تصویر گاه هزار و صد و نوزده

تو را

در پیرهنم می جویم

در خونم

در آتش باغ هایم

که درختانش قلم

مه و بارانش کاغذند.

تو را

در صبحانه ی موسیقی می جویم

وقتی که به نت های چکیدن آب در لیوانت

خیره است

در لرزش طیاره ها

وقتی به نام تو برخورد می کنند.

و تو را نمی یابم

مگر هنگامی که در آینه ها خیره ام

در گردبادی تیره از حنجره ها، سربازان، حاکمان

و سکوت دستش را باز می کند

تا آبی بنوشم که تو تقدیسش کرده ای

تصویر گاه هزار و صد و هجده

آمدنت 
مثل
عصر جمعه ای 
بدون دلتنگی ست،
همانقدر دور
همانقدر محال  ...

 

تصویر گاه هزار و صد و هفده

به کودتای ۲۸ مرداد می مانی 

به خیابان که بیایی 

همه ی مردان عاشق پیشه ی یک شهر

 تیرباران صدای قدم هایت 

می شوند

تصویر گاه هزار و صد و شانزده

دیدی دلا که یار نیامد
گرد آمد و سوار نیامد
بگداخت شمع و سوخت سراپای
وآن صبح زرنگار نیامد
آراستیم خانه و خوان را
وآن ضیف نامدار نیامد
دل را و شوق را و توان را
غم خورد و غمگسار نیامد
آن کاخ ها ز پایه فرو ریخت
وآن کرده ها به کار نیامد
سوزد دلم به رنج و شکیبت
ای باغبان! بهار نیامد
بشکفت بس شکوفه و پژمرد
اما گلی به بار نیامد
خشکید چشم چشمه و دیگر
آبی به جویبار نیامد
ای شیر پیر بسته به زنجیر
کز بندت ایچ عار نیامد
سودت حصار ، و پیک نجاتی
سوی تو و آن حصار نیامد
زی تشنه کشتگاه نجیبت
جز ابر زهربار نیامد
یکی از آن قوافل پربا ـ
ـ ران گهر نثار نیامد
ای نادر نوادر ایام
که ت فر و بخت ، یار نیامد
دیری گذشت و چون تو دلیری
در صف کارزار نیامد
افسوس کان سفاین حری
زی ساحل قرار نیامد
و آن رنج بی حساب تو ، درداک
چون هیچ در شمار نیامد
وز سفله یاوران تو در جنگ
کاری بجز فرار نیامد
من دانم و دلت ، که غمان چند
آمد ،‌ ور آشکار نیامد
چندان که غم به جان تو بارید
باران به کوهسار نیامد 

پ.ن: به تاریخ ۲۸ مرداد ۱۳۳۲.کاش می شد این روز رو از تاریخ این سرزمین پاک کرد

 

 

تصویر گاه هزار و صد و پانزده

به ما کسی نگفته است 

که خورشید 

این همه اندوه را 

با خود از کجا می آورد 

هر روز  

تصویر گاه هزار و صد و چهارده

درود ای هم‌زبان، من از بدخشانم

 

همان مازندرانِ داستان‌های کهن

 

آن زادگاه این زبان ناب اجداد و نیاکانت

 

تو از تهران، من از کابل

 

من از زابل، من از سیستان

 

تو از مشهد ز غزنی و هَریوایَم

 

تو از شیراز و من از بلخ می‌آیم

 

اگر دست حوادث در سر من تیغ می‌کارد

 

و گر بیداد و استبداد می‌بارد

 

نوایَم را اگر دزدیده‌اند از من

 

سکوت تیره‌ای در خانه‌ی خورشید گُستَرده است گر دامن

 

سیه پوشان نیک‌اندیش و فوج ِ سَر بداری در رگانم رخش می‌رانند

 

مرا بشناس

 

من آنم که دِماغم بوی جوی مولیان دارد

 

و آمویی میان سینه‌ام پیوسته در فریاد و جریان است

 

و در چین ِ جَبین مادرم روح ِ فَرانک می‌تپد

 

از روی و از مویش فُروهر می‌تراود‌، مهر می‌بارد

 

و سام و زال سام و رستم و سهراب و آرش را

 

منُ این پاک‌کیشان کمانکش را

 

به قول راز‌های سینه‌ی ِ تاریخ پیوندی است دیرینه!

 

نگاهم کن، نه!

 

نه با توهینُ با تحقیرُ با تصغیر

 

نگاهم کن‌، نگاهت گر پذیرد برگ سیمایم

 

ز بومسلم و سِیس و بو مقنع صورتی دارد

 

درست، امروز شرح داستانُ داستان با توست

 

و اما استخوان قهرمان داستان با من

 

تو گر نامی، نشانم من

 

تنت را روح و جانم من

 

من ایرانم!!

 

خراسان در تن من می‌تپد

 

پیوسته در رگ‌های ِ من جاری است

 

بشناسم

 

بنی آدم گر از یک گوهرند

 

ما را یکی‌تر باشد آن گوهر

 

درود ای هم‌زبان

 

من هم از ایرانم

 

پ.ن: این شعر را با صدای خود غفران بشنوید وقتی دارد برای جناب ابتهاج می‌خواند .شنیدنش با صدای خودش طعم و مزه دیگری دارد

تصویر گاه هزار و صد و سیزده


اگر کسی مرا خواست
بگویید رفته باران ها را تماشا کند.
و اگر اصرار کرد،
بگویید برای دیدن ِ طوفان ها
رفته است!
و اگر باز هم سماجت کرد،
بگویید
رفته است تا دیگر بازنگردد ...

تصویر گاه هزار و صد و دوازده

چند تا بچه افغانی بودند که توی کوچه مغازه در یک خانه اجاره ای بودند.کوچکترین شان سرخ و سفید بود و لپ هایی گل انداخته داشت .ریزه پیزه بود.هرروز صبح صورت نشسته بدو بدو می آمد در مغازه تا کیسه اش را پر از شیرینی کنم.بعد از صبحانه هم دم مغازه پلاس بود.پدرش کفاش بود .می‌گفت روزی بیست بار گم می شود  هر بیست بارش دم مغازه شماست.وقتی خواستند برگردند افغانستان به پدرش گفتم اینو بدش به من،خودتون برید.( درخواست احمقانه ،جدی و مضحکی بود)

یک کارگر افغانی هم بود پانزده ساله وقتی توی مصالح ساختمانی بودم خستگی نمی شناخت.اخر یک ایل آدم توی افغانستان دستشان به چشم این پسرک پانزده ساله.وقتی اعصابم را خورد می کرد میگفتم: لو می دم ،بیان ببرنت.میخندید و میان شک و تردید می‌گفت: شما این کار را نمی کنید. راست می‌گفت چندبار که ریختند مامورها راسته انبارها که جمعشان کنند سریع خودم را رساندم به انباری که نگیرند و ببرندش.

یکی دیگر هم بود که خانه برادرم را ساخت.یک برادر کوچکتر سیزده ساله هم داشت که پایه پایش کار می کرد.گاهی اوقات که با مادرم میرفتم سر زمین ،مادرم دلسوزی میکرد که  بچه این کار برایش سخت است.مادرم احتمالا نمی دانست بچه افغان ها زود بزرگ می شوند.

یک همکلاسی هم داشتیم توی دانشگاه که وقتی ما هفتصد هزار تومان شهریه می دادیم او به جرم افغان بودن هفت میلیون می داد.گاهی اوقات سر صحنه فیلم کوتاه های دانشگاه کلی سوال پیچش میگردم و کلی خاطره عجیب تعریف می‌کرد .گاهی هم گیر می دادم که برایمان مخدر اصل بیاور برادر.یک بار به استاد گفت این ها از این چیزها می خواهند.چه کنم؟ استاد در جوابش گفت: این ها گه می‌خورند ،تو هم غلط می کنی.

یک افغان....اههههه ...چقدر افغانی می شناسم که این روزها نگرانشان باشم.درد سنگین و خانمان سوز برادران و خواهران افغان چیزی از کرونای ریشه دوانده در بین مردم رنج کشیده سرزمینم کم ندارد. آن ها با اتفاقات این روزها آخرین کورسوهای امید و پیشرفت را هم از دست دادند و به زودی دهه ها و شاید صده ها به عقب بر می گردند...ای وای...ای وای...

تصویر گاه هزار و صد و یازده

نگاهت می‌کنم خاموش و خاموشی زبان دارد
زبان عاشقان چشم است و چشم از دل نشان دارد

چه خواهش‌ها در این خاموشیِ گویاست نشنیدی؟
تو هم چیزی بگو چشم و دلت گوش و زبان دارد

بیا تا آنچه از دل می رسد بر دیده بنشانیم
زبان بازی به حرف و صوت معنی را زیان دارد

چو هم پرواز خورشیدی مکن از سوختن پروا
که جفت جان ما در باغ آتش آشیان دارد

الا ای آتشین پیکر! برآی از خاک و خاکستر
خوشا آن مرغ بالاپر که بال کهکشان دارد

زمان فرسود دیدم هرچه از عهد ازل دیدم
زهی این عشق عاشق کش که عهد بی زمان دارد

ببین داس بلا ای دل مشو زین داستان غافل
که دست غارت باغ است و قصد ارغوان دارد

درون ها شرحه شرحه است از دم و داغ جدایی‌ها
بیا از بانگ نی بشنو که شرحی خون فشان دارد

دهان سایه می‌بندند و باز از عشوه‌ی عشقت
خروش جان او آوازه در گوش جهان دارد

 

تصویر گاه هزار و صد و ده

از ما که در تمام شب عمر 
در جست و جوی نور سحر 
پرسه می زدیم 
از ما 
به مهربانی 
یاد آرید 

تصویر گاه هزار و صد و نه

چمدان دست و مسافر شدنم اجباریست 
هیچکس منتظرم نیست ، غمم تکراریست 
میروم ، من که در این شهر ندارم کاری 
میروم ، اینهمه ی عاقبت بیداریست

شهر خاموش ومصیبت زده ی بی فردا 
شهر زن های خیابانی دور از رویا 
شهر مردان عبوس و گره در پیشانی
شهر دختر پسرانی همه باهم ، تنها

روزی این شهر پر از مرد اهورایی بود 
همه رفتند و تن خاطره هایم فرسود 
همه رفتند که با دست پری برگردند
بر نگشتند ولی اینهمه ی قصه نبود 

کوله بارم پر درد است ، دلم میگیرد
رفتنم ساکت و سرد است ، دلم میگیرد 
قطره اشکیست به چشم من تنها مانده 
این همان گریه مرد است ، دلم میگیرد 

 

تصویر گاه هزار و صد و هشت

 

درگیر تو بودم که نمازم به قضا رفت
در من غزلی درد کشید و سرِ زا رفت

سجاده گشودم که بخوانم غزلم را
سمتی که تویی عقربه قبله نما رفت

در بین غزل نام تو را داد زدم ، داد
آنگونه که تا آن سر این کوچه صدا رفت

بیرون زدم از خانه یکی پشت سرم گفت
این وقت شب این شاعر دیوانه کجا رفت !؟

من بودم و زاهد به دوراهی که رسیدیم
من سمت شما آمدم او سمت خدا رفت

با شانه شبی راهی زلفت شدم اما ...
من گم شدم و شانه پی کشف طلا رفت

در محفل شعر آمدم و رفتم و ... گفتند
ناخوانده چرا آمد و ناخوانده چرا رفت !؟

می خواست بکوشد به فراموشی ات این شعر
سوزاندمش آنگونه که دودش به هوا رفت

 

تصویر گاه هزار و صد و هفت

نگرانم ...

همچون تپش هایی که قبل از رسیدن 

باز می ایستد 

نگرانم...

انگار دنیا دارد دیر می کند 

برای رسیدن 

نگرانم ...

همچون کلماتم که نمی رسند 

به بلوغ ذهنم...

 

پ.ن:توی سرم بازار مسگراست 

تصویر گاه هزار و صد و شش

فکر می کنم پانزده سال بود که فیلم مارتین لوتر را دیدم.همان کشیش متجدد و اصلاح‌طلب و به قول شریعتی خورده بورژوایی که روایتی متفاوت و قابل تحمل از مسیحیت ارائه داد. یک صحنه ای داره که کف یکی از اتاق های کلیسا خوابیده و هی به خدا التماس می کنه :آرامش ....آرامش ...آرامش...

معلم اش می آد بالا سرش و ازش میپرسه چی می خوای؟ مارتین جواب می ده : چگونه است که به جبر می آفریند ،به اختیارش می آزماید و در آخر به عدالتش قضاوت مان می کند... .

من شب های زیادی از زندگیمو اینطوری گذروندم و شاید روزها اما حتما با سوالاتی متفاوت تر.من همیشه بیشتر از همه از خودم ترسیدم و بیش از هرچیزی از ذهنم فرار کردم. همون ذهنی که فکر منو به جاهایی از دوزخ جهان می بره که هیچ راه فراری ازش نیست .گاهی وقتا با تمام وجود دلم می خواد تمام مغزمو بالا بیارم و با وسواس بشورمش بره شاید کمی ...شاید... آه ... .

به قول حسین پناهی:

ما از هرچه ترسیدیم سرمان آمد 

بیا تمرین کنیم 

از خوشبختی بترسیم.

پ .ن: بی بی می گفت آدمی مرغ بی بال و پر، امشب برا شادی روح کسی دعا کردم که چند شب اخیر برای سلامتیش.دنیا به شکل عجیبی از همیشه شگفت انگیز تر و ویژه تر شده...

 

 

تصویر گاه هزار و صد و پنج

دختران قالی باف 

یک گل از قالی شان 

پسران جوان 

یک لحظه از رقصشان 

زندانیان 

یک روز از آزادی شان  

و من یک مشت از خاک میهن را به تو 

پیشکش می کنیم

 

 

تصویر گاه هزار و صد و چهار

شب،

موهای زنیست آشفته و منتظر...

تصویر گاه هزار و صد و سه

چیزی بگو
حرفی بزن از فردا
اما نه آنقدر تلخ
که دلم بلرزد
و نه آنچنان زیبا
که باورم نشود...

 

تصویر گاه هزار و صد و سه

کاش ،
گلدان پشت پنجره‌ات بودم !
هی زرد می‌شدم ؛
هی غصه‌ام را می‌خوردی ...!

تصویر گاه هزار و صد و دو

سال ها پیش از سر شیطنت وقتی ظهر ها مادرم برنامه سمت خدا نگاه می کرد بهش میگفتم: بابا اینا رو نگاه نکن .اینها با دروغ هاشون دهن مارو سرویس کردن. بعد مادرم لبش را گاز می گرفت و می گفت : نگو...سید! و باز اذیتش می کردم و می گفتم : سید هم آدم دیگه جانم...چند وقت بعدش رفت مکه.ظهرها که از سر کار بر می‌گشتم خانه و گرفتار پختن ناهار می شدم وقتی برنامه سمت خدا شروع می شد اسپیکرم که را که طبق معمول همیشه در خانه در حال پخش موسیقی هست خاموش می کردم و میگذاشتم کل برنامه سمت خدا پخش شود تا جای مادر خالی نباشد.انگار اگر سمت خدا پخش نمیشد مدیون اش می شدم.تمام روزهایی که نبود برنامه سمت خدا برای در و دیوار خانه پخش شد.

امشب وقتی هنگام پیاده روی  ساعت ده دقیقه به ده زنگ زدم بهش سه دقیقه و سی ثانیه باهاش حرف زدم و وقتی بعد خداحافظی طبق معمول یادش رفت گوشی اش را قطع کند من هم قطع نکردم.سی ثانیه پشت خط ماندم و به صداها گوش دادم.داشت از تلویزیون پایتخت می دید...دلم برای صداهایی که از خانه مادر بیرون می آمد تنگ شده بود.من همیشه سعی کرده ام قدر چیزهایی که دارم را بدانم آنقدر که گاهی دلم نمی‌ آمد بهش بگویم صدای همیشه بلند تلویزیونش را کم کند اما از دلتنگی ها گریزی نیست...

به قول روزبه مادر از خدا هم عزیزتر است.

این پست با همه ی دلتنگی اش تقدیم می شود به همه‌ی دوستانی که این روزها مادرانشان درگیر کرونا شده و یا از آن ها دور است و یا...

تصویر گاه هزار و صد و یک

شب های زیادی در زندگی ام برگشته ام به بیست یک سال پیش در همین شب و شب های زیادی به آن فکر کرده ام.لحظه های زیادی در زندگی ام به یک نقطه بدون آنکه بخواهم خیره شده ام و به بیست و یک سال پیش در همین شب برگشته ام ‌‌.و به دفعات با برادر بزرگم در مورد این حادثه بحث کرده ام و بارها برادرم به بهانه های واهی از واقعیت امشب زندگیمان فرار کرده.امشب هم وقتی به عادت هرشب رفتم پیاده روی به حادثه بیست و یکسال پیش فکر کردم. در تمام این سال ها واقعا قصد خودآزاری نداشته ام چون معمولا با خودم صادقانه برخورد کرده ام و واقعیت این است که ما احتمالا می توانستیم با کمی سرعت عمل پدرمان را از مرگ نجات دهیم که ندادیم.من به جرم کم سنی ام و برادرم به جرم غرور همیشگی اش ،کند عمل کردیم و فاجعه اتفاق افتاد.پدر رفت...در این چند روز اخیر که به حادثه نزدیک می شوم فکر می کنم احتمالا اگر جای من و برادرم عوض می شد می توانستم سریعتر عمل کنم و مرگ عزیزترین هویت زندگی ام را به تاخیر بیندازم.این را براساس واکنش های مختلف زندگی ام در بحران های مشابه می گویم ولی متاسفانه ....رفت.چند روز پیش که مریم دختر خاله فاطمه به خاطر کما رفتن پدرش سرش را گذاشت روی شانه ام و گریه کرد برگشتم به شب مرگ پدرم.من هم نیاز به همچین شانه ای داشتم.هیچ چیزی در زندگی در چنین لحظاتی به اندازه کسی که سر به شانه اش بگذاری و هی تکرار کند چیزی نیست درمانگر نیست حتی اگر بدانی چیزی هست و چیزی شده..جریان کمی پیچیده اما طبق معمول ساده است.سیاره ما حالش خوب نیست.مادرمان زمین به درد کشیدن افتاده و ما عامل اصلی این دردیم. و حال سیاره ما خوب نمی شود مگر اینکه ما  دست به  کار شویم ،هرانچه که بوی جنگ و جبر و نفاق می دهد را زمین بگذاریم و یکبار دیگر به سرعت با جادوی محبت حال مادرمان زمین را خوب کنیم.زمین هیچگاه به اندازه این روزها به صلح و محبت نیاز نداشته ...هیچگاه...این هیچگاه را صفحات تاریخ به روشنی روایت می کنند.

در بیست و یکسال پیش در چنین شبی،در همین لحظات من عزیزترین انسان زندگیم پدرم را از دست دادم....و همچنان دوره می کنم شب را و روز را تا رسیدن به روی  او را...

دلم برایت تنگ است عزیزتر از جانم  ...

تصویر گاه هزار و صد

طعمی
به دهان خود،
بدهکار نیستم
به چیدن مانده ­ام
نه
به چشیدن
فرسنگ­ها
دینی
به من ندارند
به رفتن زنده­ ام
نه
به رسیدن
راهم ببر
بی پروای آن که
به سر در افتم
تیمارم کن
با بند بند انگشتان گره دارت
تیمارم کن
تنها
دست­های تو
که پیراهن دریده ­ی یوسف را
در آبروی زلیخا
کُر
داده­اند
سمت خواب نوازش را
می­دانند

 

 پ.ن:چه عشقبازی عجیبی با کلمات  دارد در شعر جناب منزوی

تصویر گاه هزار و نود و نه

و بمب در مدرسه افتاد

می‌خواستیم کمک بگیریم

می‌خواستیم نامِ کودکانمان را صدا کنیم

اما الفبا آتش گرفته بود

 

در جهنم

چطور آدم‌ها با هم حرف می‌زنند؟

در سرزمین من

آوازها به کجا کوچ می‌کنند؟

رقص‌ها کجا پنهان می‌شوند؟

شعرها کجا می‌میرند؟

 

و او،

او که از پشتِ میله‌ها آب می‌خواهد،

می‌خواهد

دندانش را قورت بدهد

 

آی زندگی!

این‌ها نفس کشیدن نیست

نفس کشیدن نیست

نفس کشیدن نیست

ما از مرگ

خالی وُ پر می‌شویم

 

جنگ‌ها روشن‌اند

و ماشین آتش‌نشانی

نمی‌تواند جنایت را خاموش کند

 

نگاه کن!

دختر پنج ساله‌ام سوخته

و اسمش

مثل پوست یک آبنبات

در مشتم مچاله شده!

 

غریبگی نکن

نکن غریبگی پسرم!

اینجا خاورمیانه است

و هر کجای خاک را بکنی

دوستی، عزیزی، برادری

بیرون می‌زند.

تصویر گاه هزار و نود و هشت

سنجاقك ها را نكشيد آقايان

مرگ مرگ مى آورد.

من يك سنجاقكم

هلى كوپترهاى شما سنجاقك نيستند

من يك ماهى ام

وقتى كه سرخ شده

به تمنّا نگاه مى كند

من يك ماهى سرخم.

به پرنده ها شليك نكنيد آقايان

مرگ مرگ مى آورد

حالا كه فقط

از سوراخ تور نصيحت تان مى كنيم

مى دانيم در تابه تان سرخ مى شويم.

اما شما كه طير ابابيل را ديده ايد

ما جز همين پرِ كوچك مان چيزى نداريم

اما سنگ هايى كه در كف مان جا مى گيرند

چندان بزرگ تر از سرتان نيستند.

مرگ مرگ مى آورد آقايان

به ما شليك نكنيد

كه شما هم مى ميريد.

تصویر گاه هزار و نود و هفت

 

در نیست
راه نیست
شب نیست
ماه نیست
نه روز و
نه آفتاب،
ما
بیرونِ زمان
ایستاده‌ایم
با دشنه‌ی تلخی
در گُرده‌هایِمان.

هیچ‌کس
با هیچ‌کس
سخن نمی‌گوید
که خاموشی
به هزار زبان
در سخن است.

در مردگانِ خویش
نظر می‌بندیم
با طرحِ خنده‌یی،
و نوبتِ خود را انتظار می‌کشیم
بی‌هیچ
خنده‌یی!

تصویر گاه هزار و نود و هفت

«ــ مرگ را پروای آن نیست
که به انگیزه‌یی اندیشد.»

 

 

اینو یکی می‌گُف
که سرِ پیچِ خیابون وایساده بود.

 

«ــ زندگی را فرصتی آنقَدَر نیست
که در آیینه به قدمتِ خویش بنگرد
یا از لبخنده و اشک
یکی را سنجیده گُزین کند.»

 

اینو یکی می‌گُف
که سرِ سه‌راهی وایساده بود.

 

«ــ عشق را مجالی نیست
حتا آنقدر که بگوید
برای چه دوستت می‌دارد.»

 

والاّهِه اینم یکی دیگه می‌گُف:
سروِ لرزونی که
راست
وسطِ چارراهِ هر وَرْ باد
وایساده بود 

پ.ن: با کمی تاخیر از سالگرد مردی که زبان برایش ابزاری بود برای بهتر زیستن.

 

 

 

تصویر گاه هزار و نود و شش

مثل سابق غزلم ساده و بارانی نیست
هفت قرنی است در این مصر فراوانی نیست

به زلیخا بنویسید نیاید بازار
این سفر یوسف این قافله کنعانی نیست

حال این ماهی افتاده به این برکۀ خشک
حال حبسیه نویسی است که زندانی نیست

چشم قاجار کسی دید و نلرزید دلش
بشنوید از من بی چشم که کرمانی نیست

با لبی تشنه و ... بی بسمل و ... چاقویی کُند
ما که رفتیم ولی رسم مسلمانی نیست

عشق رازیست به اندازه آغـــوش خـــــدا
عشق آنگونه که میدانم و میدانی نیست

 

تصویر گاه هزار و نود و پنج

راز این داغ نه در سجده ی طولانی ماست
بوسه ی اوست که چون مُهر به پیشانی ماست

شادمانیم که در سنگدلی چون دیوار
باز هم پنجره ای در دل سیمانی ماست

موج با تجربه ی صخره به دریا برگشت
کمترین فایده ی عشق، پشیمانی ماست

خانه ای بر سر خود ریخته ایم اما عشق
همچنان منتظر لحظه ی ویرانی ماست

باد پیغام رسان من و او خواهد ماند
گرچه خود بی خبر از بوسه ی پنهانی ماست