تصویر گاه هزار و پنجاه و شش

این کوزه چو من عاشق زاری بوده است

در بند سر زلف نگاری بوده‌ست

این دسته که بر گردن او می‌بینی

دستی‌ست که برگردن یاری بوده‌ست

تصویر گاه هزار و پنجاه و پنج

بجز غم خوردن عشقت غمی دیگر نمی‌دانم

که شادی در همه عالم ازین خوشتر نمی‌دانم

گر از عشقت برون آیم به ما و من فرو نایم

ولیکن ما و من گفتن به عشقت در نمی‌دانم

ز بس کاندر ره عشق تو از پای آمدم تا سر

چنان بی پا و سرگشتم که پای از سر نمی‌دانم

به هر راهی که دانستم فرو رفتم به بوی تو

کنون عاجز فرو ماندم رهی دیگر نمی‌دانم

به هشیاری می از ساغر جدا کردن توانستم

کنون از غایت مستی می از ساغر نمی‌دانم

به مسجد بتگر از بت باز می‌دانستم و اکنون

درین خمخانهٔ رندان بت از بتگر نمی‌دانم

چو شد محرم ز یک دریا همه نامی که دانستم

درین دریای بی نامی دو نام‌آور نمی‌دانم

یکی را چون نمی‌دانم سه چون دانم که از مستی

یکی راه و یکی رهرو یکی رهبر نمی‌دانم

کسی کاندر نمکسار اوفتد گم گردد اندر وی

من این دریای پر شور از نمک کمتر نمی‌دانم

دل عطار انگشتی سیه رو بود و این ساعت

ز برق عشق آن دلبر به جز اخگر نمی‌دانم 

 

پ.ن: به هنگام آواز استاد شجریان عزیز

 

 

 

تصویر گاه هزار و پنجاه و چهار

هر چند که رنگ و بوی زیباست مرا

چون لاله رخ و چو سرو بالاست مرا

معلوم نشد که در طربخانه خاک

نقاش ازل بهر چه آراست مرا

 

تصویر گاه هزار و پنجاه و سه

دزدکی از مارگیری مار برد

ز ابلهی آن را غنیمت می‌شمرد

وا رهید آن مارگیر از زخم مار

مار کشت آن دزد او را زار زار

مارگیرش دید پس بشناختش

گفت از جان مار من پرداختش

در دعا می‌خواستی جانم ازو

کش بیابم مار بستانم ازو

شکر حق را کان دعا مردود شد

من زیان پنداشتم آن سود شد

بس دعاها کان زیانست و هلاک

وز کرم می‌نشنود یزدان پاک

تصویر گاه هزار و پنجاه و دو

به باز آمدنت چنان دلخوشم
که طفلی به صبح عید ، 
پرستویی به ظهر بهار
 و من به دیدن تو
چنان در آینه ات مشغولم 
که جهان از کنارم می گذرد
بی آن که سر برگردانم 
در فصلهای خونین هم می توان عاشق بود 
به قمریان عاشق حسد می ورزم 
که دانه بر می چینند 
و به ستاره و باران  
که بر نیمرخ مهتابی ات بوسه می زنند.
و به گلی که با اشاره ی تو می شکفد 

در فصل های خونین هم می توان عاشق بود 
مگر از راه در رسی 
مگر از شکوفه سر بر زنی 
مگر از آفتاب درآیی 
وگرنه روز 
تابوتی است بر شانه های ابر
که ما را به افق های ناپیدا می سپارد 
و عشق آهوی محتضری است
که سر بر شانه های باران می گذارد!

بیا 
با اندامی از آتش بیا.
و جلوه ای از آذرخش 
هیهات 
من کجا باز بینمت ای ستاره ی روشن 
که بی تو تا شبگیر پیر می شوم 
چندان که بازآیی 
ستاره ها همه عاشق می شوند 
و جوانی در باران از راه می رسد

 

تصویر گاه هزار و پنجاه و یک

غم ها گاهی از چشم هایت می زند بیرون 

گاهی از دست هایت 

گاهی از نگاهت

گاهی از زبانت 

گاهی از حرف هایت 

گاهی از صدایت 

گاهی از قدم هایت 

و گاهی از قلبت 

از قلبت که بیرون زد تمام می شود 

تمام می شوی.

 

تصویر گاه هزار و پنجاه

دو شمشیر کهنه

دو شمشیر کاری 

دوتامان پر از ناله و سوگواری 

من از داغ ارگ و تو از داغ جاری 

به من چای سبزی بنوشان که تلخم 

مرا جرعه شعری بریزان آنچه داری

سماور سماور بخارای آهم

پیاله پیاله پر از قندهاری 

غبار سفر را بگیر از وجودم 

گل بوسه ای را بزن بر عباری 

ملخ دیده کشتت 

نمردم برادر 

خوشا عالم پاک همسایه داری 

نمردم برادر 

که زانو به آغوش نشستی به اندوه تلخ نداری 

نمردم برادر

کمی درد دل کن 

به لفظ دری و به لحن هزاری 

تو تاول به دستم

من تاول به قلبم

عجب چه بازار خوبی 

چه سرمایه داری 

کنار پل سرخ بنشین کنارم 

در آغوش بنشان دوباره دوتاری 

من آوازهای خراسان بخوانم

تو آوازهای غریب مزاری 

تو از زخم بودای زیبا بخوانی

من از شروه مردم بختیاری 

دوتا چشم دارم اگر بی پناهی 

دوتا شانه دارم اگر بی قراری

میان غزل بودم و نبض شعرم 

تپیدن گرفته چون قلب قناری 

زنی جیغ زد خون شتک شد به شعرم 

سرم داغ شد مثل جان بخاری 

برادر رسید و بغل کرد من را 

بخواب انتحاری 

بخواب انتحاری

تصویر گاه هزار و چهل و نه

.
این جزر و مدّ ِ چیست که تا ماه می‌رود؟
دریای درد کیست که در چاه می‌رود؟

این‌سان که چرخ می‌گذرد بر مدار شوم
بیم خسوف و تیرگی ماه می‌رود

گویی که چرخ بوی خطر را شنیده است
یک لحظه مکث کرده به اکراه می‌رود

آبستن عزای عظیمی‌ست کاین چنین
آسیمه‌سر نسیم سحرگاه می‌رود

امشب فروفتاده مگر ماه از آسمان
یا آفتاب روی زمین راه می‌رود

در کوچه‌های کوفه صدای عبور کیست
گویا دلی به مقصد دلخواه می‌رود.

دارد سر شکافتن فرق آفتاب
آن سایه‌ای که در دل شب راه می‌رود


 

تصویر گاه هزار و چهل و هشت

داشتیم دو تایی فیلم می دیدیم.تمام شد.بلند شدم که بروم سرجایم بخوابم که عطسه کردم.بابا گفت: صبر اومد بابا.‌.‌بشین بعد برو.خندیدم و رفتم .یکساعت بعد با تکان دستش بیدار شدم.گفت: بابا حالم خوب نیست.فشارش رو گرفتم .بالا بود.یک کپسول پاره کردم زیر زبانش.پایین نیامد.دومی رو چند دقیقه بعد پاره کردم.و آرام آرام پاهایش را مالیدم تا استرسش کم شود.گفت : دیدی بهت گفتم صبر اومد بشین.حرفمو گوش نکردی.با لبخندی از سر شرمندگی نگاهش کردم.فشارش پایین نمی آمد.گفت: بخواب.خوب میشه‌‌.گفتم : مگه دست خودشه که نشه. یکساعت بعد فشارش تنظیم شد و خوابیدم. صبح میان خواب و بیداری می شنیدم که برای مادرم تعریف میکرد: این پسر دیشب عطسه کرد بهش گفتم صبر اومد عجله نکن.حرف گوش نگرفت فشار من رفت بالا ،بعد خودش از ناراحتی نشست بالا سرم تا حالم خوب شد.فکر کنم حالا باورش شد.

میان خواب و بیداری به حرفش لبخندی زدم.متاسفم پدر باورم نشد .ولی همان لحظه باور داشتم اگر اتفاقی برایت می‌افتاد زندگیم ویران می شد ...که شد.

تصویر گاه هزار و چهل و هفت

هر وقت خوک می بینم،
یاد بیچارگی می افتم.
دست و پا زدن.
لجنزار.
خیال می کنم چون گردنش کوتاه است
فاصله بین دهان و دل هم کوتاه،
پس
دوستت دارمش را زود به زود
به زبان آورده .
بی بها و ناشنیدنی.
ولی برعکس 
زرافه که می بینم
با خودم می گویم
علاقه در او صبور تر است
او تا می خواهد حرف دلش را بزند
بین مسیر ،کلمات یکی یکی تمام می شوند
گمان ما این است
لال مونی گرفته
ولی از خودش بپرسی
با چشم می گوید
سکوت کرده ام که سربلندم
به نقطه نقطه های تنم نگاه کن
این ها تمام آن حرف هایی هستند 
که نزدم نزدم 
روی تنم کبود شدند
لخته لخته بغض هایی که از دور زیبا به نظر 
می آیند
اما برای من خاطراتی تلخ ،
روی دفتر یادداشت اند.
بزرگتر که شدم فهمیدم
خوردن حرف کافی نیست
باید خوب به جان ابراز علاقه ات بیفتی
خوب بجوی شان تا خوب هضم شوند.
من برای این که از یاد ببرم
چه می خواستم بگویم
به جان برگ ها می افتم
مثل شما آدم ها
که از نقطه ای به بعد
زیاد دست و پا نمی زنید
غرق سکوت
شاعر می شوید و به جان برگه ها 
می افتید

 

تصویر گاه هزار و چهل و شش

حال من خوب است حال روزگارم خوب نیست
حال خوبم را خودم باور ندارم خوب نیست

 

آب و خاک و باد و آتش شرمسارم می کنند
این که از یاران خوبم شرمسارم خوب نیست

روز وشب را می شمارم ؛ کار آسانی ست ؛ حیف
روز و شب را هرچه آسان می شمارم خوب نیست

من که هست و نیستم خاک است ،خاکی مشربم
اینکه می خواهند برخی خاکسارم خوب نیست

ابرها در خشکسالی ها دعاگو داشتند
حیرتا! بارانم و بایدنبارم خوب نیست!

در مرورخود به درک بی حضوری می رسم
زنده ام ، اما خودم را سوگوارم خوب نیست

مرگ هم آرامش خوبیست می فهمم ولی
این که تا کی در صف این انتظارم خوب نیست

تصویر گاه هزار و چهل و پنج

توی قسمت شش سریال عالیجناب،یه سکانسی هست که قاضی به آسایشگاه سالمندان می ره تا با پدر کسی که تهدیدش کرده ملاقات کنه.پدر، فردی پیر است که آلزایمر دارد.اونجا قاضی بدونی که بخواد اما آگاهانه و با خیال راحت از فشارهایی که روی ذهنش سنگینی می کنه حرف می زنه.و از چیزهایی حرف می زنه که هیچ جای دیگه و پیش هیچ کس دیگه نمی دونه بازگو کنه...

به نظرم همه ی ما در طول زندگیمون لحظاتی وجود داره که به شدت نیاز به پیرمرد الزایمری سریال عالیجناب داریم تا با خیال راحت از رازهای مگوی ذهنمان حرف بزنیم.

تصویر گاه هزار و چهل و چهار

توی قسمت شش فصل دو سریال دارک،یه جایی هست که یوناس برمیگرده به گذشته تا جلوی خودکشی پدرشو بگیره و سرآغاز رو از بین ببره.

وارد خانه میشه و پدرشو می بینه.مبهوت،پر از شوق و لبریز از شعف با همه ی وجود پدرشو در آغوش می کشه و فشار میده...

ای وای...ای وای...چه لحظه ای...چه حسرتی....

به قول سعدی :

گر تو را هست شکیب از من و امکان فراغ
به وصالت که مرا طاقت هجران تو نیست

دردی از حسرت دیدار تو دارم که طبیب
عاجز آمد که مرا چاره درمان تو نیست

تصویر گاه هزار و چهل و سه

عزيزم ...
درمان‌بخشِ زخم‌های ديرين من !
شفاخوانِ شبِ گريه‌ها،"ری‌را" !
پس کی خواهی آمد؟
من خسته‌ام،
خرابم،
خُرد و خرابم کرده‌اند...
ديگر اين کلماتِ ساکت و صبور هم فهميده‌اند .
هی دَر هَم شکننده‌ی تبِ من و تاريکیِ مردمان !
هی دَر هَم شکننده‌ی ترسِ من و تنهايیِ مردمان !
بياااااا...!
بيااااا...!
عشق پيش بياور، بيا...!
بيا ... اعتماد بزرگ !
"يقينِ بی‌پايانِ هر چه زنانگی ست !"

 

تصویر گاه هزار و چهل و دو

 
      و قاف 
      حرف آخر عشق است 
      آنجا که نام کوچک من 
      آغاز می شود !

پ.ن:زادروز قیصر عزیز

تصویر گاه هزار و چهل و یک

هر چه خواهی کن که ما را با تو روی جنگ نیست

پنجه بر زورآوران انداختن فرهنگ نیست

در که خواهم بستن آن دل کز وصالت برکنم

چون تو در عالم نباشد ور نه عالم تنگ نیست

شاهد ما را نه هر چشمی چنان بیند که هست

صنع را آیینه‌ای باید که بر وی زنگ نیست

با زمانی دیگر انداز ای که پندم می‌دهی

کاین زمانم گوش بر چنگست و دل در چنگ نیست

گر تو را کامی برآید دیر زود از وصل یار

بعد از آن نامت به رسوایی برآید ننگ نیست

سست پیمانا چرا کردی خلاف عقل و رای

صلح با دشمن اگر با دوستانت جنگ نیست

گر تو را آهنگ وصل ما نباشد گو مباش

دوستان را جز به دیدار تو هیچ آهنگ نیست

ور به سنگ از صحبت خویشم برانی عاقبت

خود دلت بر من ببخشاید که آخر سنگ نیست

سعدیا نامت به رندی در جهان افسانه شد

از چه می‌ترسی دگر بعد از سیاهی رنگ نیست 

 

پ.ن: روز سعدی