حالا آن سوی اين همه پنجره
شومينه‌ها روشن است
رخت‌خواب‌ها گرم
سفره‌ها لبريز
دست‌ها پُر
دل‌ها خوش وُ
دنيا، دنياست برای خودش.

پس وقتِ تقسيمِ جيره‌ی جهان
من کجا بودم
که جز اين کارتون خيس وُ
اين زمستانِ زمهرير
چيزی نصيب‌ام نشد؟
مُقوا خيس، خيابان خيس
تخته‌ها، کبريت، حَلَبی
چشم‌ها و چه کنم‌ها ... خيس!
خواب و خيالِ شما چطور؟

حالا خيلی‌ها پُشتِ پنجره ايستاده
با پياله‌ی گرمِ چای‌شان در دست
سرگرمِ تماشایِ برف‌اند
سرگرمِ فعلِ ماضی حرف‌اند
و هی از سنگسارِ عدالت وُ
احتمالِ آزادیِ آدمی سخن می‌گويند.

من سردم است بی‌انصاف
من گرسنه‌ام بی‌انصاف
من بی‌پناهم بی‌انصاف
پس وقتِ تقسيمِ جيره‌ی جهان
من کجا بودم
که هيچ کُنجِ دِنجی از اين همه خانه
قسمتِ بی‌قرارِ من نشد؟
پس اين حشرات کجا می‌خوابند
که فردا صبح
باز آفتاب را خواهند ديد!؟

هی زمستانِ ذليل‌کُش، بی‌انصاف!
نگاه کن
آن سوی پُل
کليددارِ صندوق صدقات
با کاميونِ سنگينِ ثروت‌اش می‌گذرد
من دارم می‌ميرم ...!
چراغ‌های لابیِ هتل روشن است هنوز
صدای استکان، يخ، الکل و آواز می‌آيد
آن سوی ديوارها
صدای نوش نوشِ رويای زندگی‌ست
اين سوی ديوارها
وداعِ منجمدِ من است
هم از دنيای دشواری
که هرگز رنگِ عدالت را نديده است.

به من بگو
حشرات کجا می‌خوابند
که باز فردا صبح
آفتاب را خواهند ديد؟
حقوق بشر، باد، رفراندوم
نفت، چپاول، مرگ
دمکراسی، خواب، خاورميانه
تنهايی، ترس، تروريسم ...
دريغا کلماتِ عليل!
اين همه بی‌دليل
در دهانِ ياوه چه می‌گوييد؟
من سردم است
من گرسنه‌ام
من بی‌پناهم
فاصله‌ی من
تا گَرم‌خانه‌ی خوبانِ شما
فقط يک ديوار شيشه‌يی‌ست،
ای کاش
پاره آجری نزديکِ دستم بود،
هُرمِ نَفَس‌هايم ياری نمی‌کنند
دی‌ماه آمده
سرانگشتانِ بی‌جانم را جويده است
سرما آتش گرفته، دارد گَرمَم می‌شود
مرگ برايم پتو آورده است
ديگر در گور نخواهم لرزيد.