روایت هزار و پانصد و سیزده

این چند خط را یک آدمی می‌نویسد که خیلی سعی کرده در این چند ساله اخیر زندگی اش،زندگی را کنترل کند. نمی‌دانم شاید اسمش مدیریت باشد یا هر کوفت و زهرمار دیگری. اما خیلی سعی کرده... واضح است که هفتاد درصد زندگی و سرنوشت از دست ما خارج است و در بهترین حالت ما در سی درصد آن دخیل هستیم و آن سی در صد هم به علت اینکه اولین بار است در این چرخه ی آزمون و خطای عجیب و غریب به سر می بریم بدون آنکه بخواهیم استاد خطاهای جبران ناپذیریم.

در کل ته داستان را بگویم برایتان.خیلی چیز زیادی دستتان نیست حتی در همان سی در صد که گفتم.یا تهش به فاک می روم یا به خاک... . بهتر است خودمان را به جریان بسپاریم.در بهترین حالت شنا کردن فقط کمی،آن هم کمی دیرتر غرق می شویم .چه غرق شویم و چه از فراز یک آبشار شکوهمند به پرواز در آییم آخرش سقوط است و غرق... . و این سرنوشت دردناک و کثافت و محتوم بشریت هست. چه در تعریف آدمی نیک باشیم و چه بد در آخر با ذهن دیگری قضاوت می شویم نه خودمان ...پس این همه تلاش و تکاپوی بی حاصل چه سود... .به نظرم بهتر است فقط از سقوطمان لذت ببریم نه چیزی بیشتر و نه کمتر... .

تصویر گاه هزار و پانصد و دوازده

حاصلِ کارگه کون و مکان این همه نیست

باده پیش آر که اسبابِ جهان این همه نیست

از دل و جان شرفِ صحبتِ جانان غرض است

غرض این است، وگرنه دل و جان این همه نیست

مِنَّتِ سِدره و طوبی ز پیِ سایه مکش

که چو خوش بنگری ای سروِ روان این همه نیست

دولت آن است که بی خونِ دل آید به کنار

ور نه با سعی و عمل باغِ جَنان این همه نیست

پنج روزی که در این مرحله مهلت داری

خوش بیاسای زمانی که زمان این همه نیست

بر لبِ بحرِ فنا منتظریم ای ساقی

فرصتی دان که ز لب تا به دهان این همه نیست

زاهد ایمن مشو از بازیِ غیرت، زنهار

که ره از صومعه تا دیرِ مغان این همه نیست

دردمندیّ‌ِ منِ سوختهٔ زار و نَزار

ظاهرا حاجتِ تقریر و بیان این همه نیست

نام حافظ رقمِ نیک پذیرفت ولی

پیش رندان رقمِ سود و زیان این همه نیست

تصویر گاه هزار و پانصد و یازده:تامل تهمتن در منازل

به بامداد روبرویم
بر انحنای افق ایستاده است
واپس نگران
به هیئت کامل بدگمانی
آهویی
که بهرام‌ها را به مغاره بی‌ژرفا می‌کشاند
به پسین‌گاه
پریزادی
هراسان از دیدارم
از دالبُر بستر رود
سرازیر می‌شود به جانب نیزار سبز
و آب زلال آن سوتر
تصویری بر می‌تاباند
معوج و مخوف
از عجوزه‌ای که ترسیمش نتوانم کرد
تا کجا خواهی رفت ای سر هوسناک
پریزادی به دامگاهت می‌کشاند و آهویی به چشمه‌سار
اما کدام را خواهی گزید
وقتی که هردوان به هیئت آهو یا پریزاد باشند
بهرام یا کیخسرو
چه یادمان می‌دهد این حکایت‌ها؟
آن‌که جاودانه شده است
بهرام است یا کیخسرو
و آن‌که نومید می‌گردد
در حاشیه شهرهای بی‌افسانه ماییم
ماییم
که جاودانگی را
در مغاره‌های جادو
افسانه می‌سراییم
و صخره‌ای می‌گذاریم سنگین
بر حفره تاریک روح‌مان
تا کبوتر آزادگی‌اش
پر نکشید در آفتاب
و دود نشود در هوا
مگر چه کسی خواهد آمد
نه دغل‌کارتر از قدیس پیشین
که چنین برهنه و تنها
به یاری دیوانه‌ای
در وادی‌های روح سرگردان شده‌ام؟
آن‌که رفته از او نفرت داشته‌ام
آن‌که آمده از من نفرت دارد
و آن‌که نیامده نمی‌شناسمش
پس چه می‌کنم اینجا
نزدیک بوی دیو و کنار نفس اژدها ؟
زنی زیبا
که خطوط برهنگی‌اش
از روحم عبور کرده
به اردوگاه دیوانم می‌کشاند
و قوچ بی‌گناهی
که به کشتارش کمان کشیده بودم
به آبخوار نجاتم رهنمون می‌شود
چه اتفاق می‌افتاد
اگر شور نخستینم را
در ابتدای واقعه فرمان می‌بردم؟
شگفتا
رهاننده من
نه خردم بود نه شوقم
رخشم را جاودان برده‌اند
بگذار کاووس دیوانه
هرگز شیهه امید بخشی نشنود
اژدها
در این حوالی بیدار است
و کودکانم هنوز در خوابند و نمی‌دانند
که من در چه سواد و مرحله‌ام
زین و برگم سنگین است
بگذارم و به کاشانه متروکم برگردم
گلیم نخ‌نمای روحم را
بر داربستی نو بیاویزم
و تارهای سبز خیال
و پودهای قرمز رویا
آرایش کهنگی‌اش کنم
منزل آخرم
در خنکای سایه‌سار همین دره‌هاست
که شبانان گرسنه به تاریکی‌شان
چون اشباح باز نیافتنی اعصار فراموش
نان خشکی به شیر می‌زنند
و رویای دور دست شهرهای چراغان را
به تسخر و زهرخند بازگو می‌کنند
برای کودکان دیر باور خود
منزل آخرم در همین رویاهاست
رویاهای فراموش
که با دهان درها و کوچه‌های فراموش
برای کودکان نیامده باز گو می‌شود
و قصه‌های فراموش
که گوشی برای شنیدشان درنگ نمی‌کند
داربستم را
بر چار راه کوچه‌های امروز بیاویزم
و گلیم نخ‌نمای روحم را
به نقش‌های زنده بیارایم
فرزندانم، نواده‌هایم
سهراب
فرامرز
برزو
شما
به زمانه فرسودگی آیین‌ها زاده شدید
در قلمرو غرورهای نفرینی
از این روست که جگر پرطراوت‌تان
بر انتهای خنجر پدر
در ماه می‌درخشد
تا برق شادی از چشم قد کوتاهان برتاباند
سهراب من
پادافره سودازدگی‌هامان اینک
بالای خندق خونین نابرادران
از خنده ریسه رفته‌اند
از رنج پایان ناپذیر ما

پ.ن: اگر این شعر آتشی را هزار بار بخوانی ، هوس بار هزار و یکم رهایت نمی‌کند.

روایت هزار و پانصد و ده

همین هفته پیش برای فرشته یک ماشین تارا پیدا کردم و خریدم. بهش گفتم جایزه خرید ماشینی که برات پیدا کردم اینه که یه سفر با هم بریم. گفت: باشه. دیروز ساعت سه بهم زنگ زد و گفت :میای بریم مراسم چهلم عموم؟ مکان مراسم روستای پدریم بود .چهل دقیقه ای با شهر فاصله دارد.من هم در جواب گفتم: خودت که می‌دونی من خیلی حوصله اینجور مراسما رو ندارم خودت برو.گفت: تو که می‌دونی من خیلی بیرون شهر رانندگی نکردم. این ماشینم که تازه گرفتم دیگه اصلاً راه دستم نیست بخوام این کارو بکنم. بعد از کمی این پا و آن پا کردن بالاخره قبول کردم و ساعت پنج رفتم دنبالش و با هم رفتیم مراسم عموم.عمویم یازده یا دوازده تا بچه داشت جز یک نفر هیچکدامشان را نمی شناختم.روی یک صندلی نشستم تا روضه خوان روضه اش را بخواند.بعد که روضه تمام شد فرشته اشاره کرد که بریم و من از سر جایم بلند شدم و رفتم به سمت ردیف مردهایی که ایستاده بودند تشکر کنند برای حضورمان. از آن هایی که ایستاده بودند پنج نفرشان که هم سن و سال خودم بودم مرا در آغوش گرفتند و من فهمیدم این پنج پسر احتمالاً پسرهای عمویم هستند. وقت بیرون آمدن از قبرستان فرشته گفت :قبر مامانِ بابا رو می‌خوای ببینی؟ و من گفتم :حتما. مرا برد به سمت قبر عمویم که تازه خاک شده بود و دخترهای عمویم که نمی شناختمشان نشسته بودند و در حال گریه بودند.دو قبر پایین‌تر از قبر عمویم قبر یک زنی بود به اسم شهربانو هم اسم خواهرم فرشته،البته در شناسنامه. من آرام نشستم و ناخودآگاه شروع کردم به دست کشیدن روی قبر زنی که نه خودم دیده بودمش و نه مادرم دیده بودش و مادر پدرم بود.تاریخ روی قبر نشان می داد از زمان مرگش هشتاد سالی گذشته. کمی روی قبرش دست کشیدم و ناخودآگاه بدون اینکه بخواهم افتادم به گریه.چند لحظه بعد یک نفر شانه ام را لمس کرد و بعد صدای دختر عمویم مریم را شنیدم که گفت: رضا ،عامو بلند شو حالت بد میشه ها. من اعتنایی نکردم و چند لحظه بعد صدای فرشته را شنیدم که به دختر عمویم مریم گفت ولش کن مریم ،بزار راحت باشه... نمی‌دونم آن گریه‌ها از کجا آمد اما می‌دانم نه شروعش با خودم بود و نه پایانش.
آن موقع‌ها که بچه بودیم وقتی عمویم زنگ می‌زد و می‌گفت :بیا برویم روستا پیش خواهرهایمان،اگر پدرم حوصله داشت که می‌گفت بیا دنبالم ولی اگر نداشت یک جمله به یاد ماندنی داشت.میگفت: به عموتون بگین تو برو ،اگه مادرم زنده شد بگو تا منم بیام.

ای وای ...ای وای...

ياد تو می وزد ولی ، بی خبرم ز جای تو

کز همه سوی مي رسد ، نکهت آشنای تو

غنچه طرف فزون کند ، جامه ز تن برون کند

سر بکشد نسيم اگر ، جرعه ای از هوای تو

« عمر منی » به مختصر ، چون که ز من نبود اثر

زنده نمی شدم اگر ، از دم جان فزای تو

گرچه تو دوری از برم ، همره خويش می برم

شب همه شب به بسترم ، ياد تو را به جای تو

با تو به اوج می رسد ، معنی دوست داشتن

سوی کمال می رود ، عشق به اقتفای تو

عشق اگر نمی درد ، پرده ی حايل از خِرد

عقل چگونه می برد ، پی به لطيفه های تو ؟

خواجه که وام می دهد ، لطف تمام می دهد

حسن ختام می دهد ، شعر مرا را برای تو :

« خاک درت بهشت من ، مهر رُخت سرشت من

عشق تو سرنوشت من ، راحت من ، رضای تو »

پ.ن:شاعر حسین منزوی

پ.ن: توی راه بازگشت به فرشته غر می‌زدم که گفتم ببرم مسافرت نگفتم ببرم مراسم فاتحه

روایت هزار و پانصد و نه

نیم ساعتی هست که رو به پنجره ی اتاقم خوابیده ام و به ماه خیره ام.ماه کامل.عاشق شب هایی هستم که ماه رو به کامل شدن در پنجره ی اتاقم لبخندمی زند و من با لذت تمام نگاهش می کنم .همزمان آقا دارد شعر عراقی را می خواند:
بود آیا که خرامان ز درم بازآیی؟

گره از کار فروبستهٔ ما بگشایی؟

نظری کن، که به جان آمدم از دلتنگی

گذری کن: که خیالی شدم از تنهایی
ذهنم هزار جا دارد قدم می زند. هزار جای بی پایان. این چند وقته چند بار آمدم اینجا که چند خطی بنویسم اما دستم یارای نوشتن نداشت. خصوصا از آن روزی که ساعت پنج عصر با صدای تلفن مهدی هیجان زده از خواب پریدم که می پرسید : رضا پایگاه و زدن و من گیج و منگ گفتم : پایگاه ؟؟؟ بعد از چند دیالوگ کوتاه تازه فهمیدم از دیشب ساعت سه نصف شب جنگ شده و من از همه جا بی خبرم .می دانم شاید تعجب آور باشد اما چند وقتی هست که روزهای زیادی در زندگی ام وجود دارد که هیچ خبری از خبرها ندارم.چون یا گوشی ام را چک نمی کنم یا تلویزیونم جز برای دیدن فوتبال و فیلم روشن نمی شود .دو روز بعد از آن تلفن مهدی برای امنیت زن و بچه هایش را از شهر بیرون کرد و من مجبور شدم شب اول را در خانه اش بخوابم تا تنها نباشد.صبح که بلند شدم بروم سرکار مهدی غرغر کنان گفت: خیلی خوبه از هفت دولت آزادی ‌.گفتم :چرا؟ گفت : دیشب پدافند تا صبح کار می کرد .من نمی دونم تو چطور اینقدر راحت خوابیدی .جوابی که به مهدی دادم را به خیلی از دوستانم داده ام این چند وقته.گفتم : یاد گرفتم یه وقتی من راننده ام و چون فرمان دستم ، می دونم باید چه کنم یا نکنم ولی وقتی فرمان دست من نیست بهتره خودمو بسپارم دست اونی که دستشه ،البته نه اونایی که فکر می کنن دستشونه. اگر بگویم نترسیدم دروغ گفتم ‌‌.چون در هم سرنوشتی بعضی روزها همه حس های یکسان تجربه می کنند. اما برای من ترس آخرین حس ممکن بود.بیشتر از ترس اول نگران دوستانم بودم که مجبور بودند از خانه هایشان بیرون بزنند و دوم حس خشمی دیوانه کننده.حس تعرض به وطن.چند روز پیش یک نفر توی باشگاه گفت : خداراشکر همش هوایی می زدند و می رفتند .خوب شد کار به زمین نرسید.و من فکر کردم چقدر ابلهانه است که چون کار به خاک و زمین نرسیده خداراشکر می کنند.برای من زمین و آسمان سرزمینم هیچ تفاوتی ندارد.( هرچند که کلا ابلهانه ترین کار بشریت خط کشی های زمین و جنگ هایشان بوده) بگذریم.از ماه خوشگل توی پنجره ی اتاقم که الان هم جلوی چشمانم هی طنازی می کند شروع کردم که بگویم هر اتفاق شوم و نکبت بار و رنج آوری در زندگی تان افتاد سعی کنید به جای ماندن در آن ، چیزی که لازم است را بردارید و از آن بزنید بیرون.این مهمترین شاخصه ی بقای آگاهانه است.منظورم را صریح و راحت می گویم.حالا اگر ...اگر ...اگر فراموشکار نباشید از پس این همه اتفاق می توانید قدر آسمان آرام شب های شهرتان را بیشتر بدانید.قدر آسمان آبی پشت پنجره وقتی صبح از خواب بلند می شوید و به جای دود بمب رنگ خوشگلش چشمتان را می زند.قدر خواب راحت بدون نگرانی را.قدر نگران نبودن برای جان عزیزانتان.یا بگذارید برایتان ساده ترش کنم.قدر یکساعتی که با یک دوست می روید کافه می نشینید و بدون هیچ نگرانی از صدای بمب و پدافند با خیال راحت قهوه یا دم نوشتان را می خورید و کلی شر و ور به خورد هم می دهید و می خندید.قدر لحظه ای که با خیال راحت گلدان های توی خانه تان را آب می دهید .قدر اینکه خسته و کوفته از سر کار بر می گردید و می دانید یک چهار دیواری امن وجود دارد که با خیال راحت می توانید در آن روی مبل راحتی لم دهید و بدون نگرانی از هرچیزی کانال های مزخرف تلویزیون را عوض کنید و یا چند صفحه از یک کتاب لذت بخش بخوانید...همین .فقط قدر همه ی چیزهای خوبی که خدا به شما داده را بدانید و با آن ها در لحظه زندگی کنید .فرصت کمتر از آن است که بخواهید نگران چیزهای مسخره و بیهوده بشوید.گفتم در لحظه .بگذارید ترجمه اش کنم.در لحظه باشید و از هر کار کوچکی که می کنید با همه ی وجود لذت ببرید بدون فکر به اتفاق های گذشته که گذشته و یا نگرانی آینده ای که معلوم نیست بیاید.با بند بند وجودتان در لحظه باشید چون هر لحظه ممکن است هزاران چیز شگفت انگیز را به خاطر یک تعلل احمقانه و یا اینکه هنوز وقت دارم از دست بدهید . این ها را کسی می گوید که الان که دارد این چند کلمه را می نویسد آنقدر غمگین است که هیچ جمله ای توصیف این چند ساله ی زندگی اش نیست جز اینکه : من اسب های غمگین زیادی می شناسم ...که هنوز می دوند.

تصویر گاه هزار و پانصد و هشت

ای صوفیِ سرگردان، در بند نکونامی

تا دُرد نیاشامی، زین دَرد نیارامی

مُلک صمدیّت را، چه سود و زیان دارد؟

گر حافظ قرآنی، یا عابد اَصنامی

زهدت به چه کار آید، گر راندهٔ درگاهی؟

کفرت چه زیان دارد، گر نیک‌سرانجامی

بیچارهٔ توفیقند، هم صالح و هم طالح

درماندهٔ تقدیرند، هم عارف و هم عامی

جهدت نکند آزاد، ای صید که در بندی

سودت نکند پرواز، ای مرغ که در دامی

جامی چه بقا دارد، در رهگذر سنگی؟

دور فلک آن سنگ است، ای خواجه تو آن جامی

این ملک، خلل گیرد؛ گر خود مَلَک رومی

وین روز به شام آید، گر پادشه شامی

کام همه دنیا را، بر هیچ منه سعدی

چون با دگری باید پرداخت به ناکامی

گر عاقل و هشیاری، وز دل خبری داری

تا آدمیت خوانند، ورنه کم از اَنعامی

پ.ن:شاه بیت ندارد...خودش شاه غزل است

تصویر گاه هزار و پانصد و هفت

شیخ می‌شد با مریدی بی‌درنگ

سوی شهری نان بدانجا بود تنگ

ترس جوع و قحط در فکر مرید

هر دمی می‌گشت از غفلت پدید

شیخ آگه بود و واقف از ضمیر

گفت او را چند باشی در زحیر

از برای غصهٔ نان سوختی

دیدهٔ صبر و توکل دوختی

تو نه‌ای زان نازنینان عزیز

که ترا دارند بی‌جوز و مویز

جوع رزق جان خاصان خداست

کی زبون هم‌چو تو گیج گداست

باش فارغ تو از آنها نیستی

که درین مطبخ تو بی‌نان بیستی

کاسه بر کاسه‌ست و نان بر نان مدام

از برای این شکم‌خواران عام

چون بمیرد می‌رود نان پیش پیش

کای ز بیم بی‌نوایی کشته خویش

تو برفتی ماند نان برخیز گیر

ای بکشته خویش را اندر زحیر

هین توکل کن ملرزان پا و دست

رزق تو بر تو ز تو عاشق‌ترست

عاشقست و می‌زند او مول‌مول

که ز بی‌صبریت داند ای فضول

گر تو را صبری بدی رزق آمدی

خویشتن چون عاشقان بر تو زدی

این تب لرزه ز خوف جوع چیست

در توکل سیر می‌تانند زیست

پ.ن:شاه بیت

هین توکل کن ملرزان پا و دست

رزق تو بر تو ز تو عاشق ترست

تصویر گاه هزار و پانصد و شش

آن خواجه را از نیم شب بیماریی پیدا شده‌ست

تا روز بر دیوار ما بی‌خویشتن سر می‌زده‌ست

چرخ و زمین گریان شده وز ناله‌اش نالان شده

دم‌های او سوزان شده گویی که در آتشکده‌ست

بیماریی دارد عجب نی درد سر نی رنج تب

چاره ندارد در زمین کز آسمانش آمده‌ست

چون دید جالینوس را نبضش گرفت و گفت او

دستم بهل دل را ببین رنجم برون قاعده‌ست

صفراش نی سوداش نی قولنج و استسقاش نی

زین واقعه در شهر ما هر گوشه‌ای صد عربده‌ست

نی خواب او را نی خورش از عشق دارد پرورش

کاین عشق اکنون خواجه را هم دایه و هم والده‌ست

گفتم خدایا رحمتی کآرام گیرد ساعتی

نی خون کس را ریخته‌ست نی مال کس را بستده‌ست

آمد جواب از آسمان کو را رها کن در همان

کاندر بلای عاشقان دارو و درمان بیهدست

این خواجه را چاره مجو بندش منه پندش مگو

کان جا که افتادست او نی مفسقه نی معبده‌ست

تو عشق را چون دیده‌ای از عاشقان نشنیده‌ای

خاموش کن افسون مخوان نی جادوی نی شعبده‌ست

ای شمس تبریزی بیا ای معدن نور و ضیا

کاین روح باکار و کیا بی‌تابش تو جامدست

پ.ن:شاه بیت غزل

چون دید جالینوس را نبضش گرفت و گفت او

دستم بهل دل را ببین رنجم برون قاعده‌ست

تصویر گاه هزار و پانصد و هشتاد و پنج

ابرِ آذاری برآمد بادِ نوروزی وزید

وَجهِ مِی می‌خواهم و مُطرب، که می‌گوید رسید؟

شاهدان در جلوه و من شرمسارِ کیسه‌ام

بارِ عشق و مُفلسی صَعب است، می‌باید کشید

قَحطِ جُود است آبروی خود نمی‌باید فروخت

باده و گُل از بهایِ خرقه می‌باید خرید

گوییا خواهد گشود از دولتم کاری که دوش

من همی‌کردم دعا و صبحِ صادق می‌دمید

با لبی و صد هزاران خنده آمد گل به باغ

از کریمی گوییا در گوشه‌ای بویی شنید

دامنی گر چاک شد در عالمِ رندی چه باک

جامه‌ای در نیکنامی نیز می‌باید درید

این لطایف کز لبِ لَعلِ تو من گفتم، که گفت؟

وین تَطاول کز سرِ زلفِ تو من دیدم، که دید؟

عدلِ سلطان گر نپرسد حالِ مظلومانِ عشق

گوشه‌گیران را ز آسایش طمع باید بُرید

تیرِ عاشق‌کُش ندانم بر دلِ حافظ که زد

این قَدَر دانم که از شعرِ تَرَش خون می چکید

پ.ن:شاه بیت غزل

دامنی گر چاک شد در عالمِ رندی چه باک

...

تصویر گاه هزار و پانصد و هشتاد و چهار

خوش باش که هر که راز داند

داند که خوشی، خوشی کشاند

شیرین چو شکر تو باش شاکر

شاکر هر دم شِکر ستاند

شُکر از شِکرست آستین‌پر

تا بر سر شاکران فشاند

تلخش چو بنوشی و بخندی

در ذات تو تلخیی نماند

گویی که چگونه‌ام؟ خوشم من

گویم ترشم دلت بماند

گوید که نهان مکن ولیکن

در گوشم گو که کس نداند

در گوش تو حلقهٔ وفا نیست

گوش تو به گوش‌ها رساند

پ.ن : شاه بیت غزل

خوش باش که هرکه راز داند...

پ.ن: و اما...

قل إن الأمر كله لله