گُماشتهٔ گول آوری که تو را
فاش می‌گوید بیا ،
نرو... !

در این سرزمین سوخته
نه ایمانی مانده به احتمال شفا،
نه پوزخند شعبده‌بازی
که کلاهی و کبوتری...!

ببین این عذابِ اَلیم
چه بر هزارهٔ هراس خوردگانِ خسته
آورده است.
دیگر نه رَدی که رؤیایِ راه بَلَدی،
نه مؤمنی که بَسا
باور به لَمْ یَلَدی...!
فقط صفوفِ به درماندگانی بی‌جیره مانده‌اند
که در مصاف با سایهٔ خویش
از مصدرِ مرگ سخن می‌گویند.

مصیبتا...وا مصیبتا !
او که تو را نا امید می‌خواند
تنها گوربانِ بی‌هودهٔ خود
خواهد شد،
و او که با تو از امید سخن می‌گوید،
خود 
نومیدترینِ این خلایق است.

واهی...واهی
هی وهنِ واهی،
بگو از جانِ این مردمِ تشنه
چه می‌خواهی...؟!