌های تواَم.
نترس!
از این دفترِ نانوشته نترس!
تنها از این ترکه‌تراشِ بی‌پرده بپرس:
یک مشق را مگر،
چند بارِ بی‌دلیل خط می‌زنند
که ما باید باز
با چشمِ بسته و دستِ شکسته
تاوان‌نویسِ تنهایی تو باشیم؟!
تا کی؟...

تصویرگاه سیصد و هشتاد و هشت

من با توام
مي خواهم آغشته عطر تو زندگي کنم
اين رد عطر توست
که از حيرت بادهاي شمالي
شب را به بوي بابونگي برده است
تو کيستي که تاک تشنه
از طعم تو
به تبريک مي ... آمده است

 

تصویرگاه سیصد و هشتاد و هفت

روزِ اولی که شب هنوز 

هوای اين همه ترس و تاريکی نداشت 
خيلی‌ها می‌گفتند 
ديگر کارِ چراغ و ستاره تمام است، 
اما ديدی آرام 
... آرام آرام دلمان به بی‌کسی 
صدايمان به سکوت وُ 
چشمهايمان به تاريکی عادت کردند! 

حالا هنوز هم می‌شود 
در تاريکی راه افتاد وُ 
از همهمه‌ی هوا فهميد 
که رودی بزرگ 
نزديکِ همين تشنگی‌های ما می‌گذرد.

تصویرگاه سیصد و هشتاد و شش

ﺩﺭ ﻫﯿﺎﺑﺎﻧﮓِ ﺑﯽﺩﻟﯿﻞِ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﺩﻟﻘﮏ
ﺩﺍﻧﺎﯾﺎﻥ
ﺑﻪ ﮐﻨﺞِ ﮐﺘﺎﺏ ﻭُ
ﺧﻠﻮﺕِ ﺧﺎﻣﻮﺵِ ﺧﻮﺩ ﭘﻨﺎﻩ ﺑﺮﺩﻩﺍﻧﺪ.
ﺭﺍﻩ ﮔﺮﯾﺰﯼ ﺍﺯ ﻏﻢ ﻧﺎﻥ ﻭ
ﻧﻘﺎﺏِ ﺍﯾﻦ ﻗﺼﯿﺪﻩ ﻧﯿﺴﺖ .
ﺗﻨﻬﺎ ﺗﻨﺒﻮﺭﻩﺯﻧﺎﻥِ ﺧﺴﺘﻪﯼ ﺭﯼ ﻣﯽﺩﺍﻧﻨﺪ
ﮐﻪ ﺩﺭ ﮔﺴﺴﺖِ ﺁﺩﻣﯽ ﺍﺯ ﺍﻋﺘﻤﺎﺩِ ﺁﺩﻣﯽ
ﺩﯾﮕﺮ ﮐﺴﯽ ﺑﻪ ﻧَﻘﻞِ ﻫﺮ ﻗﻮﻝِ ﻣﻌﻠﻘﯽ
ﻗﺴﻢ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﺧﻮﺭﺩ .
ﺍﯾﻨﺠﺎ
ﺣﻮﺻﻠﻪﯼ ﻣﻦِ ﺻﺒﻮﺭ ﻧﯿﺰ
ﺍﺯ ﺳﻨﮕﯿﻨﯽِ ﺳﮑﻮﺕِ ﺷﻤﺎ ﺳﺮﺭﻓﺘﻪ ﺍﺳﺖ .
ﺑﺎﯾﺪ ﮐﺴﯽ ﺑﯿﺎﯾﺪ ﻭ
ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏﻫﺎﯼ ﺣﻀﺮﺕ ﺍﻭ
ﻏﺰﻟﯽ ﺗﺎﺯﻩ ﺍﺯ ﺗﮑﻠﻢِ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﺑﯿﺎﻭﺭﺩ

 

تصویرگاه سیصد و هشتاد و چهار

‍ من راه خانه‌ام را گم کرده‌ام ری‌را
میان راه فقط صدای تو نشانیِ ستاره بود
که راه را بی‌دلیلِ راه جسته بودیم
بی‌راه و بی‌شمال
بی‌راه و بی‌جنوب
بی‌راه و بی‌رویا


من راه خانه‌ام را گم کرده‌ام
اسامی آسان کسانم را
نامم را، دریا و رنگ روسری ترا، ری‌را
دیگر چیزی به ذهنم نمی‌رسد
حتی همان چند چراغ دور
که در خواب مسافرانْ مرده بودند!
من راه خانه‌ام را گم کرده‌ام آقایان
چرا می‌پرسید از پروانه و خیزران چه خبر
چه ربطی میان پروانه و خیزران دیده‌اید
شما کیستید
از کجا آمده‌اید
کی از راه رسیده‌اید
چرا بی‌چراغ سخن می‌گوئید
این همه علامت سوال برای چیست
مگر من آشنای شمایم
که به آن سوی کوچه دعوتم می‌کنید؟
من که کاری نکرده‌ام
فقط از میان تمام نامها
نمی‌دانم از چه "ری‌را" را فراموش نکرده‌ام


آیا قناعت به سهم ستاره از نشانیِ راه
چیزی از جُرم رفتن به سوی رویا را کم نخواهد کرد؟


من راهِ خانه‌ام را گم کرده‌ام بانو
شما، بانوْ که آشنای همه‌ی آوازهای روزگار منید
آیا آرزوهای مرا در خواب نی‌لبکی شکسته ندیدید
می‌گویند در کوی شما
هر کودکی که در آن دمیده، از سنگ،‌ ناله و
از ستاره، هق‌هقِ گریه شنیده است
چه حوصله‌ئی ری‌را!
بگو رهایم کنند،‌ بگو راه خانه‌ام را به یاد خواهم آورد
می‌خواهم به جایی دور خیره شوم
می‌خواهم سیگاری بگیرانم
می‌خواهم یک‌لحظه به این لحظه بیندیشم ...!


- آیا میان آن همه اتفاق
من از سرِ اتفاق زنده‌ام هنوز!

تصویرگاه سیصد و هشتاد و یک

.

آدمی گاهی به نقطه ای می رسد
ڪه دیگر درد ندارد, اندوه ندارد
هول ندارد, هراس ندارد . .
(نمی دانم تجربه ڪرده اید یا نه...)
وقتی آدمی به این نقطه می رسد
دست از دار و ندارِ دنیا می شوید
رُخ به رُخ دوزخِ بی دلیل
می ایستد,
می گوید:
از این همه سایهْ سارِ خُنَڪ
من هم سهمی دارم,
من هم انسانم
مرا نه از خاڪ و نه از آتش
مرا نه از درد و نه از دروغ
مرا نه از ناروا و نه از نومیدی . . .
مرا
از پیروزیِ بی امانِ زندگی آفریده اند.

و این نقطه . . .
همان نقطۀ موعود است
نقطه ای ڪه سرآغازِ هزاران
خطِ روشن است!


🖊 

تصویرگاه سیصد و شصت

.
تُ یادت نیست
ولی من خوب به یاد دارم
برای داشتنت
دلی را به دریا زدم
که از آب می‌ترسید...

 

تصویرگاه سیصد و پنجاه و چهار

میان ماندن و نماندن

فاصله تنها یك حرف ساده بود

از قول من به باران بی امان بگو :

دل اگر دل باشد ،

آب از آسیاب علاقه اش نمی افتد

تصویرگاه سیصد و چهل و هشت

ز پشت اين پرده
خيابان
جور ديگري است
درها
پنجره ها
درخت ها
ديوارها
و حتي قمري تنبل شهري
همه مي دانند
من سال‌هاست چشم به راه کسي
سرم به کار کلمات خودم گرم است
تو را به اسم آب
تو را به روح روشن دريا
به ديدنم بيا
مقابلم بنشين
بگذار آفتاب از کنار چشم‌هاي کهن‌سال من
بگذرد
من به يک نفر از فهم اعتماد محتاجم
من از اينهمه نگفتن بي تو خسته‌ام
خرابم
ويرانم
واژه برايم بياور بي انصاف
چه تند مي‌زند اين نبض بي‌قرار
بايد براي عبور از اينهمه بيهودگي
بهانه بياورم
بحث ديگري هم هست
يک شب
يک نفر شبيه تو
از چشمه انار
برايم پياله آبي آورد
گفت
تشنگي‌هاي تو را
آسمان هزار ارديبهشت هم
تحمل نخواهد کرد
او به جاي تو امده بود
اما من از اتفاق آرام آب فهميدم
ماه
سفير کلمات سپيده دم است
دارد صبح مي شود
ديدار آسان کوچه
ديدار آسان آدمي
و درها
پنجره ها
درخت ها
ديوارها
هي تکرار چشم به راه کي
تا کي ؟

تصویرگاه سیصد و چهل و چهار

 

من خسته ام
خسته از آينه، از آدمی، از آسمان!
مگر تحمل يک پرنده ی کوچک خانه زاد
يک پرنده ی جامانده از فوج باران خورده ی بی بازگشت
تا کجای اين آسمان تمام روياهاست؟
من بريده ام
بريده مثل باران تنبل عصر آخرين جمعه ی خرداد
بريده مثل شير ماسيده بر پستان آهوی مضطرب
بريده مثل باد، باد خسته ی به بن بست نشسته ی دی ماه
بريده مثل تسبيح دوره گردی کور بر سنگفرش بی چراغ.
حالا هی بگو برو خانه چراغ بياور!
"چراغ ماهم در همين خانه شکسته است".

هی دوست دانای من!
فقط بگو کی وقت رفتن فراخواهد رسيد؟

تصویرگاه سیصد و چهل

نان از سفره و کلمه از کتاب، 
چراغ از خانه و شکوفه از انار، 
آب از پياله و پروانه از پسين، 
ترانه از کودک و تبسم از لبانمان گرفته‌ايد، 
با روياهامان چه می‌کنيد! 


ما رويا می‌بينيم و شما دروغ می‌گوييد ... 
دروغ می‌گوييد که اين کوچه، بُن‌بست و 
آن کبوترِ پَربسته، بی‌آسمان و 
صبوریِ ستاره بی‌سرانجام است. 
ما گهواره به دوش از خوفِ خندق و 
از رودِ زمهرير خواهيم گذشت. 
ما می‌دانيم آن سوی سايه‌سارِ اين همه ديوار 
هنوز علائمی عريان از عطر علاقه و 
آواز نور و کرانه‌ی ارغوان باقی‌ست. 
سرانجام روزی از همين روزها برمی‌گرديم 
پرده‌های پوسيده‌ی پرسوال را کنار می‌زنيم 
پنجره تا پنجره ... مردمان را خبر می‌دهيم 
که آن سوی سايه‌سارِ اين همه ديوار 
باغی بزرگ از بلوغ بلبل و فهم آفتاب و 
نم‌نمِ روشنِ باران باقی‌ست. 


ستاره از آسمان و باران از ابر، 
ديده از دريا و زمزمه از خيال، 
کبوتر از کوچه و ماه از مغازله، 
رود از رفتن و آب از آوازِ آينه گرفته‌ايد، 
با روياهامان چه می‌کنيد؟ 


ما رويا می‌بينيم و شما دروغ می‌گوييد ... 
دروغ می‌گوييد که فانوسِ خانه شکسته و 
کبريتِ حادثه خاموش و 
مردمان در خوابِ گريه‌اند، 
ما می‌دانيم آن سوی سايه‌سارِ اين همه ديوار، 
روزنی روشن از رويای شبتاب و ستاره روييده است 
سرانجام روزی از همين روزها 
ديده‌بانانِ بوسه و رازدارانِ دريا می‌آيند 
خبر از کشفِ کرانه‌ی ارغوان و 
آواز نور و عطر علاقه می‌آورند. 


حالا بگو که فرض 
سايه از درخت و ری‌را از من، 
خواب از مسافر و ری‌را از تو، 
بوسه از باران و ری‌را از ما، 
ريشه از خاک و غنچه از چراغِ نرگس گرفته‌ايد، 
با روياهامان چه می‌کنيد!؟



تصویرگاه دویست و بیست و هفت

 

 

چند بار بگویم

جای اين ويرگول اينجا نيست

اين کلمه کنارِ دستِ گيومه چه می‌کند

زيرِ اين جمله چيزی ننويسيد

قابِ عکسِ ديوارِ رو به رو کج است

پرده بايد کشيده شود

هيچ سايه‌ای سرِ جایِ خودش نيست

چرا پنجره باز است هنوز

اين کفش‌های لنگه به لنگه را جفت کنيد

ساعت روی هفت و نيمِ صبح خوابيده است

چای سرد شده است

اين کبريت‌های سوخته جايشان اينجا نيست

مردم چرا غمگين‌اند؟

يک تروريستِ شريفِ يمنی

که شرابِ شيراز نمی‌خورد!

برج‌های دوقلو دوباره به دنيا آمده‌اند

راه افتاده دارند می‌آيند بروند بغداد،‌ بروند کابل

هارلم هم هوای سردِ گزنده‌ای دارد

ملاعمر مرد خوبی بود

او هم در باران آمده بود

قشنگ می‌خنديد

فقط گاهی اشتباه می‌کرد آدم می‌کُشت،

از دوستانِ نزديکِ حضرتِ بودا بود

يک عده گولش زدند

گفتند ...

( بقيه‌اش را خودتان ادامه بدهيد

چای‌ام سرد شد! )

تصویرگاه دویست و بیست و شش

 

 

وقتی غبار قند از طراز تکلمت،

پیراهن من است،

دیگر چه حاجت به کندوی اردی بهشت عسل.

هر دیگرانی که هست

بگذار

قصه بگویند برای هر دیگرانی که هست،

به جان خریده ی خواب های تو

من ام.

تو آن ماه نامکشوفی

که تنها من

نشانی ات را از آسمان گرفته ام.

نترس!

ستاره های سفر کرده

مزامیر مرا

به فانوس های شکسته لو نخواهند داد.

من سپرده ام

دریاها

به نام تو آرام بگیرند.

تا رسیدن به شرطه ی شب

راهی نیست.

تو فقط رد برف را

تا بلوغ کامل گل سرخ بگیر و بیا،

من با روشنایی واژه های تو

وضو گرفته ام.

من کوچه های بی نوشته بسیاری را

رد به رد از عطر پای تو بوسیده ام.

من همین جا می مانم

تا سنگ از اذان اسم تو بگذرد،

من برای همین آمده ام

تا نور

سرمست امکان وزیدن شود.

من آمده ام

تا عین از حروف الفباء بگریزد

به عشق تو،

تا شین از تولد نوشتن بگریزد

به عشق تو،

تا قاف از قوس آسمان بگریزد

به عشق تو.

تصویرگاه سیصد و بیست و پنج

چه بوی خوشی می‌وزد از سمت آسمان
پَرپر هزار و یکی گنجشک بهارزا 
بر شاخسار بلوطی که بالانشین است

و باز پناه جُستن پوپکی 
پیاله‌ی آبی ...

...
دارد از پشت نی‌زار این دامنه 
صدای کسی می‌آید 
کسی دارد مرا به اسم کوچک خودم می‌خواند 
آشناست این هوای سفر 
آشناست این آواز آدمی 
آشناست این وزیدن باد 
خنکای هوا 
عطر برهنه‌ی بید ...

...
سوسن‌ها، سنجدها، باران‌های بی‌سبب 
و پرندگانِ سحرخیز دره‌ی انار 
که خوشه‌های شبِ رفته را 
به نور بوسه می‌چیدند
و من چقدر بوسه بدهکارم

به این همه رود، راه، آدمی...!

تصویرگاه سیصدوشانزده

می شود یک شب خوابید 
و صبح باخبر شد ، غم ها را از یک کنار به دور ریخته اند
که اگر اشکی هست 
یا از عمق شادمانی دلی بی درد است 
یا از پس به هم رسیدن های دور
یا گریه ی کودکی 
که دست بی حواسش ، بادبادکی را بر باد می دهد 
کاش می شد 
یک صبح 
کسی زنگ خانه هامان را بزند بگوید:
با دست پر آمده ام 
با لبخند 
با قلب هایی آکنده از عشق  های  واقعی 
از آن سوی دوست داشتن ها 
آمده ام بمانم و 
هرگز نروم..

 

تصویرگاه سیصد و سه

می‌گويند باران می‌آيد 
اما من نمی‌بينم، 
زير چتری از ترديد می‌گذرم 
همه جا را 
بوی نوعی شقايق پُر کرده است!
اصلا به من چه که شب 
تمثيل ظلمت است، 
ظلمت، گاهی بين‌الطلوعين می‌آيد! 
و بامداد
واژه‌ای بود که از آن 
تنها شاعری خسته مانده است. 
شتاب نکن 
از نسيما هم برايت خواهم نوشت 
دخترم دندان درآورده است 
ديری‌ست معنی نان را می‌فهمد 
بيست سال ديگر 
به او خواهم گفت: 
اين شعر نيست 
که نان را قسمت می‌کند، 
اين نان است 
که شاعران را تقسيم کرده است!

تصویرگاه دویست و هشتاد و شش

 

متاسفم برای خودم،
من نتوانستم از مهربانیِ مردم
حتی یک عبارت ساده بیاموزم.
خیلی زحمت کشیدم
زندگی ام را پایِ همین پندارها گذاشتم
اما نتوانستم برای دربند ماندگانِ گمنام
حتی یک واژه
وثیقه بگذارم.

قبولم ندارند،
می گویند مشکوکی تو
می گویند مسئله داری تو
می گویند مُرده ای تو؛
برو طبقۀ پایین
آنجا...کفن یارانه می دهند.

 

تصویرگاه دویست و هشتاد وپنج

 

من دیگر مجبور نیستم
تا صبح
ستاره های دوردست را
یکی یکی بشمارم.

من دیگر مجبور نیستم
به دروغ
به بعضی ها بگویم:
-حالم خوب است.

من دیگر مجبور نیستم
مشق هایم را گاهی
یک خط در میان بنویسم.

من دیگر مجبور نیستم
به این همه آدم بی هوده ثابت کنم
دست های من پاک است.

تو هستی
تو مالِ منی
تو از خودِ منی،
و چقدر خوب است که خداوند
تو را فقط برای من آفریده است.

 

تصویرگاه دویست و هفتاد وهفت

هر وقت مشکلی داشتی
زنگ بزن!
هر وقت مشکلی داشتی که کوه
از تکلم آن عاجز بود
بی خبرم نگذار،
من بعد از مرگ
باز هم همین حوالی تو پرسه
می زنم.

 

تصویرگاه دویست و هفتاد وچهار

يک صبحِ زود
يک صبحِ قشنگ خواهيم رفت
همان طرف‌های دورِ آشنا خواهيم رفت.

می‌گويند آنجا
کوچه‌هايی دارد عجيب،
غرقِ نور و سلام و تبسم وُ
هر چه شما بخواهيد!

 

تصویرگاه دویست و شصت و شش

یک لحظه‌ی درست
در برابر این همه ستاره‌ی عریان
این همه باران بى سوال،
یا چند آسمان بلند وُ
چند ترانه از خواب کودکى،
تو حاضرى باز آوازى از همان پسینِ پُر بوسه بخوانى!؟

من دلم گرفته، خوابم خراب
گهواره ام شکسته است،
حالا چه وقت گفتن از پرنده، از قفس،
از قفس هاى در بسته است!؟

پس بیا به خاطر یک گل سرخ،
یک لحظه‌ی درست،
یک یادِ ساده از همان سالِ بوسه ها،
برویم بالاى بالاى آسمان،
پشت پیراهنِ بى الفباى نور،
دست بر پرده خاطراتى از ماه دلنشین بپرسیم:
تو حاضرى باز آوازى از همان شب پر گریه بخوانى!؟

ماه هم دلش گرفته، خوابش خراب،
گهواره اش شکسته است.
دیگر چه وقت گفتن از رودِ گریه وُ
آن راز سر بسته است؟!


تصویرگاه دویست و پنجاه

دستت را به من بده
نترس !
با هم خواهیم پَرید ؛

من از روی رویاهایی که رو به باد وُ
تو از روی بوته هایی که باران پَرَست .
امید و علاقه ی من از تو ،
اندوه و اضطرابِ تو از من .
واژه ها ، کتاب ها و ترانه های من از تو ،
سکوت ، هراس و تنهایی تو از من .
حضور ، حیات و حوصله ی من از تو ،
تَراخُم ، تشنگی و کسالتِ تو از من .
هلهله ، حروف ، هر چه هستِ من از تو ،
درد ، بلا و بی کسی های تو از من .

 

تصویرگاه دویست وچهل و هفت

و من
آنقدر تو را دوست می دارم
که نمی دانم کدام کلمه
سرآغازِ آفرینشِ آدمی ست.

فقط می دانم دنیا خوب است
دنیا
از هر فاصله که هست،
هست...!
و فهم دارد،
و فرصتِ شفاست.

دنیا
ما را به دنیا آورده است
تا ما هر کدام
دنیای خود را داشته باشیم،
و من
شب ها
به دنیا فکر می کنم
و به آدمی،و به درد،و به شفا.

و شفا
راه ها دارد دور،
و دنیا
منزل ها دارد نزدیک،
و ما نزدیک به همین دورهای نامعلوم زاده می شویم
و ما دور از همین نزدیک های آشنا می میریم.

درد دارم باز امشبِ هر سپیده دم
از اولِ نور
تا آخرینِ این همه بی شفا
پس کی...!؟

 

تصویرگاه دویست و چهل و پنج

چترت را کنار ایستگاهی
در مه فراموش کن
خیس و خسته به خانه بیا
نمی خواهم شاعر باشی ،
باران باش
همین برای هفت پشت
روییدن گل کافیست
چه سرخ
چه سبز
چه غنچه ....

 

تصویرگاه دویست و چهل و دو

این سال ها
شماره تلفن ِ خیلی ها را خط زده ام
غزاله، هوشنگ، شاملو، محمد...
عدّه ای مرده اند
عدّه ای نیستند
عدّه ای رفته َند
و دور نیست روزی
که بسیاری شماره تلفن مرا خط خواهند زد

زندگی همین است
یک روز می نویسیم و روز ِ دیگر خط می زنیم!

 

تصویرگاه دویست و سی و شش

حالم خوب است

هنوز خواب می‌بینم
ابری می‌آید
و مرا تا سرآغازِ روییدن ... بدرقه می‌کند.

تابستان که بیاید
نمی‌دانم چندساله می‌شوم
اما صدای غریبی
مرتب می‌گویَدَم:
- پس تو کی خواهی مُرد!؟

ری‌را ...!

به کوری چشمِ کلاغ
عقاب‌ها هرگز نمی‌میرند!

مهم نیست
تو که آن بیدِ بالِ حوض را
به خاطر داری ...!
همین امروز غروب
برایش دو شعر تازه از "نیما" خواندم

او هم خَم شد بر آب و گفت:

گیسوانم را مثلِ افسانه بباف!



تصویرگاه دویست و سی و پنج

از قول من به باران بی امان بگو

دل اگر دل باشد

آب از آسیاب علاقه اش نمی افتد

تصویرگاه دویست و بیست و هشت

ولم كنيد
بروم سيگاري بگيرانم
بروم كنار خيابان از كسي ساعت قرار دريا را بپرسم!
بروم بگويم
سركار خانوم زيبا چرا تنها ترانه ميخوانيد؟!
من هم بلدم زندگي كنم...
به خدا من شاعرتر از بعضي بزرگان به باران نگاه كرده ام
...
هي
دوست داناي من!
فقط
بگو:
كي وقت رفتن فرا خواهد رسيد؟

 

تصویرگاه دویست و بیست و هفت

چقدر این دوست داشتن های بی دلیل...
خوب است !
مثل همین باران بی سوال
که هی می بارد ..
که هی اتفاقا آرام و شمرده شمرده می بارد
نمي دانم چرا امشب واژه هايم خيس شده اند
مثل آسماني که امشب مي بارد ..
و اينک باران
بر لبه ي پنجره ي احساسم مي نشيند
و چشمانم را نوازش مي دهد
تا شايد از لحظه هاي دلتنگي گذر کنم
جا براي من - گنجشك - زياد است ولي
به درختان خيابان تو عادت دارم ..

 

تصویرگاه دویست و بیست و سه

ديدى ؛

آرام ، آرام ، آرام…

دلمان به بى كسى
صدايمان به سكوت
چشمهايمان به تاريكى
عادت كرده اند….

 

تصویرگاه دویست و بیست و دو

خاکستری که تویی
خاموشی‌ات چراغی است
خانه به خانه
فراخوان روشنی.
خاکستری که تویی
بر اوراق شب اما
هر نقطه‌ی معناش
در تماشای فانوس و گریه
نطفه می‌بندد.

دریغا!
دریچه‌ای که آشنات باشد
در اوزانِ این کوچه نیست،
ردیف این همه چراغِ مُرده
به چه کارت می‌آید؟
سنگین و خسته
از کوچه‌ی کلمات می‌گذری
هر واژه دیواری‌ست
مُرده‌ریگ دفتری ناخوانا
که ترا هزارساله خواهد کرد
نگاه کن
هم پس از این همه هوا
تنها یکی صدا
ترا به جانبِ مرگ می‌خواند.
انسانِ این دقیقه‌ی بینا
کجاست
تا مَنَش بر سنگفرش ستاره
نظاره کنم.

خاکستری که ماییم
مگر که حوصله‌ی حلاجی ...
ورنه باد
رو به باد خواهد وزید!

تصویرگاه دویست و بیست و یک

دعا کردم که بمانی ،
بیایی کنار پنجره،
باران ببارد....
و باز شعر مسافر خاموش خود را بشنوی
اما دریغ که رفتن راز غریب همین زندگیست
رفتن پیش از آن که باران ببارد..

 

تصویرگاه دویست و بیست

اگر می‌گویم خسته‌ام
هزار بیراهه نرو!
می‌روی اشتباه می‌کنی بر‌می‌گردی
بعد می‌گویی
منظور ِ خاص ِ این عده همین است که هست وُ
همین است که بود!

من می‌گویم
من از دست ِ خودم خسته‌ام!
می‌فهمی ...؟
برای روشن کردن ِ چراغ
نیازی نیست
دستت به بالین ِ ماه برسد.

بزن روشن شویم
به شوق ِ همین خستگی.
البته
که حالی‌ام می‌شود گاهی،
می‌فهمم منظور ِ خاص ِ یک عده یعنی چه،
اما تو چرا ... ؟!
از پی این همه زندگی
که ارزان گذشت،
ما
چه گران زیسته‌ایم دوست من!

گاهی سکوت
مادر ِ برهنه‌ترین کلمات من است.
من آسانم
من آسان مطلقم
و از تو
از خودم
از همه خسته‌ام،
به دست‌های این مردم
نگاه کن
به دست‌های خسته‌ی این مردم
نگاه کن!
این دست‌ها
تنها زخم ِ پیشانی خویش را پنهان می‌کنند
در باد.
عجیب است
یک پرنده و ُ
این همه شاخه‌سار؟
همین است که شک می‌کنم!

آرامش آینه
گاهی
تحمل بی‌پایان سنگ را
یه یادم می‌آورد.

غر نزن دوست من!
در این سرزمین
مرا آن‌قدر شکسته‌اند
که دیگر نه سنگ را به یاد می‌آورم
نه آرامش ِ آینه را.
با این حال
من
هرگز
نومید نمی‌شوم،
زیرا هر بیراهه‌ی بی‌دلیلی
تا ابد
بیراهه نخواهد ماند.

 

تصویرگاه هشتاد و چهار

 وقتي تو نيستي

من حزن هزار آسمان بي ارديبهشت را گريه مي كنم

فنجاني قهوه در سايه هاي پسين

عاشق شدن در دي ماه

مردن به وقت شهريور

وقتي تو نيستي

هزار كودك گمشده در نهان من

لاي لاي مادرانه تو را مي طلبد

نگاه شصت و هفت:شبی با شاملو کنار بیمارستان ایرانمهر

به امروز،به سالگرد کوچ شاعر بزرگ آزادی سرزمینم استاد احمد شاملو

هدیه به باغ خاموش.

باران گل:پرنده و شن؟

من بودم.بچه ها بودند.

دوستان خسته خودمان.

داشتند برای خودشان حرف می زدند.

یک نفر رفت بالای سکوی سوم

دستش را بالا اورد,اصلا نترسیده,گفت:

یه روز می یاد که بلبل

به یاد اون همه گل

می خواند از شکفتن

از او همه نگفتن

پروانه های پرپر

از قفل پیله, اخر

ازاد چون هزاران

....

اما باد امد

عده ای در سایه به سایه شبیه.سایه هی سایه...

عده ای الکی  از اینه ان سوتر مرا نگاه می کردند

افعال شکسته خیلی بودند.

انتهای مصرع ناقص دریا بهاران بود

ما گیومه را بسته بودیم

او می توانست کلمه ای کامل از برادران بامداد و

من و شما و تمامی ... هر چه سه نقطه.

بقیه اش بی خیال هر چه قوافی!

یاد خجسته باید.زمستان 1357بخیر!

ببخشید

حالا به هر بهانه ای

کو ان چراغ خانه ای

شعله براوردکه من

داغ تو دارم ای

دخترها رفته بودند

فقط یکی شان خوانده بود:

خبر..خبر.هیچ می دونی

یه دختر ماه پیشونی

پشت پل رنگین کمون

داره می اد از اسمون

اینه ها دور و برش

تاج سیاه به سرش!

خواب زده ها ,خبر..خبر

تک زده جوجه ی سحر

ما روبه روی بیمارستان ایرانمهرایستاده بودیم

به معصوم بیگی گفته بودم ممکن است اتفاقی بیفتد

گفت:یه زنگی به محمود بزن!

تا امدم جلوی باد بایستم,باد از یک طرف عجیب دیگر امد.

تا کی تو لاک برفتون

پچ پچ پرده حرفتون!!

این قصه خوان خسته

عروسک هاش شکسته

رخت عزا تنش بود

به خدا...

غمگین رفتنش بود.

و باز بچه ها

همین دوستان خسته خودمان دم گرفتند:

در خواب قفل و زنجیر

بید از پرنده دلگیر!

پرنده پیش باران

(به قول شاعران دهه سی):

شکسته بال و گریان

رفت و گلایه ای داشت

این باغ تشنه گویا

روزی سایه ای داشت

جخ بامداد...انجا بود

سرخانه,گرم غلط گیری کتاب

کوچه,خلوت

و جهان ساکت

جهان سرد

جهان خاموش!

بقال,راننده,گل فروش

یک عده ای هم...

خیلی بودند...

عده ای در سایه به سایه شبیه,سایه هی سایه!

عده ای الکی از اینه ان سوتر ما را نگاه می کردند.

یک مرتبه یک موتوری صاف امد توی سینه ام:

_نه دیروز و نه امروز,فهمیدی!؟

بقیه اش یادش رفته بود.گفتم:

_نه,نه دیروز و نه حالا

همین امروز و فردا

اما باد امد لعنتی

امده بود تمام ترانه های ما را مثل ری را

با خودش برده بود:

ما تشنگان روزیم

بازمانده ی هنوزیم

صد گل به دامن اب

پاروکشان شبتاب

خواب تو را دوباره

دیدند با ستاره

که از راه دور دریا

می ایی ای تو فردا...!

شمع ها تمام شدند

هر کس رفت خانه خودش

و من تا بامداد روز بعد ...هی قدم زدم

سیگار کشیدم

پریا خواندم

هوا روشن شده بود:

خب ...همه میمیرند...فلانی!

تصویرگاه پنجاه و هشت

وقتی که تو نیستی

دنیا چیزی کم دارد

مثل کم داشتن یک

وزیدن،یک واژه ،یک ماه

من فکر می کنم در غیاب تو

همه خانه های جهان خالیست

همه پنجره ها بسته است

اصلن کسی حوصله آمدن به

ایوان عصر جمعه را ندارد

تصویرگاه پنجاه و هفت

تو همیشه از همین فردا

از همین یکی دو ساعت

بی رویای پیش رو می ترسی

میترسی از رفتن

از نیامدن

میترسی از همین هوای ساکت بی منطور

میترسی یک وقتی دستی بیاید

روی سینه باران بزند

کاسه های خالی اهل خانه را بشکند

اصلن تو از شکستن بی دلیل دریا می ترسی

تصویرگاه چهل و هفت

تمام خنده هایم را نذر کرده ام

تا تو همان باشی که صبح

یکی از روزهای خدا

عطر دست هایت

دل تنگی ام را به باد می سپارد

تصویرگاه چهل و شش

من نمک پرورده زخم های

از آشنا خورده

آنقدر با خرابی این گریه

ساخته ام

که هر کنج این خانه

از دست دیده ام

دریاست

تصویرگاه چهل و دو

حوصله کن

پایان کتاب را با هم

خواهیم خواند

حالا بخواب

تا فردا صبح

فرصت برای گریستن

بر این روزگار بسیار

است...

تصویرگاه چهل

گاهی سکوت

مادر برهنه ترین کلمات است

من آسان ام

من آسان مطلق ام

و از تو, از خودم

از خدا,از پیر و پیغمبر

خسته ام...

تصویرگاه بیست و سه

هی...

شاعر که می شوی

خیال تو یعنی حکومت دوست


سید علی صالحی