تصویر گاه هشتصد و سی و یک

جهان زمانی برای  بودن نه بلکه فرصتی است برای زندگی کردن. و زندگی دو دوتا چهارتا های به نظر پیچیده اما ساده ای دارد. ناگزیر نباشیم زندگی لبریز از احساس های خوب است.

خدایا...به من زمانی  برای زندگی  در ناگزیر بودن نه ،فرصتی برای تجربه های خوب بده هرچند کوتاه...

 

هر کجا که یوسف رخی باشد چو ماه

جنتست آن گرچه  باشد قعر چاه

این شعر مولانا را باید با صدای عجیب و غریب سید جواد ذبیحی  شنید

تصویر گاه هشتصد و بیست و هشت

خدایا :...

گر ما رَ مخی‌ ها؛ نمخی نه‌ ؛دو کلیمه…
ای بار مورَ مثل همه خسته نکن واز

 

پ.ن:استاد شجریان...خراسانیات...

 

تصویر گاه هشتصد و هجده

دیشب وقتی توی دستگاه ام ار ای صدای تپش های قلبم بیشتر از صدای دستگاه تو گوشم پیچید تازه فهمیدم چیز زیادی از صبرم باقی نمانده.

وقتی داشتم بر می‌گشتم خونه به نظرم بهترین حالت برام این بود که میرفتم فرودگاه یه پرواز میگرفتم و میرفتم به شهر شرجی زده ام.در خانه ام را باز میکردم.وارد اتاقم میشدم از کمد بالای اتاقم آخرین شیشه مشروبی که از دو سال پیش باقی مانده را بر میداشتم و یک دل سیر به یاد همه خاطرات خوب زندگی می خوردم بعد دراز به دراز وسط اتاقم که امن ترین جای جهان است می خوابیدم بعد از هفت ماه یک نخ سیگار روشن میکردم و می‌خوابیدم و دیگر بلند ....نمیدانم شاید هم وقتی بلند شوم رنج ها تمام شده باشد.

امروز فیلم مسخره باز غنی زاده را دیدم .یک صحنه ای دارد که صابر ابر با حرص سر یک مشتری آرایشگاه یا به قول نصیریان سلمانی را می شورد.اینقدر خوب چنگش میزد و مشت و مالش میداد که دلم می خواست جای آن بازیگر زیر دست صابر ابر بودم.شاید بعد از تمام شدن صحنه خستگی های ذهن من هم شسته می شد و می رفت پی کارش.

متاسفم...ولی انگار دیگر نمی‌توانم از خودم توقعی داشته باشم.

پ.ن: خدا به  استاد شجریان عزیز سلامتی بدهد.این روزها دارد با خراسانیاتش مرا به ایستادن وا میدارد

تصویر گاه هشتصد و هفت

خسته ام

چنان دونده ای که مسابقه صدمتر 

سرعت دویده 

از صد مانع پریده

اما  به هدف نرسیده

تصویر گاه هشتصد و شش

شمع های یازده سالگی تولدش را که فوت کرد داد زد : مامان...مامان می‌دونی چه آرزویی کردم؟آرزو کردم کرونا تموم بشه...

فکر کنم اولش دلم سوخت برایش ولی بعدش فکر کردم چه فرقی می کند هرنسلی تجربه مشترک اما متفاوتی دارد.خیلی از هم نسل های من هم آن روزها اگر تولدی داشتند آرزو کردند جنگ تمام شود.احتمالا هرنسلی مجبور است به جبر آرزوی جمعی مشترکی را تجربه کند.اما واقعیت همیشه بزرگتر و دردناک تر و عمیق تر از این حرف هاست.همه این چند ماهی که همه ما از ترس خفاش های وقیح پشت درهای خانه مان خودمان را حبس کرده بودیم و راهی برای زنده ماندن نداشتیم جز شستن دست های جنایتکاری که با هیچ آبی آنگونه که باید پاک نمی شود حقیقت های بزرگتری کشف شد.چه کرونا یکساعت دیگر تمام بشود چه یکسال دیگر برای گذر از  این روزها تاوان سنگینی داده ایم.تاوانی به سنگینی از دست دادن عزیزترین هایمان.قیمت گزاف تجربه های این روزها جان آدم ها بود. جان هایی که به سادگی یک خبر در اخبار تعداشان هی بالا و بالاتر رفت.

حقیقت سنگین زندگی به همین سادگی هاست.زندگی تجربه های بزرگ را با جان آدم ها معامله می کند.مثل من و این چند ماه زندگیم که بیشتر از همه سال های زندگیم تجربه های گران قیمت بدست آورده ام و در عوضش باید جانم را به دست جراحانی بسپارم که به شدت قابل احترام اند اما خیلی هم با درصدهای رفتن یا ماندن من شوخی ندارند.

تصویر گاه هفتصد و نود و پنج

آسمان ابری و

زمین خیس و

من خیره به آسمانی که می‌بارد 

اما خیس نمی کند...

 

پ.ن:به باران امروز صبح که بارید و من دیر رسیدم.

به قول آقا مجید سوته دلان همه عمر دیر رسیدیم

تصویر گاه هفتصد و هشتاد و نه

مادر ایستاده به نماز.دیشب هم که حالم بد شد ایستاد به نماز.

یک جوری نماز می خواند که میان خواب و بیداری صدایش گویی از بهشت توی گوشم نجوا میشد...

دیشب وقتی نیمه های شب از حال بد بغضم ترکید و حس کردم زندگی گوشه رینگ گیرم آورده و  و دارد چپ و راستم میکند با همان باور همیشگی اش گفت: پاشو...پاشو خودتو اذیت نکن.پاشو دست نماز بگی دو رکعت نماز بخوان .نمیدانم چگونه میان بغض و گریه خنده ام گرفت.یاد شعر حمیدرضا هندی زاده افتادم:

چقدر خیال می کرد
همه چیز درست می شود.. مـــادر
در وقت شرعی دلهره های شرجی سجاده اش..

زبان به دندان می گزید و مراعات خدا را می کرد
مبادا حادثه ای دامن گیر جوانی ام شود..
مبادا آب خوش از گلوی شیطان پائین ببرم..
می ترسید.. از
خیالاتی که ورم می دارد.. مبادا...
چکه کنم از دست های خدایی که مرا به او سپرده بود..

مادر مقصر نبود..
خدا هم سر از افکار ما در نیاورد..
یک جای آرزوهایمان هیچوقت با چهار قُل مادر جور در نیامد..
یک جای زندگی در دعاهای مادر نگنجید..
مادر تمام اشک هایش را به کار بست.. چه فایده..
یک جای کارها هیچ وقت درست نشد..

تقصیر مادر نبود..
تقصیر هیچ کس نبود..
مقصر صراطی بود که هیچ وقت مستقیم آرزوهایمان نشد..

ما خدا را باید از بیراهه ها می شناختیم..

حالا هم صدای نمازش می آید .از دیشب تا الان فکر میکنم کاش نیامده بود یا خوب که آمد؟فکر میکنم جمع و جور کردن خودم برای اینکه بیشتر از این غصه نخورد چقد کار سختی شده...

تصویر گاه هفتصد و هشتاد و هشت

دیشب خواب دیدم رنگ لب هایم مثل قبلاً شده.

دلم برای رنگ قهوه ای لب هایم تنگ شده...

لعنت به کبودی...

تصویر گاه هفتصد و هشتاد و یک

امروز وقتی از مطب دکتر اومدم بیرون و پشت فرمون نشستم احساس کردم چقدر  این روزها زندگیم شده شبیه زندگیه  جهان در فیلم جهان با من برقص سروش صحت...

تمام وجودم رو یک استیصال عجیب فرا گرفته.

خسته ام و ترسیدم...و از همه بدتر دیگه زمانی برا تلف کردن باقی نمونده...

دلم برای خدایی که از رگ گردن بهم نزدیک تره تنگ شده...

یا قاضی الحاجات...

تصویر گاه هفتصد و هفتاد و نه

حالم...

حال پرنده ایست که در قفسش باز است و

جسارت رفتن ندارد...

حالم...

حال خوبی نیست...

تصویر گاه هفتصد و هفتاد و هفت

آنچه با من سر جنگ دارد

خود من است که از هراسم 

به آینه ها گریخته...

 

پ.ن:پدر، شانه ات مجابم میکرد دل به تقدیرم بسپارم مثل سی سال پیش...مجابم میکرد.

 

 

تصویر گاه هفتصد و سی و نه

دکتر توی یه ویس توضیح داد که از خط ران به پایین پنج سانت و روی مچ دست راست  رو دو سانت شیو کن.وقتی تیغ رو گذاشتم روی مچ دستم رفتم به سی سال پیش.باید کمرمو برا عمل شیو می کردن.پدر پسری که روی تخت بغلیم خابیده بود.یه چهار پایه گذاشته ته  راهرو بیمارستان و اول پسر خودش و بعد کمر منو‌ تیغ زد.نمی دونستم چه اتفاقی قراره بیفته.به بابام گفتم نمیشه تو کمر منو تیغ بزنی.لبخندی زد و گفت : چه فرقی می کنه بابا...من که اینجام.و تمام زمانی که داشتن کمرمو تیغ میزدن ایستاد و از دور با لبخند باهام حرف زد و شوخی کرد...یادم نمی یاد وقتی ازش پرسیدم چرا باید تیغ بزنم چی جواب داد.اما لبخندشو دقیقا یادم مثل همان روز ...همان لحظه...یک دنیا درد داخلش بود که نمی دیدم و یک دنیا اعتماد به نفس که به من می داد و می دیدم...

کاش بودی...دلم لک زده برای همان یک دنیا اعتمادی که بهم می دادی...

امشب خیلی فکر کردم که فرق سی سال پیش با الان چیست ؟

مهم‌ترینش پدرم بود که انگار همه چیز بود...بعدی ندانستن...

به زودی میدانم چه خبر است و اوضاع چطور است...

خدایا مرا هزار امید است و هر هزار تویی...

تصویر گاه هفتصد و سی و شش

دلم گذشته ام را می خواهد.همان روزهایی که خط قرمز داشتم و برای رد نشدن از آن ها قد یک فیلسوف وقت چرت و پرت گفتن داشتم.این روزها اگر فرصتی پیدا کنم از همه ی خط قرمزهایم رد می شوم بدون اینکه به این دنیا و آن دنیا و حتی انسانیتی فکر کنم...

این روزها به همه آدم های که زندگی آنقدر بهشان وقت داده که برای انجام ندادن کارهایی که دلشان می خواهد فلسفه بافی می کنند حسودی ام می شود.

پ.ن: همه ی هستی من آیه تاریکیست 

که...

تصویر گاه هفتصد و سی و سه

وقتی قضاوت ها بر اساس ندانستن است...

زمانی برای خفه شدن .

این روزها دلم می خواهد بروم داخل یک کلیسا.توی اتاقک اعتراف بنشینم و همه ترس ها و خستگی هایم را اعتراف کنم و کشیشی که حرف هایم را گوش می دهد برایم نشانه ای از خدا بیاورد...نشانه ای که طاقتم را برای تحمل روزهای آینده محکم کند...خدایا...نشانه ای حتی اگر کوچک باشد...خدایا خواهش می کنم.

پ.ن: داستانم را نوشتم فایده ای نداشت.حالم بهتر نشد.وقتی تمام شد فکر کردم شاید این آخرین داستان زندگیم باشد...اگر زندگی فرصت دوباره ای داد حتما نوشته بعدی داستانی بلند خواهد بود...این روزها همه تصمیم های زندگیم با اما و اگر های پیش رو تصمیم هایی برای کارهای کوچک برای وقت های کم شده...

خدایا شکرت

 

تصویر گاه هفتصد و بیست و دو

توی این بیست و خورده ای سال اخیر هیچوقت پیش نیومده که مثل این روزها سه هفته دنبال زاویه روایت یک داستان دور خودم بچرخم.

برای آدمی ک ساده ترین کار توی نوشتن براش پیدا کردن زاویه روایت داستان بوده این اتفاق در نوع خودش به شدت حیرت انگیز.این اولین باره که از هر زاویه ای وارد میشم تهش به بن بست میرسم.

امروز وقتی وسط هال روی قالی دراز شده بودم و به دنبال این زاویه روایت لعنتی هر لحظه به سمتی می چرخیدم و دور خودم می پیچیدم ناخودآگاه لبخند تلخی روی لبم نقش بست.

به نظرم زاویه روایت داستان های یک نویسنده رابطه مستقیمی با زاویه روایت زندگیش داره...

تصویر گاه هفتصد و پانزده

امروز دو ساعت توی هاردم گشتم.توی فایل های صوتی،دست نوشته ها،طرح ها،نظرها،مجموعه داستانم...چقد چیزهای عجیب پیدا کردم که یادم رفته بود.به مجموعه داستانم که رسیدم مکث کردم.چندتایش خواندم.لبخند تلخی زدم .هیچوقت از چاپ نکردنش پشیمان نشدم.

وقتی به عقب برمی‌گردم میبینم با همه خام بودنم چاپ نکردنش تصمیم پخته ای بود...اما به عقب برگشتن همیشه حسرت کارهای نکرده را می آورد.کاش نوشتن ام را به خاطر مشکلات متوقف نکرده بودم.کاش زنده گی گاهی امان می داد...کاش...همه این روزها فکر کردم کاش حداقل چیزی چاپ کرده بودم...کاش ...امروز دلم برای آن آدمی که وسط آن نوشته ها بود تنگ شد.به همان اندازه قوی...به همان اندازه صبور..‌به همان اندازه جسور ...

چقدر این روزا ، شب های لعنتی طولانی دارد

تصویر گاه هفتصد و سیزده

دارم یک لیست می نویسم از کارهایی که باید در این چند روزه انجام بدهم.از به نام کردن خانه و ماشینم به اسم هر کسی که خیالم راحت باشد بعد از خودم به  دست آدم های نا اهل زندگیم نمی افتد تا خرابی های خانه مامان .آیفون وکولر و هرچیزی که این چند ماهی که نبوده ام خراب شده.

توی لیستم چیزهای خنده دار هم پیدا می شود میشود مثل بشکه های شرابی که توی بالکن جامانده و باید بدهم مهدی.امشب بهش گفتم: مهدی از ابجوهایی که انداختی چیزی مانده؟ جواب داد: یه دوتایی.می خوای بیای؟ گفتم : نگهش دار که شاید وقت کم باشه. گفت: گه نخور بابا پاشو بیا دلم برا دورهمی تنگ شده...

گاهی چیزهایی مهمتر از انجام دادن بعضی کارها هم هست. مثل چه را به که بگویم وچه را نگویم...این قسمت لعنتی از همه جایش سخت تر است...

 

اما باد آمد لعنتی

آمده بود تمام ترانه های مارا با خود ببرد ری را جان

تصویر گاه هفتصد و پنج

خدایا...

مرا همان گونه که از عشق آفریدی

با عشق در آغوش گیر

برای امروز...فردا...و همه ی روزها ...

 

تصویرگاه هفتصد و دو

گاهی پیش می آید لیوان آبی را تا لب می آوریم و خشک می شویم

تصویرهای توی آب یادمان می برد تشنه ایم.تصویرهایی از گذشته که بر آب می گذرند.

زنده گی مجموعه ای از تصویرهایست که به وجود می آوریم.تصویرهایی که در راه رفتن می افرینیم.

هرچه لبخند تصویرهایمان بیشتر، انسان تر...و گاها پرحسرت تر...

تصویر گاه هفتصد

دل...تنگم

چونان یک ماهی که از سر 

درد و زخم

بوسه بر قلاب می نهد

تصویر گاه ششصد و نود و نه

وقتی هیچ شعری نیست که حالت را بیان کند...

یعنی حالت...حالی نگفتنی...حالت...

لعنت به اندوهی که رسوب کرده باشد

تصویرگاه ششصد و هشتاد و هفت

در تمام طول این سال ها هر زمانی خواستم قهرمان داستان هامو در اوج استیصال و دردمندی و حقارت و خستگی و نفرت و اضطراب و استرس و آشفتگی و بی قراری و ناچاری و بن بست و ناکامی و درماندگی در خلوت و تنهایی شان نشان دهم به نسبت شرایط گاه روی صندلی راکینجر و گاه کنار پنجره بودند.یا در حال سیگار کشیدن یا مشروب خوردن یا چای و قهوه و یا در حال بازی کردن با یک شی کوچک بودند.

اما سپیده دم وقتی پشت پنجره ایستاده بودم و در حالی که آلبالو لواشکی میخوردم و هسته اش را با شدت پرتاب می کردم توی سطل زباله و به درخشندگی بی فروغ طلوع پشت کوه ها خیره بودم تازه فهمیدم چقدر قهرمان داستان هایم بدون حس بوده اند در شرایط مد نظر.

متاسفم...

وقتی اتفاقی می خواهد بیفتد.وقتی سررشته سرنوشتی از دست خارج می شود.هرتلاشی برای تغییر

تنها یک خستگی مفرط است.

پ.ن:الهی...العفو...الهی...

تصویر گاه ششصد و هفتاد و پنج

به قول حسین پناهی اگه ردپای دزد آرامش رو تو زندگیمون جستجو کنیم آخرش به خودمون می رسیم.

این روزها هرچی بیشتر میگذره بیشتر به این حرف زنده یاد پناهی ایمان می آورم 

تصویرگاه ششصد و پنجاه و هفت

رد شدم از در مغازه.دیدم تو مغازه هست.با همان پیراهن آبی و سفیدی که چهارخانه های بزرگ داشت.گل از گلم شکفت.گفتم: سلام حسین آقا...لبخندی زد.از آن لبخندها که  با همه وجودش به چشم های آدم می پاشید. جواب داد: سلام بابا ...این ورها .گفتم آمده ام بهت سر بزنم.رفتم داخل مغازه و گرفتمش توی بغل و زدم زیر گریه.موهایم را ناز می کرد پشت سرهم تکرار می کردم بابا خسته شدم و او هی ناز می کرد و می‌گفت: چیزی نیست بابا ...چیزی نیست...

تمام امروز فکر کردم وقتی عزیزی که از دست داده ایم به خواب آدم می آید یعنی هواسشان به ما هست.اما الان که تک تک این کلمات را با چشمان ترم  نوشتم حس می کنم شرمنده ام.تمام روزهایی که زنده بود سختی های زندگی ام را دید و حالا ک نیست حال بدم را...

به قول استاد محمدعلی بهمنی:

از حال من مپرس که بسیار خسته ام...

 

تصویرگاه ششصد و پنجاه و شش

یکماه دارم از فکر کردن به اتفاقی که ممکنه بیافته فرار می کنم.

هیچ وقت فکر نمی کردم ترس فکر کردن به چیزی از خود اتفاق برام وحشتناک تر باشه...

 

پ.ن:دلم یه کنجی می خواد که وقتی صدای هق هق ام رفت بالا از چیزی خجالت نکشم.دلم یه داستان خوب می خواد ...یه رویای بی هراس 

تصویرگاه ششصد و پنجاه و پنج

دلم برای روزهای بدون درد تنگ شده...

تصویرگاه ششصد و پنجاه و سه

گفتم : میدونی تو دنیا یه تعداد آدمای انگشت شمار هستن که لحاف و تشک شون رو تو دستشویی پهن می کنن؟

با تعجب پرسید: واقعا؟

گفتم : اوهوم

گفت: چطوری می خوابن؟

گفتم : نمی خوابن.

گفت : پس چی کار می کنن؟

گفتم:اداشو در می یارن

گفت:که چی بشه؟

گفتم :که مطمئن شن زندگی رو جدی نگرفتن

پرسید:مطمئن شدن؟

گفتم:اونا فک می کنن مهم.ولی مهم نیست

چون زندگی اونا رو بدجوری جدیگرفته

 

پ.ن:این داستان در افسانه های باستانی واقعی آمده است

تصویرگاه ششصد و پنجاه و دو

باران می بارد...

می گویند بهشت جایست که بارانش قطع نمی شود

سیب زمینی سرخ کرده و بستنی هایش تمام نمی شود

پدر نمی میرد

زن عمو خسته نیست

مادر خوشحال است

قلب درد نمی کند

نفس تنگ نمی شود

و...هوای همیشه بوی خاک باران خورده و نعناع می دهد.

 

 

تصویرگاه ششصد و پنجاه

می ایستم به پنجره و خیره می شم به کوه ها.

بعد از دو روز باران حالا برف ها عجیب زیر نور خورشید می درخشند...خیره می شم به برف ها و فک می کنم چند وقته کوه نرفتم؟ ...یادم نمی یاد.

دلم می خواد بخابم و وقتی پاشم فک کنم همه چیز یه خواب بد بوده و باز می تونم برم کوه...

تصویرگاه ششصد و چهل و هفت

وارد آشپزخانه که شد گفت: چته؟ چرا نمی یای پیش بچه ها؟

گفتم: می یام چند دقه دیگه!

گفت: چیو می یای چند دقه دیگه.نیم ساعت رفتی که بیای!

خودم نمی دانستم ولی راست میگفت نیم ساعتی بود ایستاده تکیه داده بودم  به کابینت و تکان نمی خوردم

جلوتر آمد و کمی به چشم هایم خیره شد و گفت:خوبی؟ می خوای اگه خیلی بالایی یه چیزی بهت بدم بیای پایین.

سرمو گذاشتم روی شونش و بغضم ترکید.میان هق هق فقط گفتم: احساس می کنم داره زیر پام خالی میشه...

نوزده سال گذشته.حالا همان حس را دارم.همان هق هق..همان خستگی...دلم رفیقی می خواهد که بفهمد زیر پایم خالی شده یعنی چه...شانه قرض بدهد...بی منت...بی بها...بی ریا...بی...

 

پ.ن: یا حلال المشکلات

تصویرگاه ششصد و چهل و هفت

دلم...دلم آرامش می خواد...

خسته شدم از این همه اضطراب بی مهابا...

دلم خدایی رو می خواد که هواسش به همه چی هست

 

یا ستارالعیوب...

تصویرگاه ششصد و چهل و چهار

این روزها خدا دارد با من عشق بازی می کند

حسش می کنم...می گیرد و رها می کند

نمی دانم سرانجام چیست اما ...کاش عاشق ترم کند

 

پ.ن: یا قاضی الحاجات...یا مسبب الاسباب...یا مجیب الدعوات...یا...یا...یا دافع البلیات...

تصویرگاه ششصد و چهل و یک

دلم حال و هوای مغز ماهی گلی را می خواهد

هر سه ثانیه یک بار فراموش کند

چه اتفاقی افتاده

دارد می افتد

و یا...می خواهد بیفتد

 

پ.ن: یا مسبب الاسباب

تصویرگاه ششصد و سی و هشت

باران می بارد
انگار آسمان هم دلش برای 
زمینی که تو روی آن راه می روی تنگ شده
که اینگونه می بارد

تصویرگاه ششصد و سی و شش

بالاخره چه بخواهیم و چه نخواهیم

ترس هایمان به سراغمان می آید

و رنگ و بوی نفرت انگیز و چندش آور

واقعیت به خود می گیرند.

دلم...دلم برای وقتی رنگ لب هایم 

کبود نبود تنگ شده...دلم...

تصویرگاه ششصد و سی و سه

این روزها اینگونه ام

مثل بیدهای مجنون

ایستاده

سربه زیر

بهت زده

و

...مانده

تصویرگاه ششصد و سی

پشت پنجره های دلتنگی

هیچ چیزی نیست جز 

دست هایی که ار انجام دادن هر کاری

ناتوانند

تصویرگاه ششصد و بیست و هفت

پاکت سیگارشو در اورد و یه نخ گذاشت تو دهنش.یهو مثل اینکه کار زشتی کرده باشه هول و شد و پاکت و گرفت جلوم و گفت: می کشی...

لبخند زدم و تکون سرم گفتم نه...

داره حرف می زنه و خیلی ناشیانه و با ادا و اطوار به سیگارش پک می زنه...

آه ...چقدر دلم سیگار می خواد

تصویرگاه ششصد و بیست و شش

یکساعتی هست یک بند دارم سرش غر می زنم.

هیچ نمی گوید در سکوت جلوی تلویزیون روی کاناپه دراز کشیده و بی هدف شبکه ها را عوض می کند.گاهی هم از لیوان کنار دستش آبجو می خورد. 

می زنم به سیم آخر و هوار می کشم : بالاخره این روزای لعنتی تموم می شه.بالاخره روزای بد می گذره و از تو فقط یه آدم یه لاقبای بی عرضه باقی می مونه که هیچ کاری نکرد...هیچ کاری.

بلند شد از سرجاش با لبخندی تلخ.آخرین جرئه آبجو رو سر کشید و لیوان خالی رو گذاشت رو پیشخوان.کاپشن شو پوشید .کفش شو پا کرد و در خانه رو باز کرد که مثل همیشه فرار کنه بی جواب.اما این بار مکث کرد و گفت: همه فکر می کنن روزای بد می گذره.تموم میشه.ولی اگه نگذره چی؟ ...از تو چی باقی می مونه؟

....

 

تصویرگاه پانصد و نود و چهار

هنوز گاهی اوقات نیمه شبان

میان خواب و بیداری از خود می پرسم

چه شد؟...واقعا چه شد که کار به اینجاها رسید

چند بمب منفجر شد؟

یک شهید زنده مرده شد؟

یک هواپیما به مقصد نرسید؟ 

یا یک زلزله صبحگاهی

به سوت قطار رویاها حمله برد؟

نمی دانم...واقعا نمی دانم چه شد

اما میدانم هر اتفاقی افتاد ...هراتفاقی افتاد

باید جلوی مرگ ری را ها را بگیریم

حتی اگر عشق را زیر پاهایشان پرپر کنیم

 

پ.ن: به ری را اسماعیلیون

 

تصویرگاه پانصد و هفتاد و هفت

بالاخره ...آمد

باران آمد

 و ریه های شهر

از پس نفس های آلوده ی مردم

آزاد شد

 

 

تصویرگاه پانصد و سی و دو

همین امشب بود

همین ساعت لعنتی

همین دقایق چندش اور

همین لحظه های نفرین شده

که زمان تا ابد برای من ایستاد

زمان برای رفتنت٬ برای بی تو بودن ایستاد

همین شب  نفرت انگیز که زمان خسته شد تو را برداشت

برد و من ماندم و یک زمان ایستاده و یک خروار خستگی

همه این سال ها در این روز لعنتی دور این زندگی لعنتی چرخیده ام که چه مرگت شده و به این لحظه که رسیده ام

شرمسار همه ی این لحظات شده ام...

نمی دانم اگر زمان به عقب باز گردد باز هم مکث می کنم یا 

برای نرفتن ات تا ان سر دنیا می دوم

اما می دانم اگر تو می دانستی رفتن ات با من چه کرد

حتما شک می کردی...رفتن ات٬ هر روز را مثل لحظه های اخر یک اعدامی به نفس تنگی انداخت...

۸/۵/۷۹

 

تصویرگاه پانصد و سی و یک

سگ ها سورتمه را رها کرده اند

مراقب باشی یا نباشی

سورتمه فرار کرده 

پایان سقوط روی برف ها 

ناپیداست...

تصویرگاه پانصد و بیست و نه

کلمات قدیسه هایی فاحشه اند

به جایشان مقدس اند

نا بجایشان فاحشه و چندش انگیزند

تصویرگاه پانصد و بیست و یک

وقتی می آمدم جهان

بوی سیب تازه می داد

نمی دانم چرا شرابش به من رسید

تصویرگاه پانصد و بیست

یا من در اشتباهم 

یا سپیده یادش رفته سر بزند

یا تاریکی با چشمانم به شوخی نشسته

یا چشمانم به تاریکی عادت کرده

یا چیزی درون سینه ام می سوزد 

یا من به مقراضی رهایی را چیده ام

هرچه هست یا نیست

نه این زندگی عرضه تمام کردن بازی را دارد

نه من ادم خوب بازی کردن روزهای بد بودم

 

پ.ن:أَجِرْنَا مِنَ النَّارِ يَا مُجِيرُ

تصویرگاه پانصد و هفده

یک شبهایی توی زندگی هست

که باید یک گلوله توی اسلحه گذاشت

و مغز خودتو ترکوند

گاهی این تنها راه زنده ماندنست

تصویرگاه چهارصد و نود و دو

تو دیروز بزرگترین عشق من بودی

و امروز بزرگترین اندوه منی

تصویرگاه چهارصد و سی و چهار

اگه میخای یه مرد و بکشی

فقط کافیه غرورشو ازش بگیری

همه چی تموم ...همه چی...فقط همین

و این یه قانون.