تصویرگاه هشتاد و چهار

 وقتي تو نيستي

من حزن هزار آسمان بي ارديبهشت را گريه مي كنم

فنجاني قهوه در سايه هاي پسين

عاشق شدن در دي ماه

مردن به وقت شهريور

وقتي تو نيستي

هزار كودك گمشده در نهان من

لاي لاي مادرانه تو را مي طلبد

تصویرگاه هشتاد و چهار

و باز هم اگر تو نباری

بر من و میز من و 

هر کاغذ سفید

آینده چیزی کم خواهد داشت

(همسنگ نگاه و صدای قدم های تو)

اما تو نیستی که می باری

باران جان !

این خشکزار تشنه است

که می کشد تن فرسوده را

زیر نوازش انگشت های رگباری تو

در زیر تابش تو عقیق می شوم 

در عمق سنگ خود

و عقیق می شود

شعری که تابش تو حشوهایش را سوزانده است

می سوز و تشنه ام

می سوزم و سردم است

باران می خواهمت و آفتاب

تا باغ تا عقیق...

تصویرگاه هشتاد و سه

من امشب صبح را دیوانه خواهم کرد

من امشب با فسونی آفتاب هرزه را درخواب خواهم داشت

من امشب آفتاب دیگری در چاه این گمراه خواهم کاشت

من امشب،جان امشب را،به لب خواهم رساند از

زخم هر فریاد

من امشب،خون امشب را

به چشم (آبی تا هر کجا یک رنگ)خواهم ریخت

من امشب( آبی تا هر کجا گسترده یک رنگ) را آبستن

خورشیدهای تازه خواهم کرد

من امشب،آفتاب تازه خواهم شد در این ظلمات بی داد...

تصویرگاه هشتاد و دو

راز از انار ترکیده آغاز می شود و

عشق از دل شکسته

و حجم بزرگ تنهایی 

که می افتد و فرو می غلتد بر جان

همین!

تصویرگاه هشتاد و یک

زاده شدن
بر نيزه‌ي تاريک
همچون ميلاد ِ گشاده‌ی زخمي.
 
سِفْر ِ يگانه‌ی فرصت را
 
 
  سراسر
 
در سلسله پيمودن.
 
بر شعله‌ی خويش
 
 
  سوختن
 
تا جرقّه‌ی واپسين،
بر شعله‌ی حُرمتي
 
که در خاک ِ راه‌اش
 
 
  يافته‌اند
 
برده‌گان
 
 
  اين‌چنين.
 
اين‌چنين سُرخ و لوند
 
بر خاربوته‌ی خون
 
 
  شکفتن
 
وين‌چنين گردن‌فراز
 
بر تازيانه‌زار ِ تحقير
 
 
  گذشتن
 
و راه را تا غايت ِ نفرت
 
 
  بريدن. ــ
 

 

آه، از که سخن مي‌گويم؟
ما بي‌چرازنده‌گان‌ايم
آنان به چِرامرگ ِ خود آگاهان‌اند.

تصویرگاه هشتاد

شهر آشوب یعنی:

تنها نگاه ات

یعنی

تو نگاه کنی

تا من میان نگاه گمشده ام

گم شوم!!!

تصویرگاه هفتاد و نه

همچون زخمی
همه عُمر
خونابه چکنده
همچون زخمی
همه عُمر
به دردی خشک تپنده،
به نعره ‌ای
چشم بر جهان گشوده
به نفرتی
از خود شونده، ــ


غیاب بزرگ چنین بود
سرگذشت ویرانه چنین بود.

تصویرگاه هفتاد و هشت:

به سنگ قبری که پاتق تنهایی هایم شده....به جای خالی ات که همچنان می سوزاند و به همه شب هایی که بی تو صبح می شود...

نامت در چشمانم چون لاله سرخ

چون نسترن سپید

و مثل سرو سبز می ایستد

نامت مژگانم را دُر می گیرد

نامت در جانم گُر می گیرد

تصویرگاه هفتاد و هفت

چه بي تابانه مي خواهم ات اي دوري ات آزمون تلخ زنده به گوري!
چه بي تابانه تو را طلب مي كنم!
بر پشت ِ سمندي
                      گوئي
                            نوزين
كه قرارش نيست.
و فاصله
تجربه ئي بي هوده است.
بوي پيراهن ات،
اين جا
و اكنون. ـ
كوه ها در فاصله
                    سردند.
دست
         در كوچه وبستر
حضور مانوس ِ دست تو را مي جويد،
و به راه انديشيدن
ياس را
        رج مي زند
بي نجواي ِ انگشتان ات
فقط.-
و جهان از هر سلامي خالي است

تصویرگاه هفتاد و شش

پس من پیش می روم و فریاد می کنم:وای بر تازیانه ها زیرا شکسته خواهند شد.و وای بر دژهای بلند زیرا فروریخته.منم اژدهاک که فرزند رنج زمینم.و منم که فریادم از پشت سالهاست بلند!منم که سالهاست تا این مارهای سیاه را بر دوش می کشم.و لاشه ی خود را_که فرسوده است_از این روز به ان روز می برم. و اینست فریاد تلخ زمین که با شما می گویم:وای بر تازیانه ها,که شکسته خواهند شد.و وای بر دژهای بلند که فروریخته!


قسمتی از بند دهم برخوان اژدهاک از مجموعه سه بر خوانی 

تصویرگاه هفتاد و پنج

 

سیاوش: ما خویشان را چه رسیده که در خون هم افتاده ایم؟

این که می گویی بکش نیای من است،

وآن که ژوبین بر تو گرفته بود برادر پدرت!

روزگارچه ستمی کم دارد که ماش بیفزایم؟

بس نیست بیماری و پیری و درد؟ 

بس نیست آوار و زمین لرزک و تند آب و تگرگ؟ 

بس نیست خشکسال و تند باد و اهریمن؟

بس نیست دیو باد آتشگون و سرمای پیرزن؟

بس نیست درندگان رمه ، و شاخداران کشتکن؟

بس نیست ماندگی و شکستگی و نابینایی؟

ریختن دندانها٬ سپیدی موی، سستی ستخوانها، فرو مردن اندامها؟

بس نیست خوابمرگ شب و مرگ خواب روز که ما را باز می دارد از این اندک 

زمان کوته زیستن؟ 

(فیلمنامه سیاوش خوانی)

تصویرگاه هفتاد و چهار

گروهبان:(رنگ پریده)هر کلمه ی شما توهین است خانم.

عالیه:هر کلمه ی من کلمات کسی است که جانش به لبش رسیده.

گروهبان:(تهدید آمیز)اگر این نحوه رفتار ادامه داشته باشد با شما مطابق قوانین زمان جنگ رفتار می شود.

عالیه:(داد می کشد)با من همیشه مطابق قوانین زمان جنگ رفتار شده !


فیلمنامه اشغال .صفحه 80

تصویرگاه هفتاد و سه

... خورشید به آسمان و زمین روشنی می بخشد،و در سپیده دمان زیباست . ابرها باران به نرمی می بارند . دشتها سبزند . گزندی نیست . شادی هست ؛ دیگران راست . آنک البرز ؛ بلند است و سر به آسمان می ساید . و ما در پای البرز به پای ایستاده ایم ؛ و در برابرمان دشمنانی از خون ما ؛ با لبخند زشت . و من مردمی را می شناسم که هنوز می گویند ؛ آرش بازخواهد گشت .

(بند بیست و سوم  برخوان آرش)

تصویر گاه هفتاد و دو

گنه كردم گناهي پر ز لذت
درآغوشي كه گرم و آتشين بود
گنه كردم ميان بازواني
كه داغ و كينه جوي و آهنين بود
در آن خلوتگه تاريك و خاموش
نگه كردم به چشم پر ز رازش
دلم در سينه بي تابانه لرزيد
ز خواهش هاي چشم پر نيازش
در آن خلوتگه تاريك و خاموش
پريشان در كنار او نشستم
لبش بر روي لبهايم هوس ريخت
ز اندوه دل ديوانه رستم
فروخواندم به گوشش قصه عشق
ترا مي خواهم اي جانانه من
ترا مي خواهم اي آغوش جانبخش
ترا اي عاشق ديوانه من
هوس در ديدگانش شعله افروخت
شراب سرخ در پيمانه رقصيد
تن من در ميان بستر نرم
بروي سينه اش مستانه لرزيد
گنه كردم گناهي پر ز لذت
كنار پيكري لرزان و مدهوش
خداوندا چه مي دانم چه كردم
در آن خلوتگه تاريك و خاموش