درود ای همزبان، من از بدخشانم
همان مازندرانِ داستانهای کهن
آن زادگاه این زبان ناب اجداد و نیاکانت
تو از تهران، من از کابل
من از زابل، من از سیستان
تو از مشهد ز غزنی و هَریوایَم
تو از شیراز و من از بلخ میآیم
اگر دست حوادث در سر من تیغ میکارد
و گر بیداد و استبداد میبارد
نوایَم را اگر دزدیدهاند از من
سکوت تیرهای در خانهی خورشید گُستَرده است گر دامن
سیه پوشان نیکاندیش و فوج ِ سَر بداری در رگانم رخش میرانند
مرا بشناس
من آنم که دِماغم بوی جوی مولیان دارد
و آمویی میان سینهام پیوسته در فریاد و جریان است
و در چین ِ جَبین مادرم روح ِ فَرانک میتپد
از روی و از مویش فُروهر میتراود، مهر میبارد
و سام و زال سام و رستم و سهراب و آرش را
منُ این پاککیشان کمانکش را
به قول رازهای سینهی ِ تاریخ پیوندی است دیرینه!
نگاهم کن، نه!
نه با توهینُ با تحقیرُ با تصغیر
نگاهم کن، نگاهت گر پذیرد برگ سیمایم
ز بومسلم و سِیس و بو مقنع صورتی دارد
درست، امروز شرح داستانُ داستان با توست
و اما استخوان قهرمان داستان با من
تو گر نامی، نشانم من
تنت را روح و جانم من
من ایرانم!!
خراسان در تن من میتپد
پیوسته در رگهای ِ من جاری است
بشناسم
بنی آدم گر از یک گوهرند
ما را یکیتر باشد آن گوهر
درود ای همزبان
من هم از ایرانم
پ.ن: این شعر را با صدای خود غفران بشنوید وقتی دارد برای جناب ابتهاج میخواند .شنیدنش با صدای خودش طعم و مزه دیگری دارد