سال ها پیش از سر شیطنت وقتی ظهر ها مادرم برنامه سمت خدا نگاه می کرد بهش میگفتم: بابا اینا رو نگاه نکن .اینها با دروغ هاشون دهن مارو سرویس کردن. بعد مادرم لبش را گاز می گرفت و می گفت : نگو...سید! و باز اذیتش می کردم و می گفتم : سید هم آدم دیگه جانم...چند وقت بعدش رفت مکه.ظهرها که از سر کار بر می‌گشتم خانه و گرفتار پختن ناهار می شدم وقتی برنامه سمت خدا شروع می شد اسپیکرم که را که طبق معمول همیشه در خانه در حال پخش موسیقی هست خاموش می کردم و میگذاشتم کل برنامه سمت خدا پخش شود تا جای مادر خالی نباشد.انگار اگر سمت خدا پخش نمیشد مدیون اش می شدم.تمام روزهایی که نبود برنامه سمت خدا برای در و دیوار خانه پخش شد.

امشب وقتی هنگام پیاده روی  ساعت ده دقیقه به ده زنگ زدم بهش سه دقیقه و سی ثانیه باهاش حرف زدم و وقتی بعد خداحافظی طبق معمول یادش رفت گوشی اش را قطع کند من هم قطع نکردم.سی ثانیه پشت خط ماندم و به صداها گوش دادم.داشت از تلویزیون پایتخت می دید...دلم برای صداهایی که از خانه مادر بیرون می آمد تنگ شده بود.من همیشه سعی کرده ام قدر چیزهایی که دارم را بدانم آنقدر که گاهی دلم نمی‌ آمد بهش بگویم صدای همیشه بلند تلویزیونش را کم کند اما از دلتنگی ها گریزی نیست...

به قول روزبه مادر از خدا هم عزیزتر است.

این پست با همه ی دلتنگی اش تقدیم می شود به همه‌ی دوستانی که این روزها مادرانشان درگیر کرونا شده و یا از آن ها دور است و یا...