مرگش چنان بلند بود
که دستی به تدفین نمی‌رسید
دستش چنان عزیز
که پناهی
یا که خلوتی برای عشق
با دل
با آن‌گونه دل
که دردهای مشترک ما بود
این‌گونه رفت
که باد
خوشه‌های گندم را در پی‌اش خواباند
در محراب چراغ و تندر و دشنه
دیواری کشیده‌اند
در راستای تاریکی
تا باران این همه چشم
باری نبیند و
نخواهد دید
مرگی چنان بلند را
که دستم به تدفین نمی‌رسد

 

پ.ن: به قول کیهان کلهر: جان از تن آواز رفت...