شب های زیادی در زندگی ام برگشته ام به بیست یک سال پیش در همین شب و شب های زیادی به آن فکر کرده ام.لحظه های زیادی در زندگی ام به یک نقطه بدون آنکه بخواهم خیره شده ام و به بیست و یک سال پیش در همین شب برگشته ام ‌‌.و به دفعات با برادر بزرگم در مورد این حادثه بحث کرده ام و بارها برادرم به بهانه های واهی از واقعیت امشب زندگیمان فرار کرده.امشب هم وقتی به عادت هرشب رفتم پیاده روی به حادثه بیست و یکسال پیش فکر کردم. در تمام این سال ها واقعا قصد خودآزاری نداشته ام چون معمولا با خودم صادقانه برخورد کرده ام و واقعیت این است که ما احتمالا می توانستیم با کمی سرعت عمل پدرمان را از مرگ نجات دهیم که ندادیم.من به جرم کم سنی ام و برادرم به جرم غرور همیشگی اش ،کند عمل کردیم و فاجعه اتفاق افتاد.پدر رفت...در این چند روز اخیر که به حادثه نزدیک می شوم فکر می کنم احتمالا اگر جای من و برادرم عوض می شد می توانستم سریعتر عمل کنم و مرگ عزیزترین هویت زندگی ام را به تاخیر بیندازم.این را براساس واکنش های مختلف زندگی ام در بحران های مشابه می گویم ولی متاسفانه ....رفت.چند روز پیش که مریم دختر خاله فاطمه به خاطر کما رفتن پدرش سرش را گذاشت روی شانه ام و گریه کرد برگشتم به شب مرگ پدرم.من هم نیاز به همچین شانه ای داشتم.هیچ چیزی در زندگی در چنین لحظاتی به اندازه کسی که سر به شانه اش بگذاری و هی تکرار کند چیزی نیست درمانگر نیست حتی اگر بدانی چیزی هست و چیزی شده..جریان کمی پیچیده اما طبق معمول ساده است.سیاره ما حالش خوب نیست.مادرمان زمین به درد کشیدن افتاده و ما عامل اصلی این دردیم. و حال سیاره ما خوب نمی شود مگر اینکه ما  دست به  کار شویم ،هرانچه که بوی جنگ و جبر و نفاق می دهد را زمین بگذاریم و یکبار دیگر به سرعت با جادوی محبت حال مادرمان زمین را خوب کنیم.زمین هیچگاه به اندازه این روزها به صلح و محبت نیاز نداشته ...هیچگاه...این هیچگاه را صفحات تاریخ به روشنی روایت می کنند.

در بیست و یکسال پیش در چنین شبی،در همین لحظات من عزیزترین انسان زندگیم پدرم را از دست دادم....و همچنان دوره می کنم شب را و روز را تا رسیدن به روی  او را...

دلم برایت تنگ است عزیزتر از جانم  ...