تصویر گاه هزار و چهل و هشت
داشتیم دو تایی فیلم می دیدیم.تمام شد.بلند شدم که بروم سرجایم بخوابم که عطسه کردم.بابا گفت: صبر اومد بابا..بشین بعد برو.خندیدم و رفتم .یکساعت بعد با تکان دستش بیدار شدم.گفت: بابا حالم خوب نیست.فشارش رو گرفتم .بالا بود.یک کپسول پاره کردم زیر زبانش.پایین نیامد.دومی رو چند دقیقه بعد پاره کردم.و آرام آرام پاهایش را مالیدم تا استرسش کم شود.گفت : دیدی بهت گفتم صبر اومد بشین.حرفمو گوش نکردی.با لبخندی از سر شرمندگی نگاهش کردم.فشارش پایین نمی آمد.گفت: بخواب.خوب میشه.گفتم : مگه دست خودشه که نشه. یکساعت بعد فشارش تنظیم شد و خوابیدم. صبح میان خواب و بیداری می شنیدم که برای مادرم تعریف میکرد: این پسر دیشب عطسه کرد بهش گفتم صبر اومد عجله نکن.حرف گوش نگرفت فشار من رفت بالا ،بعد خودش از ناراحتی نشست بالا سرم تا حالم خوب شد.فکر کنم حالا باورش شد.
میان خواب و بیداری به حرفش لبخندی زدم.متاسفم پدر باورم نشد .ولی همان لحظه باور داشتم اگر اتفاقی برایت میافتاد زندگیم ویران می شد ...که شد.