چمدان دست و مسافر شدنم اجباریست 
هیچکس منتظرم نیست ، غمم تکراریست 
میروم ، من که در این شهر ندارم کاری 
میروم ، اینهمه ی عاقبت بیداریست

شهر خاموش ومصیبت زده ی بی فردا 
شهر زن های خیابانی دور از رویا 
شهر مردان عبوس و گره در پیشانی
شهر دختر پسرانی همه باهم ، تنها

روزی این شهر پر از مرد اهورایی بود 
همه رفتند و تن خاطره هایم فرسود 
همه رفتند که با دست پری برگردند
بر نگشتند ولی اینهمه ی قصه نبود 

کوله بارم پر درد است ، دلم میگیرد
رفتنم ساکت و سرد است ، دلم میگیرد 
قطره اشکیست به چشم من تنها مانده 
این همان گریه مرد است ، دلم میگیرد