تصویرگاه پانصد و سی و دو
همین امشب بود
همین ساعت لعنتی
همین دقایق چندش اور
همین لحظه های نفرین شده
که زمان تا ابد برای من ایستاد
زمان برای رفتنت٬ برای بی تو بودن ایستاد
همین شب نفرت انگیز که زمان خسته شد تو را برداشت
برد و من ماندم و یک زمان ایستاده و یک خروار خستگی
همه این سال ها در این روز لعنتی دور این زندگی لعنتی چرخیده ام که چه مرگت شده و به این لحظه که رسیده ام
شرمسار همه ی این لحظات شده ام...
نمی دانم اگر زمان به عقب باز گردد باز هم مکث می کنم یا
برای نرفتن ات تا ان سر دنیا می دوم
اما می دانم اگر تو می دانستی رفتن ات با من چه کرد
حتما شک می کردی...رفتن ات٬ هر روز را مثل لحظه های اخر یک اعدامی به نفس تنگی انداخت...
۸/۵/۷۹
+ نوشته شده در سه شنبه ۸ مرداد ۱۳۹۸ ساعت 23:39 توسط میم.ر
|
عاشق که می شوی