روایت هزار و پانصد و هشتاد و سه
بالاخره تمام شد .
بالاخره بعد از پانزده سال دومین داستان بلندم را نوشتم .هرچند به زعم خودم دیر اما بالاخره انجامش دادم .از ۲۳ دی ماه پارسال که شروع کردم به نوشتن تا دیشب ساعت دوازده که نقطه ی پایان را گذاشتم روزهای جدیدی در زندگی ام شروع کردم.اینستاگرام ممنوع شد.گروه های دوستانه ممنوع شد.به اینترنت سر نزدم جز سرچ های کاری و برای نوشتن و پاسخ پیام های دوستانی که بیشتر جزیی از شرایط کاری روزمره ام بودند..پنج ماه است هیچ فیلمی ندیده ام جز دو دفعه ای که از شهرستان مهمان داشتم و باید همراهی می کردم.توی این چند ماه به خیلی ها برای خیلی چیزها نه گفتم که به خاطر توقع همیشگی شان از تعجب شاخ در آورده بودند. فکر می کنم تنها کارهای روتینی را که هر روز انجام دادم کار برای فرار از غم نان بود همراه با خواندن روزانه چند صفحه کتاب و شعر آن هم برای فراراز دست کلمات تکراری هنگام نوشتن بود.باید بگویم نوشتن رنج شیرینی همراه خودش دارد البته اگر تنها نوشتن بود .اما در جهانی که ما زندگی می کنیم دیگر دوره اینکه پانزده روز تا یکماه بروی خودت را یک جایی گم و گور کنی و فقط بنویسی یا گذشته یا فقط مال آن هاست که در دنیایی دیگر زندگی می کنند.دنیای حرفه ای ها.در این پنج ماه یا به عبارتی چهارماه و اندی روزهای عجیب و غریب و شیرین و سخت و پرفراز و نشیبی را از سر گذراندم تابه دیشب برسم.دست به گریبان بودن و گلاویز شدن با اتفاقی که سالهاست ذهن و روحم را به یغما برده .از مرمت خانه ی مادرجان که فارغ از مشکلات مالی که برایم بوجود آورد دلتنگی اش جانم را به ستوه کشاند تا سرمای سختی که یک هفته سر جا انداختم و یک شب فشارم را به خاطر عفونت زیاد تا مرز شش پایین آورد .گاهی بعضی روزها از فشار کار زیاد روزی چند تا آرام بخش می خوردم و یکبار هم یکی از کاراکترهایم شب به خوابم آمد و کلی توی خواب با هم کل کل کردیم.یک شب هم وسط نوشتن از اینکه اینقدر یکی از کاراکترهایم را تحت فشار گذاشته بودم هی ریز ریز اشک ریختم و نوشتم.خدا پدر آن دوستی را که یکهو زنگ زد و با حرف زدنش نیم ساعتی از آن فضای پرفشار بیرونم آورد بیامرزد. با همه ی این وجود از هر فرصت کوتاهی که گیرم آمد و خستگی امان می داد استفاده کردم و سرم را کردم وسط کارم و فقط نوشتم.گاهی بعضی روزها که خالی بودم روزی دوازده ساعت مداوم کار می کردم و گاهی حتی یکساعت هم نمی توانستم.گاهی روزها برحسب نداشتن عادت به خاطر زیاد نشستن پشت میز کارم کمر درد می گرفتم. بعضی روزها توی باشگاه به خاطر عدم استمرار تمرین و رکوردهای پایینم از سمت مربی تهدید به تمرین با بچه های مبتدی می شدم . با همه ی این حاشیه و همه چیزهایی که گفتم و یا نگفتم بالاخره نوشتم و خوشحالم که نوشتم.اولین داستان بلندم را توی ۲۵ سالگی نوشتم و می خواستم چاپ کنم اما بعد پشیمان شدم.بیچاره هنوز هم گوشه ی هاردم خاک می خورد.به قول یک مثالی که می گویند اگر می خواهی اره ات خوب ببرد اول خوب تیزش کن.فکر کنم همه ی این سال ها سعی کردم اره ام را خوب تیز کنم و امیدوارم که این داستان نشان دهد که موفق بوده ام در صبوری که کردم. فعلا می خواهم یک ماهی به خودم مرخصی بدهم و به اندازه ی پنج ماهی که فیلم و سریال ندیده ام فیلم ببینم .هیچوقت فکر نمی کردم یک برهه ی زمانی خودم را مجبور کنم به فیلم ندیدن.این را آدم های خوره ی فیلم خوب می دانند که چه عذاب بزرگیست.کلی برنامه اکنون سروش صحت مانده که ندیده ام و باید ببینم.و همینطور می خواهم کتاب هایی را که توی این چند ماه خریده ام و گذاشته ام گوشه ی کتاب خانه ام با لذت بخوانم.شاید وقتی هم بگذارم و داستان های کوتاه پراکنده ام را از گوشه و کنار هارد و کمدم جمع کنم و شاید برای آن ها هم نقشه ای کشیدم.مگر آن بیچاره ها بچه های سر راهی هستند که قدرشان را ندانم. و بعد آماده می شوم برای داستان بلند بعدی ام .داستانی که یکسال است می خواهم بنویسم .داستانی که امیدوارم کمکم کند کمی از سوگ سنگین و جانفرسای مادرجان کم کند...امیدوارم. می خواهم تمام سعی ام را بکنم که این استمرار از دستم بیرون نرود .چون فکر می کنم زندگی خیلی وقتی برای تلف کردن برای ما نمی گذارد .باید از لحظه لحظه اش آویزان شد. همه ی این ها را گفتم که نه بگویم خوشحالم که بالاخره اولین داستان بلندم را نوشتم بلکه به این خاطر که نیاز داشتم به تمام کردن.نیاز داشتم به شروع کردن.تمام کردن و شروع کردن یک سری کارهای مستمر،عمیق و متمرکز ...
می دانم شاید این بیت رباعی خیام به نظر بی ربط بیاید اما برای من رابطه ی مستقیمی با این روایت دارد .آنجا که می گوید :
من بنده ی آن دمم که ساقی گوید
یک جام دگر بگیر و من نتوانم
عاشق که می شوی