تصویرگاه هفتاد و پنج
سیاوش: ما خویشان را چه رسیده که در خون هم افتاده ایم؟
این که می گویی بکش نیای من است،
وآن که ژوبین بر تو گرفته بود برادر پدرت!
روزگارچه ستمی کم دارد که ماش بیفزایم؟
بس نیست بیماری و پیری و درد؟
بس نیست آوار و زمین لرزک و تند آب و تگرگ؟
بس نیست خشکسال و تند باد و اهریمن؟
بس نیست دیو باد آتشگون و سرمای پیرزن؟
بس نیست درندگان رمه ، و شاخداران کشتکن؟
بس نیست ماندگی و شکستگی و نابینایی؟
ریختن دندانها٬ سپیدی موی، سستی ستخوانها، فرو مردن اندامها؟
بس نیست خوابمرگ شب و مرگ خواب روز که ما را باز می دارد از این اندک
زمان کوته زیستن؟
(فیلمنامه سیاوش خوانی)
       + نوشته شده در دوشنبه ۴ شهریور ۱۳۹۲ ساعت 18:31 توسط میم.ر 
        | 
       
   
 عاشق که می شوی
	  عاشق که می شوی