چه دانستم که این سودا مرا زین‌سان کند مجنون؟
دلم را دوزخي سازد، دو چشمم را کند جیحون

چه دانستم که سیلابي مرا ناگاه بِرْباید؟
چو کشتی‌اَم دراندازد میانِ قُلزُمِ پرخون

زند موجي بر آن کشتی، که تخته‌تخته بشکافد
که هر تخته فرو ریزد، ز گردش‌های گوناگون

نهنگي هم برآرَد سر، خورَد آن آبِ دریا را؛
چنان دریای بی‌پایان، شود بی‌آب، چون هامون

شکافد نیز آن هامون، نهنگِ بحرفرسا را
کشد در قعرْ ناگاهان، به‌دستِ قهر، چون قارون

چو این تبدیل‌ها آمد، نه هامون مانْد و نه دریا؛
چه دانم من دگر چون شد؟ که «چون» غرق است در «بی‌چون»

«چه‌دانم»های بسیار است؛ لیکن من نمی‌دانم،
که خوردم از دهان‌بندي، در آن دریا، کفي افیون.

 

پ.ن: به هنگام آواز همایون...