تصویر گاه هشتصد و هفتاد و پنج

آدم‌های بهاری.
چه می‌کنید با برگی که خزان دوست بدارد؟
چه می‌کنید با پروانه‌یی که به آب افتد؟

از سر هر انگشت
پروانه‌یی پریده ست.
پروانه‌ی کدام انگشت تشنه بود؟
پروانه‌ی کدام انگشت به آب می‌میرد؟

من بارها اندیشیده‌ام
من خزان و برف را پیاده پیموده‌ام
پیشانی بر پای بهار سوده‌ام
که معیار شما نیست.

آدم‌های بهاری.
برگ خشک که از خود راندید
شاید عزیزترین برگ فصل باشد
بر این آب سپید
شاید آخرین امید پروانه باشد.

تصویر گاه هشتصد و هفتاد و چهار

پاییز کوچک من
دنیای سازش همه ی رنگ‌هاست
با یک دیگر
تا من نگاه شیفته‌ام را
در خوش‌ترین زمینه به گردش برم
و از درخت‌هاي‌ باغ بپرسم
خواب کدام رنگ
یا بی‌رنگی را می بینند
در طیف عارفانه پاییز ...؟

 

تصویر گاه هشتصد و هفتاد و سه

او که بی دلیل

مرا به درآوردن آفتاب امید می دهد،

ابله دلسوز ساده ایست 

که نمی‌داند

نومیدی سرآغاز دانایی آدمیست

تصویر گاه هشتصد و هفتاد و دو

‍ امروز صبح 
از لب طاقچه عادت
 کتاب دوست داشتنت را برداشتم 
و از میان آن
 شعر سپیدی را خواندم 
که نوشته بود 
همه چیز را 
می توان فراموش کرد 
جز رنگ
چشمهایی که
به آدم 
حس زندگی کردن می دهد ...

 

تصویر گاه هشتصد و هفتاد و یک

تنها راه نجات خودت این است که برای نجات دیگران مبارزه کنی...

پ.ن: زوربای یونانی

تصویرگاه هشتصد و هفتاد و یک

چشمانت زیباست،

به زیبایی قدس که هزاران دشمن 

در آرزوی اشغال آنهاست...!

تصویر گاه هشتصد و هفتاد

این ابرهای سوخته‌ی سوگوار

تابوت آفتاب را به کجا می‌برند؟

این بادهای تشنه، هار و حریص وار

دنبالِ آبگون سرابِ کدام باغ

پای حصارهای افق سینه می‌درند؟

 ●

اکنون، درخت لختِ کویر

پایانِ ناامیدی

و آغازِ خسته‌گیِ کدامین مسافر است؟

مرغان ره‌گذر

مرگ کدام قاصد گم‌گشته را

از جاده های پرت به قریه می آورند؟

 ●

ای شب! به من بگو

اکنون ستاره ها

نجواگران مرثیه عشق کیستند؟

و گاهِ عصر بر سر دیوار باغِ ما

باز آن دو مرغِ خسته چرا می‌گریستند؟

تصویر گاه هشتصد و شصت و نه

خودکشی در خانه ما ارثی بود

پدربزرگ ماشه را در دهان اش 

چکاند

پدر، در شقیقه اش

من

در میان چشم های تو

تصویر گاه هشتصد و شصت و هشت

به مژگان سیه کردی هزاران رخنه در دینم

بیا کز چشم بیمارت هزاران درد برچینم

الا ای همنشین دل که یارانت برفت از یاد

مرا روزی مباد آن دم که بی یاد تو بنشینم

جهان پیر است و بی‌بنیاد از این فرهادکش فریاد

که کرد افسون و نیرنگش ملول از جان شیرینم

ز تاب آتش دوری شدم غرق عرق چون گل

بیار ای باد شبگیری نسیمی زان عرق چینم

جهان فانی و باقی فدای شاهد و ساقی

که سلطانی عالم را طفیل عشق می‌بینم

اگر بر جای من غیری گزیند دوست حاکم اوست

حرامم باد اگر من جان به جای دوست بگزینم

صباح الخیر زد بلبل کجایی ساقیا برخیز

که غوغا می‌کند در سر خیال خواب دوشینم

شب رحلت هم از بستر روم در قصر حورالعین

اگر در وقت جان دادن تو باشی شمع بالینم

حدیث آرزومندی که در این نامه ثبت افتاد

همانا بی‌غلط باشد که حافظ داد تلقینم

 

پ.ن:

شب رحلت هم از بستر روم در قصر حورالعین

اگر در وقت جان دادن تو باشی شمع بالینم

این بیت این غزل رو‌ باید فقط با اعجاز صدای استاد شجریان شنید تا بار کلماتش را صدبرابر پیش حس کرد.

تصویر گاه هشتصد و شصت و هفت

برای چشم‌ها و روی تو
برای گل‌ها و آفتاب
برای آتش
و شب
بسيار شعر گفتند
بسيار شعر نوشتيم
برای خوب
برای بد
برای سفيد برای سياه
برای خوب و بد
و سفيد و سياه
بسيار شعر گفتيم

اينک برای چشمت شعری دوباره بايد بنويسم
وقتي كه سحر می‌کند
وقتی به عشق می‌خواند
و چون شكار افسون كرد
او را چو مار می‌هلد و دور می‌کشد
انگار اتفاق نيفتاده است
مانند چشم افعی وقتی
در چشم آن جوندهٔ حيران
سحار و سرد مي نگرد
و آن جوندهٔ گيج
جانی طلسم چشم
پايب در التهاب گريز مب‌ماند
بايد كه رفته باشد می‌ماند
درماندن عاشق است
در رفتن زمين‌گير اما
مرده است در جهاز مهيب مار

عشق چيست دراين بازی جز مرگ؟
و مرگ چيست
در اين درام معمایی جز عشق؟
بايد براي گل‌ها و آفتاب
شعری دوباره بنويسم
وقتی كه در سحرگاهان گل
گرمای گيسوان حبيبش را
احساس می‌كند به تن خود
و باز می‌شود به جانب مشرق
و همچنان شكفته و شيدا
گردن به سمت گردش محبوب می‌گرداند
و نيمروز
زل می‌زند به كوره قلب او
و خشک می‌ماند بر جا

و عشق چيست جز مرگ
و مرگ چيست جز عشق
دراين درام بی‌غوغا؟

بايد برای آتش و شب
شعری دوباره بنويسم
وقتی آتش
زاييده می‌شود به شب
و از ظلام سردش
معنای روشنايی و گرما می‌گيرد
جز عشق
جز بازتاب جان دو محبوب
در يكديگر
پندار چيز ديگر دشوار است
وقتی ولی ظلام می‌كوشد
رازی شريف را پنهان دارد
از چشم آهرمن
و رهروی خطر باز را زير قبا بگيرد
و مشتعل فروزان اهريمن
رخسار راز را
از زير شال ترمهٔ ظلمات می‌دزدد
معنای عشق و كينه
و اهريمن و اهورا
در هم مگر نمی‌آمیزد
و كينه چيست جز مرگ؟
و مرگ چيست جز عشق؟
و عشق چيست؟
وقتي سفيد و سياه
و نيک و بد
در جای خود قرار نگيرند
و جفت هم نشوند
تا اتفاق
معنای عشق گيرد
بايد براي سفيد و سياه
و نيک و بد
شعري دوباره بنويسم
بايد
آميزهٔ سفيد و سياه را
با نام رنگ ديگر
جايی
كنار قهوه‌ایِ دلنشينی
برگ چنار پاييزی
بنشانم
تا جمع رنگ‌ها را كامل‌تر يابند
ديوانگان رنگ!

بايد براي چشمت
و چيزهایی ديگر
شعر دوباره بنويسم
بايد برای شعر
شعر دوباره بنويسم!
 

تصویر گاه هشتصد و شصت و شش

 

آمد و گفت: روح بادم و رفت
عطر او ماند روی یادم و رفت

خود نفهمید در چه حالی بود
گریه می کرد و گفت شادم و رفت

تکه های دلی که عاریه بود
شعر کردم، به عشق دادم و رفت

قبله ام را که چشم او کردم
چشمکی زد به اعتقادم و رفت

باز حوا گذاشت سیبش را
روی بار گناه آدم و رفت

کم نیاورده بودم اما گفت :
از سر تو کمی زیادم و رفت ..

پ.ن:یکساعتی خوابیدم.  ازدرد قفسه سینه پریدم.همان دردی که بعد از عمل کم و زیاد داشته ام و گاهی با ناله و گاهی با خنده گذراندمش.مسکن خورده ام تا آرام شود.این یکماه اخیر آنقدر از این درد از خواب بیدار شده ام که گاهی فکر میکنم خدا بیدارم می‌کند عشق بازی کنیم. آقا دارد وسط عشق بازی ام با خدا می خواند:

خوشا آن ساعت که یار از در درآیو

شوق هجرون و روز غم سرآیو

...

 

تصویر گاه هشتصد و شصت و پنج

پیش از صدای خروسان
باور کردم
که پلک‌های تو
کتاب صبح را گشود.

از آفتابی که نیآمده بود
از اشک که باید دوباره ریخت،
دهانت برای من خنده‌های گرمتر داشت.
و خروسان پیش از صدای خود دوباره به خواب شدند
از این که پذیرفتند روزها دیگر با ماست
و این پایانی که ما نیز با آن خواهیم بود.

باور کردم
سوگند به خواب‌های جوان
باور کردم بی‌گناهی‌ی پلک‌های تو را
بی‌گناهی‌ی برگ‌ها را
که در نور سپید شدند
سوگند به هر چه سپیدی‌ست

تنها سرو خیانت کرد
که پذیرفته‌ی همه‌ی فصل‌ها بود.

تصویر گاه هشتصد و شصت و چهار

یک چیزی بیخ گلویم را چسبیده و 

می پرسد: آفتاب که طلوع کرده،

پس چرا سپیده سر نمی زند؟

تصویر گاه هشتصد و شصت و سه

شبم از بی ستارگی، شب گور 

در دلم پرتو ستاره ی دور

 آذرخشم گهی نشانه گرفت 

گه تگرگم به تازیانه گرفت

 بر سرم آشیانه بست کلاغ

 آسمان تیره گشت چون پر زاغ 

مرغ شب خوان که با دلم می خواند

 رفت و این آشیانه خالی ماند .

 آهوان گم شدند در شب دشت

 آه از آن رفتگان بی برگشت

تصویر گاه هشتصد و شصت و دو

غم زمانه خورم یا فراق یار کشم

به طاقتی که ندارم کدام بار کشم

نه قوتی که توانم کناره جستن از او

نه قدرتی که به شوخیش در کنار کشم

نه دست صبر که در آستین عقل برم

نه پای عقل که در دامن قرار کشم

ز دوستان به جفا سیرگشت مردی نیست

جفای دوست زنم گر نه مردوار کشم

چو می‌توان به صبوری کشید جور عدو

چرا صبور نباشم که جور یار کشم

شراب خورده ساقی ز جام صافی وصل

ضرورت است که درد سر خمار کشم

گلی چو روی تو گر در چمن به دست آید

کمینه دیده سعدیش پیش خار کشم

 

پ.ن: به هنگام صدای استاد شجریان عزیز

 

تصویر گاه هشتصد و شصت و یک

اگر مراد تو ای دوست بی مرادی ماست

مراد خویش دگرباره من نخواهم خواست

اگر قبول کنی ور برانی از بر خویش

خلاف رای تو کردن خلاف مذهب ماست

میان عیب و هنر پیش دوستان کریم

تفاوتی نکند چون نظر به عین رضاست

عنایتی که تو را بود اگر مبدل شد

خلل پذیر نباشد ارادتی که مراست

مرا به هر چه کنی دل نخواهی آزردن

که هر چه دوست پسندد به جای دوست رواست

اگر عداوت و جنگ است در میان عرب

میان لیلی و مجنون محبت است و صفاست

هزار دشمنی افتد به قول بدگویان

میان عاشق و معشوق دوستی برجاست

غلام قامت آن لعبت قباپوشم

که در محبت رویش هزار جامه قباست

نمی‌توانم بی او نشست یک ساعت

چرا که از سر جان بر نمی‌توانم خاست

جمال در نظر و شوق همچنان باقی

گدا اگر همه عالم بدو دهند گداست

مرا به عشق تو اندیشه از ملامت نیست

وگر کنند ملامت نه بر من تنهاست

هر آدمی که چنین شخص دلستان بیند

ضرورت است که گوید به سرو ماند راست

به روی خوبان گفتی نظر خطا باشد

خطا نباشد دیگر مگو چنین که خطاست

خوش است با غم هجران دوست سعدی را

که گر چه رنج به جان می‌رسد امید دواست

بلا و زحمت امروز بر دل درویش

از آن خوش است که امید رحمت فرداست

 

پ.ن:غلام قامت آن لعبت قباپوشم

تصویر گاه هشتصد و شصت

صوفي بيا که آينه صافيست جام را

تا بنگري صفاي مي لعل فام را

راز درون پرده ز رندان مست پرس

کاين حال نيست زاهد عالي مقام را

عنقا شکار کس نشود دام بازچين

کان جا هميشه باد به دست است دام را

در بزم دور يک دو قدح درکش و برو

يعني طمع مدار وصال دوام را

اي دل شباب رفت و نچيدي گلي ز عيش

پيرانه سر مکن هنري ننگ و نام را

در عيش نقد کوش که چون آبخور نماند

آدم بهشت روضه دارالسلام را

ما را بر آستان تو بس حق خدمت است

اي خواجه بازبين به ترحم غلام را

حافظ مريد جام مي است اي صبا برو

وز بنده بندگي برسان شيخ جام را


 

تصویر گاه هشتصد و پنجاه و نه

 

دلم رمیده لولی‌وشیست شورانگیز
دروغ وعده و قتال وضع و رنگ آمیز

فدای پیرهن چاک ماه رویان باد
هزار جامه تقوا و خرقه پرهیز

خیال خال تو با خود به خاک خواهم برد
که تا ز خال تو خاکم شود عبیرآمیز

فرشته عشق نداند که چیست ای ساقی
بخواه جام و شرابی به خاک آدم ریز

پیاله بر کفنم بند تا سحرگه حشر
به می ز دل ببرم هول روز رستاخیز

فقیر و خسته به درگاهت آمدم رحمی
که جز ولای توام نیست هیچ دست آویز

بیا که هاتف میخانه دوش با من گفت
که در مقام رضا باش و از قضا مگریز

میان عاشق و معشوق هیچ حال نیست
تو خود حجاب خودی حافظ از میان برخیز
 

تصویر گاه هشتصد و پنجاه و هشت

یارم به یک لا پیرهن خوابیده زیر نسترن

 

ترسم که بوی نسترن مست است و هشیارش کند

 

پروانه امشب پر مزن اندر حریم یار من

 

ترسم صدای پرپرت از خواب بیدارش کند

 

پیراهنی از برگ گل بهر نگارم دوختم

 

بس که لطیف است آن بدن ترسم که آزارش کند

 

ای آفتاب آهسته نِه پا درحریم یار من

 

ترسم صدای پای تو خواب است و بیدارش کند

 

پ.ن:یارم به یک لا پیرهن...استاد هم آغوش خاک شد.

ای وای...ای وای...

تصویر گاه هشتصد و پنجاه و هفت

مرگش چنان بلند بود
که دستی به تدفین نمی‌رسید
دستش چنان عزیز
که پناهی
یا که خلوتی برای عشق
با دل
با آن‌گونه دل
که دردهای مشترک ما بود
این‌گونه رفت
که باد
خوشه‌های گندم را در پی‌اش خواباند
در محراب چراغ و تندر و دشنه
دیواری کشیده‌اند
در راستای تاریکی
تا باران این همه چشم
باری نبیند و
نخواهد دید
مرگی چنان بلند را
که دستم به تدفین نمی‌رسد

 

پ.ن: به قول کیهان کلهر: جان از تن آواز رفت...

تصویر گاه هشتصد و پنجاه و شش

سپیده که سر بزند 
نخستین روز روزهای بی تو
آغاز می شود 
آفتاب سرگشته وپرسان 
تا مرا کنار کدام سنگ 
تنها باید به تماشای سوسنی نوزاد 
به نخستین دره سرگشتی هام 
 در اندیشه تو ام 
 که زنبقی به جگر می پروری
 و نسترنی به گریبان 
که انگشت اشاره ات 
به تهدید بازیگوشانه 
منقار می زند به هوا 
 و فضا را 
 سیراب می کند از شبنم و گیاه 
سپیده که سر بزند خواهی دید 
که نیست به نظر گاه تو آن سدر فرتوتی که هر بامداد 
گنجشکان بر شاخساران معطرش به ترنم 
 آخرین ستارگان کهکشان شیری را 
 تا خوابگاه آفتابیشان 
بدرقه می کردند 
سپیده که سر بزند 
 نخستین روز روزهای بی مرا 
 آغاز خواهی کرد 
مثل گل سرخ تنهایی
آه خواهی کشید 
 به پروانه ها خواهی اندیشید 
و به شاخه سدری
که سایه نینداخته بر آستانه ات

تصویر گاه هشتصد و پنجاه و ...آه

اولین بار که یکی از کارهای استاد شجریان رو گوش گرفتم پنجم دبستان بودم..تصنیف زمن نگارم عزیزم خبر ندارد...

به نقطه اوج کار که می رسید : امان از این عشق عزیز ...

نوار پاره شده بود و من آه و حسرت برای تصنیفی که نصف نیمه ماند .چقدر گشتم تا پیدایش کردم و همان شد که باید می شد.استاد شد همسفر روزهای خوب و بد و سخت غم انگیز و شاد زندگی.همه جای زندگیم بود.در هرخاطره ی زندگی من ردی از یک اثر استاد پیدا می شود.

و در این یکسال اخیر که با عملم درگیر بودم در همه بالا و پایین شدن هایم بود.بودن آقا را توی پست هایم می شود دید.یک جوری بود که گاهی اوقات حس میکردم تنها صدای آقاست که دارد روی پا نگهم می دارد و تکانم میدهد به رفتن .به ادامه...

از روزی که بستری شد می خواستم چند خط بنویسم که نشد.که ننوشتم.که انگار دلم نیامد.که انگار هرکاری را به اختیار نمی‌کنیم زندگی جبرمان می کند.

با اینکه در این یکی دو سال اخیر و بستری شدن های گاه و بی گاهش دیگر آماده این اتفاق بودیم اما امروز که خبر آمد باورش سخت بود.به نظرم نباید بگذاریم تو زندگی آدما زیاد برامون عزیز بشن( هرچند که شبیه غیر ممکن است)چون وقتی اتفاق می افته نمی‌دونیم چه جوری باید خودمون رو جمع و جور کنیم.مثل امروز...

به نظرم استاد بیش از تاریخ یک ملت است.او بخشی از قلب و روح یک ملت است. آقای محمدرضا شجریان عزیز دلتنگی ات رهایمان نمی کند اما خوشبختیم که تا ابد صدایت با ماست.

پ.ن: استاد شجریان یک جوری توی زندگیم بود که به دکتر جوانی که آنژیو قلبم را انجام داد به پاس قدردانی و سپاس یک فلش پر از صدای شجریان هدیه دادم.

پ.ن: چه بارانی دارد شما را بدرقه می کند آقا...

تصویر گاه هشتصد و پنجاه و چهار

چه دانستم که این سودا مرا زین‌سان کند مجنون؟
دلم را دوزخي سازد، دو چشمم را کند جیحون

چه دانستم که سیلابي مرا ناگاه بِرْباید؟
چو کشتی‌اَم دراندازد میانِ قُلزُمِ پرخون

زند موجي بر آن کشتی، که تخته‌تخته بشکافد
که هر تخته فرو ریزد، ز گردش‌های گوناگون

نهنگي هم برآرَد سر، خورَد آن آبِ دریا را؛
چنان دریای بی‌پایان، شود بی‌آب، چون هامون

شکافد نیز آن هامون، نهنگِ بحرفرسا را
کشد در قعرْ ناگاهان، به‌دستِ قهر، چون قارون

چو این تبدیل‌ها آمد، نه هامون مانْد و نه دریا؛
چه دانم من دگر چون شد؟ که «چون» غرق است در «بی‌چون»

«چه‌دانم»های بسیار است؛ لیکن من نمی‌دانم،
که خوردم از دهان‌بندي، در آن دریا، کفي افیون.

 

پ.ن: به هنگام آواز همایون...

تصویر گاه هشتصد و پنجاه و سه

 خستگی را...
آغوشِ تو در می‌کند

وقتی نیستی
عجالتاً چای می‌خوریم
چه کنیم؟

 

تصویر گاه هشتصد و پنجاه و دو

ﻧﺎﻣﺶ ﺑﺮﻑ ﺑﻮﺩ
ﺗﻨﺶ، ﺑﺮﻓﯽ 
ﻗﻠﺒﺶ ﺍﺯ ﺑﺮﻑ
ﻭ ﺗﭙﺸﺶ
ﺻﺪﺍﯼ ﭼﮑﯿﺪﻥ ﺑﺮﻑ
ﺑﺮ ﺑﺎﻡﻫﺎﯼ ﮐﺎﻫﮕﻠﯽ
ﻭ ﻣﻦ ﺍﻭ ﺭﺍ
ﭼﻮﻥ ﺷﺎﺧﻪﯾﯽ ﮐﻪ ﺯﯾﺮ ﺑﻬﻤﻦ ﺷﮑﺴﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ
ﺩﻭﺳﺖ ﻣﯽﺩﺍﺷﺘﻢ...

 

تصویر گاه هشتصد و پنجاه و یک

امروز همه‌ی نیاز من این است 
که تو را به "نام" بخوانم
و مشتاق حرف حرفِ نام تو باشم
مثل کودکی که مشتاق تکه‌ای حلواست ..
مدت‌هاست نامت
بر روی نامه‌هایم نیست
و از گرمی آن گرم نمی‌شوم 
اما امروز
در  محاصره پنجره‌های "پاییز"
می‌خواهم تو را به نام بخوانم
آتش کوچکی روشن کنم،
چیزی بپوشم
و تو را ای پیراهن بافته از گل پرتقال
و شکوفه‌های شب بو، صدا کنم ...

 

تصویر گاه هشتصد و پنجاه

میز کارم غبار گرفته است
رَخت‌های روی هم ریخته را نَشُسته‌ام
رویاهای بی‌موردِ آب و ماه و ستاره
به جایی نمی‌رسند،
شب همان شب وُ
روز همان روز وُ
هنوز هم همان هنوز

من بدهکارِ هزار ساله‌ی بارانم،
آیا کسی لیوانِ آبی دستِ من خواهد داد؟

 

تصویر گاه هشتصد و چهل و نه

 


پذیره شدن دانه‌ای سرگشته
تا مرواریدی آفریده شود
به خون دلی
سینه‌ای به شکیبایی صدف می‌طلبد
جگرِ هزار تویِ سُرخگُل می‌خواهد
که
خدنگ شبنمی به چله نشاند
و تا گلوی تفتیده آفتاب
پرتاب کند

هشدار!
نطفه نهنگ است عشق نه کرمینه وزغی
و لمحه‌ای تلاطم طغیانش را
دلی به هیبت دریا می‌طلبد

هشدار! روزگار
آمده‌ایم عاشق شویم  

 

تصویر گاه هشتصد و چهل و هشت

 


پاییز می رسد که مرا مبتلا کند
با رنگ های تازه مرا آشنا کند
پاییز می رسد که همانند سال پیش
خود را دوباره در دل قالیچه، جا کند
او می رسد که از پس نه ماه انتظار
راز درخت باغچه را بر ملا کند
او قول داده است که امسال از سفر
اندوه های تازه بیارد ـ خدا کند ـ
او می رسد که باز هم عاشق کند مرا
او قول داده است به قولش وفا کند
پاییز عاشق است و راهی نمانده است
جز این که روز و شب بنشیند دعا کند ـ
شاید اثر کند و خداوند فصل ها
یک فصل را به خاطر او جا به جا کند
تقویم خواست از تو بگیرد بهار را
تقدیر خواست راه شما را جدا کند
خش خش... صدای پای خزان است،

یک نفر در را به روی حضرت پاییز وا کند

تصویر گاه هشتصد و چهل و هفت

 


ای کاش
پیش از تو
من 
پنهان در کلماتِ کهن سالِ خویش
کُشته می‌شدم

ای کاش
من هم 
تحملِ بی‌تابانهٔ تو را می‌داشتم،
پیش از آن که این روزگارِ پتیاره
تاب‌ام بیاورد.

ای کاش...ای کاش
در هق‌هقِ هفت دریا
هنوز هم کنارِ بغض تو بودم بابا،
همچنان که تا ابد
چشم به راهِ آزادی...!

 

پ.ن: بلوگفا را خدا آزاد کرد.ظاهرا چیزی حذف نشده

و...تصویر گاه هشتصد و چهل و شش

نمیدانم چه ساعتی بود که برای سومین بار پس از یک بیهوشی سنگین چشمانم را باز کردم.دکتر زانو زده پای تخت نشسته بود و اندازه دراگهای خونم راچک میکرد.بهش گفتم: اوضاع چطوره دکتر؟ ازسرجاش بلند شد خیره شد به مانیتور بالای سرم و گفت: یه نگاه به مانیتور بکن تا بفهمی اوضاع چطوره.راست می‌گفت عددها عجیب بودن.هرگز توی این ۳۷ سال اکسیژن خون ۹۸ توی بدنم ندیده بودم.گفتم : شنیدم شاهکار کردی؟ مثل همیشه ساده و صادقانه و بی ریا جواب داد: نه ،عمرت به دنیا بود وگرنه خیلی کار سخت بوذ...خیلی سخت بود. وقتی خواست برود به شوخی گفت: راستی به خانم دکتر گفتم چطوری.گفت این پسرو بفرست پیشم می خوام داغونش کنم و با لبخند اضافه کرد خدا بدادت برسه و رفت.

پنج روز بعد وقتی از ای سی یو در آمدم و از توی بخش برای گروه دوستانه شعرمان پیام گذاشتم بچه ها از خوشحالی سنگ تمام گذاشتند و سلمان عزیز این چند خط را برایم نوشت و با صدای دلچسب اش دکلمه کرد:

میدانستم
خوب میدانستم
همانطور که دوباره بهار می آید
تو هم دوباره برمیگردی.
این بود که شعمدانیها را گذاشتم لبه ی تراس
تا در بازی آفتاب و برگهای صنوبر
رنگ بگیرند و ترنم .
باور کن همین قده یک چشم به هم زدن نبودنت ، برایمان به اندازه ی چند آفتاب قربانی شده در دورهای افق، طول کشید.فکر نکنی کسی اینجا انسداد قافیه ها را نفهمید. فکر نکنی کسی، عطر مهربانی هایتان را دنبال نکرد.
تو "قدّه یک چشم به هم زدن" رفتی و برگشتی و ما اندازه ی هزار عصر جمعه ی پاییزی، دل آشوب شدیم و تشویش برگهای خزان زده در دستان باد کولیِ آبان را مشق نوشتیم.
بگذریم
حالا که آمده ای بگذار برایت چای بریزم، لبه ی پنجره بنشین، نوازش آفتاب را از زلال شیشه بپذیر.
این خانه ی ما بی تو چیزی کم داشت
چیزی شبیه آفتاب.
بودنت را سپاسگزاریم

سال ها پیش یه رفیقی گفت هر اتفاقی که تو زندگیت افتاد چه بد چه خوب فکر کن وسط یه داستانی که قراره بعد بنویسیش. حرف رفیقم حرف خوبی بود ولی انجام دادنش سخت بود.به نظرم اولش نتونستم .جا زده بودم.ولی بعد آروم آروم اومدم وسط داستان و فکر کردم باید بنویسمش مهم نیست چطوری تموم بشه.مهم اینه که هر اتفاقی افتاد وسط داستانم حضور داشته باشم.

من اینجام و دلم برای همه شعرها و داستان هایی که نخوانده ام و از همه مهمتر ننوشته ام تنگ شده.

خدایا ... شکرت