تصویرگاه سیصد و هشتاد و یک

.

آدمی گاهی به نقطه ای می رسد
ڪه دیگر درد ندارد, اندوه ندارد
هول ندارد, هراس ندارد . .
(نمی دانم تجربه ڪرده اید یا نه...)
وقتی آدمی به این نقطه می رسد
دست از دار و ندارِ دنیا می شوید
رُخ به رُخ دوزخِ بی دلیل
می ایستد,
می گوید:
از این همه سایهْ سارِ خُنَڪ
من هم سهمی دارم,
من هم انسانم
مرا نه از خاڪ و نه از آتش
مرا نه از درد و نه از دروغ
مرا نه از ناروا و نه از نومیدی . . .
مرا
از پیروزیِ بی امانِ زندگی آفریده اند.

و این نقطه . . .
همان نقطۀ موعود است
نقطه ای ڪه سرآغازِ هزاران
خطِ روشن است!


🖊 

تصویرگاه سیصد و هشتاد

پس از ديدارِ شب
صبح برف‌ها را با برگ‌ها با آفتاب با هم خورديم
يادت هست ؟
با اسب‌ها به خواب چمنزارها فرو رفتيم
يادت هست ؟
گفتم : تو دست‌هایی هم داری ؟
_ يادم نيست

گفتم : بهار ده انگشت نازنين دارد
از چشمِ مالیخولیایی رنگش افسانه می‌تراود
آن چشم‌ها : فضای سينه‌ی منِ - بودا - را ديد ؟
يادت هست ؟
نه ، يادم نيست

و بعد بر يک گليمِ كهنه ، خدا را خوابم برد



تصویرگاه سیصد و هشتاد

پس از ديدارِ شب
صبح برف‌ها را با برگ‌ها با آفتاب با هم خورديم
يادت هست ؟
با اسب‌ها به خواب چمنزارها فرو رفتيم
يادت هست ؟
گفتم : تو دست‌هایی هم داری ؟
_ يادم نيست

گفتم : بهار ده انگشت نازنين دارد
از چشمِ مالیخولیایی رنگش افسانه می‌تراود
آن چشم‌ها : فضای سينه‌ی منِ - بودا - را ديد ؟
يادت هست ؟
نه ، يادم نيست

و بعد بر يک گليمِ كهنه ، خدا را خوابم برد



تصویرگاه سیصد و هفتاد و نه

دلتنگی هایم
مثل کفشهای بزرگ کودکی هایم بود
که پدرم
بعد از دیدن چشمهای خیسم می خرید
و هر سال
با گریه های سال بعدم اندازه ام میشد.

تو هم
اگر نمی آیی نیا
فقط به اندازه دلتنگی هایم دست نزن!

تصویرگاه سیصد و هفتاد و نه

دلتنگی هایم
مثل کفشهای بزرگ کودکی هایم بود
که پدرم
بعد از دیدن چشمهای خیسم می خرید
و هر سال
با گریه های سال بعدم اندازه ام میشد.

تو هم
اگر نمی آیی نیا
فقط به اندازه دلتنگی هایم دست نزن!

تصویرگاه سیصد و هفتاد و هشت

هوا شرجی، خیابان خیس، با کفش کتانی‌ها
چه آسان زندگی را می دویدیم از جوانی ها!

چقدر آن روزها سر به هوا در کوچه می‌خواندیم
دوتایی یک غزل را بی هوا مثل روانی ها!

و باران نم نمک موسیقـی متن غـزل می‌شد
دُ رِ می فا سُ لا سی، می چکید از ناودانی ها

عسل می‌ریزد از کندو تو وقتی شعر می‌خوانی
شکر وصف قشنگی نیست در شیرین زبانی ها

تو آن شعر سپیدی که برایت حرف می سازند
حسودی می‌کنند از بس که با ذوقم، فلانی ها

خبر داری همیشه از دلم هرچند خاموشم
زبانِ همدلی ها باش در این بی زبانی ها

قدم بگذار کم کم روی فرش قـرمز شعرم
تو مشهوری همیشه با همین دامن کشانی ها

و نصفِ… نه! جهانم هستی و من دوستت دارم
همان اندازه که «نصف جهان» را اصفهانی ها

 

تصویرگاه سیصد و هفتاد و هفت

...اما
اعجاز ما همین است:
ما عشق را به مدرسه بردیم
در امتداد راهرویی کوتاه
در آن کتابخانه‌ی کوچک
تا باز این کتاب قدیمی را
که از کتابخانه امانت گرفته‌ایم
-یعنی همین کتاب اشارات را-
با هم یکی دو لحظه بخوانیم

ما بی‌صدا مطالعه می‌کردیم
اما کتاب را که ورق می‌زدیم
تنها
گاهی به هم نگاهی...
ناگاه
انگشت‌های "هیس!"

ما را
از هر طرف نشانه گرفتند
انگار
غوغای چشم‌های من و تو
سکوت را
در آن کتابخانه رعایت نکرده بود!

 

تصویرگاه سیصد و هفتاد و شش

سایه جان رفتنی استیم بمانیم که چه

زنده باشیم و همه روضه بخوانیم که چه

درس این زندگی از بهر ندانستن ماست

این همه درس بخوانیم و ندانیم که چه

خود رسیدیم به جان نعش عزیزی هر روز

دوش گیریم و به خاکش برسانیم که چه

آری این زهر هلاهل به تشخص هر روز

بچشیم و به عزیزان بچشانیم که چه

دور سر هلهله و هاله شاهین اجل

ما به سرگیجه کبوتر بپرانیم که چه

کشتی ای را که پی غرق شدن ساخته اند

هی به جان کندن از این ورطه برانیم که چه

بدتر از خواستن این لطمه نتوانستن

هی بخواهیم و رسیدن نتوانیم که چه

ما طلسمی که قضا بسته ندانیم شکست

کاسه و کوزه سر هم بشکانیم که چه

گر رهایی است برای همه خواهید از غرق

ورنه تنها خودی از لجه رهانیم که چه

ما که در خانه ایمان خدا ننشستیم

کفر ابلیس به کرسی بنشانیم که چه

مرگ یک بار مثل دیدم و شیون یک بار

این قدر پای تعلل بکشانیم که چه

شهریارا دگران فاتحه از ما خوانند

ما همه از دگران فاتحه خوانیم که چه

تصویرگاه سیصد و هفتاد و پنج

می گفت با غرور
اين چشم ھا که ريخته در چشم ھای تو
گرد نگاه را
اين چشم ھا که سوخته در اين شکيب تلخ
رنج سياه را
اين چشم ھا که روزنه آفتاب را
بگشوده در برابر شام سياه تو
خون ثواب را
کرده روانه در رگ روح تباه تو
اين چشم ھا که رنگ نھاده به قعر رنگ
اين چشم ھا که شور نشانده به ژرف شوق
اين چشم ھا که نغمه نھاده بنای چنگ
از برگ ھای سبز که در آب ھا دوند
از قطره های آب که از صخره ها چکند
از بوسه ها که در ته ل بھا فرو روند
از رنگ
از سرود
از بود از نبود
از هر چه بود و هست
از هر چه هست و نيست
زيباترند ، نيست ؟
من در جواب او
بستم به پای خسته ی لب ، دست خنده را
برداشتم نگاه ز چشم پر آتشش
گفتم:دريغ و درد
کو داوری که شعله زند بر طلسم سرد؟
کوبم به روی بی بی چشم سياه تو
تک خال شعر مرا
گويم ، کدام يک ؟
اين چشم ھای تو
اين شعرهای من

 

تصویرگاه سیصد و هفتاد و چهار

نه

این برف را دیگر

سر ِ باز ایستادن نیست ،

برفی که بر ابروی و به موی ما می نشیند

تا در آستانه ی آیینه چنان در خویشتن نظر کنیم

که به وحشت

از بلند ِ فریادوار ِ گُداری

به اعماق ِ مغاک

نظر بردوزی .

باری

مگر آتش ِ قطبی را

بر افروزی .

که برق ِ مهربان ِ نگاه ات

آفتاب را

بر پولاد ِ خنجری می گشاید

که می باید

به دلیری

با درد ِ بلند ِ شبچراغی اش

تاب آرم

به هنگامی که انعطاف قلب مرا

با سختی ِ تیغه ی خویش

آزمونی می کند .

 

نه

تردیدی بر جای بنمانده است

مگر قاطعیت ِ وجود ِ تو

کز سرانجام ِ خویش

به تردیدم می افکند ،

که تو آن جرعه ی آبی

که غلامان

به کبوتران می نوشانند

از آن پیش تر

که خنجر

به گلوگاهشان نهند .

 

تصویرگاه سیصد و هفتاد و سه

اگر قلبِ من
چشمان تو را نمی پرستید
اکنون "سبز" را چه کسی می فهمید؟

اگر از نرمیِ گوش هایت نمی نوشتم
اکنون گوشواره ها
از چه رو، از لاله ی گوش ها آویزان بودند؟

اگر نامت را در زمین نمی کاشتم
آنگاه هیچ باغ گل سرخی وجود می داشت؟

اگر قلبم برای تو اشک نمی ریخت
زمین هرگز چشمه و دریا و رودخانه ای داشت اینک؟

اگر دوستت نمی داشتم
کسی عشق را می شناخت؟

اگر ما
اگر من و تو
یک دیگر را عاشق نبودیم
چه کس می فهمید
وصال چیست
جدایی کدام است؟

 

تصویرگاه سیصد و هفتاد و دو

بر شانه ى ِ من کبوترى ست که از دهان ِ تو آب مى خورد
بر شانه‌ى من کبوترى ست که گلوي ِ مرا تازه مى كند.
بر شانه‌ى من کبوترى‌ست باوقار و خوب
که با من از روشنى سخن مى گويد
و از انسان ــ که رب‌النوع ِ همه‌ ِ خداهاست.

من با انسان در ابديتى پُرستاره گام مى زنم.


در ظلمت حقيقتى جنبشى کرد
در کوچه مردى بر خاک افتاد
در خانه زنى گريست
در گاهواره کودکى لب‌خندى زد.

آدم‌ها هم‌تلاش ِ حقيقت‌اند
آدم‌ها هم‌زاد ِ ابديت‌اند
من با ابديت بيگانه نيستم.

زنده‌گى از زير ِ سنگ‌چين ِ ديوارهاى ِ زندان ِ بدى سرود مى خواند
در چشم ِ عروسک‌هاي ِ مسخ، شب‌چراغ ِ گرايشى تابنده است
شهر ِ من رقص ِ کوچه‌هايش را باز مى ‌يابد.

هيچ‌کجا هيچ زمان فرياد ِ زنده‌گى بى جواب نمانده است.
به صداهاى ِ دور گوش مى دهم از دور به صداى ِ من گوش مى دهند
من زنده‌ام
فرياد ِ من بى جواب نيست، قلب ِ خوب ِ تو جواب ِ فرياد ِ من است.


مرغ ِ صداطلايى من در شاخ و برگ ِ خانه‌ ى توست
نازنين! جامه‌ى خوب‌ات را بپوش
عشق، ما را دوست می دارد

من با تو رؤيايم را در بيدارى دنبال مى گيرم
من شعر را از حقيقت ِ پيشانى ِ تو در مى يابم

با من از روشنى حرف مى زنى و از انسان که خويشاوند ِ همه‌ى
خداهاست

با تو من ديگر در سحر ِ رؤياهايم تنها نيستم

 

تصویرگاه سیصد و هفتاد و یک

تو را و مرا
بی‌من و تو
بن‌بستِ خلوتی بس!
که حکایتِ من و آنان غمنامه‌ی دردی مکرر است

تو و اشتیاقِ پُرصداقت تو
من و خانه‌مان
میزی و چراغی…

آری
در مرگ‌آورترین لحظه‌ی انتظار
زندگی را در رویاهای خویش دنبال می‌گیرم.
در رویاها و
در امیدهایم...

 

تصویرگاه سیصد و هفتاد

برایم بخوان محمّد
می خواهم برگردم
از دره سرازیر شوم
روبه رویم مزرعه گندم باشد
درختان زردآلو
وگل های خشخاش
پیرمرد قرآن بخواند
پیرزن چراغ را از ایوان به اتاق بیاورد
...وما خیره به شعله آرام بخندیم
بس کن -
این قصه کسی را به خواب هم نمی برد
باید جایی تفنگی سرفه کند
پایی پژمرده شود
وماشبانه بگریزیم
از "برغص "تا " قندهار
از کراچی تا مشهد

برایم بخوان محمد
تا از یاد نبرم
محله‌ی فقیرمان را
که من از بردن نامش شرم داشتم
"ده متری ساختمان"
ده متری افغانی ها
کولی ها
بلوچ ها
قرض
غم
نامه ی تردد
اردوگاه
همه‌ی آنها در محله‌ی ما می لولیدند

هی افغانی
حواست کجاست؟
این را کودکی گفت
که تازه زبان باز کرده بود
چشمان معصوم عجیبی داشت
ومن ترسیدم
از "گلشهر" تا "ورامین" ترسیدم
و کودکان به لهجه ام می خندیدند

به آینه نگاه کردم
به چشمان بادامی ام
که مرا از صف نان بیرون می کرد
و فاصله ‌ام میان خانه تا مرز بود
چون یهودی که نامش
فاصله‌ی میان اردوگاه تا مرگ بود

"بهار و یار و قلب بی قرارم "
آری بلند بخوان
تا محبوبم از پشت سیم ها و ستون ها بشنود
ما در همان کوچه های تنگ عاشق شدیم
آرام قدم زدیم
آرام خندیدیم
و آرام گم شدیم

محمد
گاهی فکر میکنم این خیابان ها را
نمی شناسم
این کوچه ها را برای اولین بار دیده ام
و درختان مرا به یکدیگر نشان می دهند

شب ها
پیش از خواب
پرنده‌ی ناشناسی به کلکینم می کوبد
به تکرار صدایش گوش دادم
به آوازی محزون می گوید
بیگانه ...بیگانه

می خواهم خودم را پیدا کنم
تو را پیدا کنم از میان گور دسته جمعی
محبوبم را از لای دیوار های آوارگی
زنی از ایوان صدایم بزند
و من با تمام پاهایم بدوم

 

تصویرگاه سیصد و شصت و نه

به پرنده های جنگل گیلان
پیغام دادم
که در نماز سحرگاهی
 و در ملال تنبلی آبسالی جاوید
 گنجشک های تشنه دشتستان را
در یاد داشته
باشند
باور کنید ! دنیا اسب رهوار خسته ای نیست
که بی سوار سوی آخورش روانه کنند
دنیا پرنده ای نیست
از قله های برهنه وحشی جنوب
که جفت مهربانش را
 از آشیانش
از روی گنج پر تپش بیضه ها
 بر سفره شغالان بگذارند
در گرگ و میش مبهم پاییز
 از آبهای
پر گره صبحدم بپرس
که صخرههای دره دیزاشکن
یاد آوران لال چه خشم و خروش ها عبوسی از کلانمدیهایی بودند
 که نان ارزان را
 هرگز برای خویش نمی خواستند
 دهقان دشت های تشنه
 دهقان تشنگی ها
دهقان خشکسالی های جاویدان
 و آبسالی های ده سالی یکبار
 در نیمروز دیروز
بیل بلند تو
 خورشید را به قافیه پیروزی
در شعر من نشاند
 و دست پینه بسته تو امروز
 با بافه های فربه گندم
منظومه بلند برکت خواند

تصویرگاه سیصد و شصت و هشت


امشب بیا و در رویا
مرا ببر به اولین قرار
ناب ترین بوسه
مقدس ترین آغوش
همان جا رهایم کن
می خواهم اشتباهم را جبران کنم!
این بار آنجا از خوشحالی ...
خواهم مرد! 

تصویرگاه سیصد و شصت و هفت

سال ها بعد
قهرمان فیلم کسی نیست که شهر
را از دست هیولاهای غول پیکر
نجات دهد،

به تنهایی از عجیب ترین زندان ها
فرار کند
و یا یک تنه ارتشی را حریف باشد..
سالها بعد قهرمان قصه کسی است
که جرات می کند
و میان "آدم ها"
عاشق می شود...!

تصویرگاه سیصد و شصت و هفت

سال ها بعد
قهرمان فیلم کسی نیست که شهر
را از دست هیولاهای غول پیکر
نجات دهد،

به تنهایی از عجیب ترین زندان ها
فرار کند
و یا یک تنه ارتشی را حریف باشد..
سالها بعد قهرمان قصه کسی است
که جرات می کند
و میان "آدم ها"
عاشق می شود...!

تصویرهای سیصد و شصت و شش

در یک صبح زیبای ماه آوریل در یکی از خیابان های فرعی محله معروف هارویوکوی توکیو دختر صد در صد دلخواهم را دیدم.راستش را بخواهید آنقدرها هم زیبا نیست.آدم خیلی مهمی هم نیست .لباس پوشیدنش هم چیز خاصی ندارد .پشت موهایش در خواب شکسته و بی ریخت شده .جوان نیست باید سی سالی داشته باشد.درست ترش این است که بگویم اصلا شبیه دخترها نیست .اما هنوز هم از پنجاه قدمی میتوانم بفهمم او دختر صددرصد دلخواه من است.وقتی او را میبینم ,دل در سینه ام شروع به تپیدن میکند و دهانم مثل کویر خشک میشود.

شاید هر کسی به دختر خاصی علاقه مند باشد ,دختری باپاهای قلمی ,چشمهای درشت و انگشتهای ظریف.یا این که همین طوری با دختری آشنا بشود که همیشه برای وقت گذرانی باهرکسی وقت دارند.اما من چیزهای خاصی را ترجیح میدهم.گاهی وقتهادر رستوران خودم رادرحالی که به دختری در میزکناری خیره شده ام به این خاطراینکه شکل دماغش رادوست دارم,گیرمی اندازم.اماهیچ کس نمیتواند اصرار کنددختر صد در صد دلخواه مورد علاقه اش با آنچه از قبل تصورمیکرده ,کاملا مطابقت دارد.با این که شکل دماغ ها را دوست دارم ,نمیتوانم شکل دماغش را به خاطر بیاورم .حتی یادم نمی آید اصلا دماغی داشته باشد .تنها چیزی که با اطمینان یادم می آید,این است که چندان زیبا نیود .عجیب است.

به یک نفرمیگویم:”دیروز در خیابان دختر صددرصد دلخواهم رادیدم.”

میگوید:”خب؟خوشگل بود؟”

“نه خیلی.”

“دخترمورد علاقه ات بوده ,خب”

“نمیدونم .چیزی درباره اش خاطرم نیست.”

“عجیبه.”

“آره .عجیبه.”

باحالت کسلی میگوید :”خب.ولش کن.چی کار کردی؟باهاش حرف زدی؟دنبالش رفتی؟”

“نه.فقط از کنارش گذشتم.اون از سمت شرق به غرب میرفت ومن ازسمت غرب به شرق.صبح بهاری واقعا قشنگی بود.”

ای کاش میتوانستم با اوحرف بزنم.میشد نیم ساعتی با هم حرف بزنیم.فقط از خودم برایش میگفتم واز او درباره ی زندگیش میپرسیدم.دلم واقعا میخواست رمز و راز  سرنوشت را که سبب شده بود مادر آن صبح زیبای بهاری در ۱۹۸۱ همدیگر را در خیابانی فرعی در هارویوکو ببینیم برایش بیان کنم.این اتفاق مطمئنا مثل یک ساعت باستانی که زمانی ساخته شده که جهان پراز صلح بوده,رمز ورازهای عاشقانه ی زیادی درخود داشت.

پس از صحبت کردن میتوانستیم جایی ناهار بخوریم .شاید یکی از فیلم های وودی آلن را ببینیم وشاید کمی هم شانس می آوردم..

این احتمالها بردریچه  قلبم کوبیده میشوند.حالا فاصله مان از پنجاه قدم کم تر شده.چطورمیتوانم به او نزدیک شوم؟چه باید بگویم؟

“صبح به خیر خانم.میتوانید نیم ساعتی ازوقتتان را به من بدهید تا گفتگوی کوتاهی با هم داشته باشیم؟”

مضحک است.مثل ویزیتورشرکت بیمه به نظرمی آیم.

“مراببخشیدخانم ,این طرفها خشک شویی شبانه روزی نیست؟”

نه این یکی هم همان قدر مضحک است .اصلا رخت چرک ندارم .چه کسی این حرف را باورمیکند؟

شایدصداقت  از همه چیزبهترباشد .میگویم:”صبح بخیر خانم.شما دختر صددرصد دلخواه من هستید.”

نه اصلا این حرف را باور نمیکند.حتی اگر هم باور کند,ممکن است نخواهد با من صحبت کند.میگوید:”متاسفم,شایدمن دختر صددرصد دلخواه شما باشم,اما شما مرد صددرصد دلخواه من نیستید.”شاید این اتفاق بیفتد.واگراین وضع پیش بیاید حتما خرد می شوم و زخم این ضربه هرگزبهبود پیدانمیکند.سی ودوسالم است ودر چنین سنی از این اتفاقها زیاد می افتد.

ازجلوی یک گل فروشی میگذریم.توده ی هوای  گرم روی پوستم میدود.آسفالت مرطوب است و بوی گلهای رز را احساس میکنم.نمیتوانم پاپیش بگذارم وبا او حرف  بزنم .پیراهن سفیدی پوشیده ودر دست راستش پاکت سفید چروکیده ای است که تمبر ندارد.حتما برای یکی نامه نوشته است.از نگاه خواب آلودی که توی چشمهایش هست میتوانم بفهمم تمام شب را مشغول نوشتن نامه بوده است و پاکت تمام اسراری را که او تاکنون داشته در خود دارد.

چندقدم دیگر برمیدارم وبرمیگردم.درمیان جمعیت گم میشود.

حالا دیگریادم می آید چه باید به او میگفتم.شایدگفتگوی طولانی ای میشد.طولانی تر از آنکه بتوانم به درستی بیانش کنم.فکرهایی که توی ذهنم می آیند ,هیچوقت زیاد عملی نیست.

خب میتوانست این طور شروع بشود:”روزی روزگاری”و این طورتمام بشود:”ماجرای غم انگیزی بود.اینطورنیست.”

روزی روزگاری درجایی دختر و پسری زندگی میکردند.پسرهجده سال داشت و دختر شانزده سال.پسرخیلی خوش قیافه نبود ودختر هم زیبایی خاصی نداشت.آنها فقط پسرمعمولی تنها ودختر معمولی تنهایی همانند دیگران بودند اما با تمام وجود یقین داشتند جایی در این دنیا مرد صدرصد دلخواه و زن صد درصد دلخواه آنان زندگی میکند.بله .آنان به معجزه ایمان داشتند و آن معجزه حقیقتا به وقوع پیوست.یک روز آنان در گوشه ای از خیابان به هم برخوردند.پسرگفت:”شگفت انگیزه,من در تمام زندگی ام دنبال تو بودم.شاید باورت نشه,ولی تو دختر صددرصد دلخواه منی.”

دختر به او گفت:”تو هم مرد صددرصد دلخواه منی,دقیقا با همون جزییاتی که تصورمیکردم.مثل یک رویاست.”

آنها روی نیمکت پارک نشستند,دستان همدیگر را گرفتند و ساعت ها و ساعتها ماجرای خودشان را برای همدیگر تعریف کردند.آن دو دیگرتنها نبودند.هرکدام فردصددرصد دلخواهشان را یافته بودند ویافته شده بودند.چقدرعجیب است که فردمورد علاقه ات را پیدا کنی و فرد مورد علاقه ات پیدایت کند.معجزه است.یک معجزه آسمانی.

با این حال وقتی نشستند وبا هم صحبت کردند ,ذره بسیار کوچکی از تردیدبه دلشان راه پیدا کرد.آیا حقیقت داشت که رویایشان به این آسانی به واقعیت بدل شده بود؟

خب.وقفه ی کوتاهی که در گفتگویشان به وجود آمد,پسر به دختر گفت:”بیا خودمونو امتحان کنیم.فقط یک بار.اگه ما واقعا عاشق همدیگه باشیم,یه وقتی,یه جایی,حتما دوباره همدیگه رو میبینیم و وقتی این اتفاق افتاد و فهمیدیم که عاشق همدیگه هستیم ,بلافاصله ازدواج میکنیم.تو چی فکرمیکنی؟”

دختر گفت:”آره.همین کاروباید بکنیم.”

بنابراین آن دو جداشدند.دختر به سمت شرق رفت و پسر به سمت غرب.

اما امتحانی که آن ها در مورد آن توافق کرده بودند,اصلا لزومی نداشت.آنان عشاق دلخواه صادق و راستین همدیگربودند و هیچوقت نباید چنین میکردند.همین که همدیگر را دیده بودند,خودش یک معجزه بود.اما آنها آنقدر جوان بودند که فهمیدن چنین چیزهایی برایشان ممکن نبودوامواج سرد و بی احساس سرنوشت آنان را بی رحمانه در خود فرو برد.

زمستان یک سال هردوی آنها انفلوانزای فصلی شدیدی گرفتند و پس از هفته هاسرگردانی میان مرگ و زندگی همه ی خاطرات سالهای گذشته را از یاد بردند .وزمانی که به خود آمدند ,سرهاشان همانند قلک دی.اچ.لارنس کوچک ۱خالی بود.

با این حال آن دو,جوان های ساده و مصممی بودندکه با تلاش های بی وقفه شان بار دیگرتوانستند شعور و آگاهی را که برای بازگشتن به اجتماع مثل اعضایی بالغ لازم بود,بدست آورند.خدارا شکرآنان شهروندان شریفی شدند که میدانستند چگونه از یک ایستگاه مترو به ایستگاه دیگربروند و حتی قادر بودند نامه های سفارشی را در اداره ی پست ارسال کنند .آنان باز هم عشق را تجربه کردند.عشقی تا حد هفتادو پنج یا حتی هشتادو پنج درصد.

زمان با سرعت تکان دهنده ای گذشت.به زودی پسر سی و دو ساله شد و دختر سی ساله. در یک صبح زیبای ماه آوریل پسر دنبال فنجانی قهوه بود تا روزش را با آن شروع کند ودر همان حال دختر برای ارسال نامه ای سفارشی از شرق به غرب میرفت,امادرست درامتداد همان خیابان باریک در محله ی هارویوکوی توکیو,آنان در آن گوشه از خیابان از کنار همدیگرگذشتند.پرتو ضعیفی از خاطرات گذشته برای لحظه کوتاهی در دلهاشان سوسو زد.هر یک نفسش رادر سینه حبس کرد و میدانست که:

“آن دختر,دختر صددرصد دلخواه من بود.”

“آن مرد,مرد صددرصد دلخواه من بود.”

اما پرتو خاطراتشان بسیار ضعیف بود و دیگر وضوح چهارده سال پیش را نداشت.آنان بی هیچ گفتگویی ازکنار همدیگررد شدند.ماجرای غم انگیزی است,این طور نیست.؟بله.همین است.همین را باید به او میگفتم.

تصویرگاه سیصد و شصت و پنج

عبدو ی جط دوباره میاید
با سینه اش هنوز مدال عقیق زخم
از تپه های آن سوی گزدان خواهد آمد
 از تپه های ماسه که آنجا ناگاه
 ده تیر نارفیقان گل کرد
و ده
شقایق سرخ
 بر سینه ستبر عبدو
گل داد
بهت نگاه دیر باور عبدو
 هنوز هم
 در تپه های آنسوی گزدان
 احساس درد را به تاخیر می سپارد
خون را
 هنوز عبدو از تنگچین شال
باور نمی کند
پس خواهرم ستاره چرا در رکابم عطسه نکرد ؟
 آیا عقاب پیر
خیانت
تازنده تر
 از هوش تیز ابلق من بود ؟
که پیشتر ز شیهه شکاک اسب
بر سینه تذرو دلم بنشست ؟
آیا شبانعلی
 پسرم را هم ؟
باد ابرهای خیس پراکنده را
 به آبیاری قشلاق بوشکان می برد
 و ابر خیس
پیغام را سوی اطراقگاه
امسال ایل
بی وحشت
معلق عبدو جط
 آسوده تر ز تنگه دیزاشکن خواهد گذشت
دیگر پلنگ برنو عبدو
در کچه نیست منتظر قوچ های ایل
 امسال
 آسوده تر
 از گردنه سرازیر خواهید شد
 امسال
 ای قبیله وارث
دوشیزگان عفیف مراتع یتیمند
در حجله گاه دامنه زاگرس
دوشیزگان یتیم مراتع
به کامتان باد
در تپه های آنسوی گزدان
 در کنده ی تناور خرگی
از روزگار خون
 ماری دو سر به چله
لمیدست
و بوته های سرخ شقایق
انبوه تر شکفته تر
 اندوهبارتر
 بر پیکر برهنه دشتستان
در شیب های ماسه
دمیده ست
گهگاه
 با عصر های غمناک پاییزی
که باد با کپر ها
بازیگر شرارت و شنگولیست
آوازهای غمباری
آهنگ شروه های فایز
 از شیب های ماسه
از جنگل معطر سدر و گز
 در پهنه بیابان می پیچد
مثل کبوترانی
 که از صفیر گلوله سرسام یافته
از فوج خواهران پریشان جدا
شده
در آسمان وحشت چرخان
 سرگردان
 آوازهای خارج از آهنگی
مانند روح عبدو
 می گردد در گزدان
آیا شبانعلی پسرم
سرشاخه درخت تبارم را
بر سینه دلاور
ده تیر نارفیقان
 گلهای سرخ سرب
 نخواهد کاشت ؟
از تنگچین شالش چرم قطارش آیا از خون
خیس ؟
عبدوی جط دوباره می آید
 اما شبانعلی
سرشاخه تبار شتربانان را
ده تیر نارفیقان
 بر کوهه فلزی زین خم نکرد
 زخم دل شبانعلی
 از زخم های خونی دهگانه پدر
 کاری تر بود
کاری تر و عمیق تر
 اما سیاه
جط زاده را نگاه کن
این
کرمجی ادای جمازه در می آورد
 او خواستار شاتی زیبای کدخداست
کار خداست دیگر
 هی هو شبانعلی
 زانوی اشتران اجدادت را محکم ببند
که بنه های گندم امسال کدخدا
 از پارسال سنگین تر است
هی های هو
 شبانعلی عاشق
 آیا تو شیرمزد شاتی را
آن ناقه
سفید دو کوهان خواهی داد ؟
شهزاده شترزاد
آری شبانعلی را
زخم زبان
 و آتش نگاه شاتی بی خیال
سرکوفت مداوم جطزادی
 و درد بی دوای عشق محال
 از استر لختت چموش جوانی
 به خاک کوفت
 اما
 در کنده ستبر خرگ کهن هنوز
 مار دو سر به چله
لمیده است
 با او شکیب تشنگی خشک انتقام
با او سماجت گز انبوه شوره زار
نیش بلند کینه او را
شمشیر جانشکار زهریست در نیام
او
 ناطور دشت سرخ شقایق
 و پاسدار روح سرگردان عبدوست
عبدوی جط دوباره می آید
 از تپه های ساکت گزدان
بر سینه اش هنوز مدال
عقیق زخم
در زیر ابر انبوه می آید
در سال آب
 در بیشه بلند باران
 تا ننگ پر شقاوت جط بودن را
 از دامن عشیره بشوید
 و عدل و داد را
 مثل قنات های فراوان آب
 از تپه های بلند گزدان
بر پهنه بیابان جاری کند