فکر می کنم پانزده سال بود که فیلم مارتین لوتر را دیدم.همان کشیش متجدد و اصلاح‌طلب و به قول شریعتی خورده بورژوایی که روایتی متفاوت و قابل تحمل از مسیحیت ارائه داد. یک صحنه ای داره که کف یکی از اتاق های کلیسا خوابیده و هی به خدا التماس می کنه :آرامش ....آرامش ...آرامش...

معلم اش می آد بالا سرش و ازش میپرسه چی می خوای؟ مارتین جواب می ده : چگونه است که به جبر می آفریند ،به اختیارش می آزماید و در آخر به عدالتش قضاوت مان می کند... .

من شب های زیادی از زندگیمو اینطوری گذروندم و شاید روزها اما حتما با سوالاتی متفاوت تر.من همیشه بیشتر از همه از خودم ترسیدم و بیش از هرچیزی از ذهنم فرار کردم. همون ذهنی که فکر منو به جاهایی از دوزخ جهان می بره که هیچ راه فراری ازش نیست .گاهی وقتا با تمام وجود دلم می خواد تمام مغزمو بالا بیارم و با وسواس بشورمش بره شاید کمی ...شاید... آه ... .

به قول حسین پناهی:

ما از هرچه ترسیدیم سرمان آمد 

بیا تمرین کنیم 

از خوشبختی بترسیم.

پ .ن: بی بی می گفت آدمی مرغ بی بال و پر، امشب برا شادی روح کسی دعا کردم که چند شب اخیر برای سلامتیش.دنیا به شکل عجیبی از همیشه شگفت انگیز تر و ویژه تر شده...