تصویر گاه هزار و دویست

از دو  روز پیش که فرشته زنگ زد و گفت قطع امید کرده اند بیایید ببینیدش.از دو روز پیش که خواهر و برادرم رفتند بالای سرش برای خداحافظی و گریه و زاری کردند و من به جای بالای سرش رفتن مدارک پزشکی بدست توی مطب دکترها می چرخیدم تا دیروز ظهر که فرشته گفت کد۹۹ اعلام کرده اند چشم های پدرم توی قاب عکس وسط حال یک شیطنت خاصی دارد.یک شیطنتی که توی این بیست و یک سال بعداز رفتنش هرگز در چشمانش ندیده بودم.

 

یادش به خیر مادرم!
از پیش
در جهد بود دایم، تا پایه‌کَن کند
دیوارِ اندُهی که، یقین داشت
در دلم
مرگش به جای خالی‌اش احداث می‌کند. ــ

خندید و
آنچنان که تو گفتی من نیستم مخاطبِ او
گفت:
ــ می‌دانی؟
این جور وقت‌هاست
که مرگ، زلّه، در نهایتِ نفرت
از پوچیِ وظیفه‌ی شرم‌آورش
ملال
احساس می‌کند!

#احمد_شاملو

تصویر گاه هزار و صد و نود و نه

 

‍ دلتنگم
برای نان مادرم
برای قهوه‌ی مادرم
و برای نوازشش.
کودکی‌ام
روز‌به‌روز در من بزرگ‌تر می‌شود.
عاشق زیستنم
چون مرگ
شرمسارم می‌کند از اشک مادرم.

روزی اگر برگشتم
من را مثل چارقدی بر چشمانت بکش.
استخوان‌هایم را با گیاهی بپوشان
که از قدم‌‌هایت متبرک است.
سخت در بندم کش
با طره‌ی مویی
با نخی آویزان از لباست
باشد که خدا شوم!
ته دلت را بخوانم
خدا می‌شوم.

اگر برگشتم
من را هیزم تنورت کن
بند رخت بامت کن.
من بی‌دعای خیرت
تاب ایستادن ندارم.
پیر شده‌ام
ستارگان کودکیم را بده
تا بازگردیم با جوجه‌پرندگان
به آشیانه‌ی انتظار تو.

تصویر گاه هزار و صد و نود و هشت

ای روزهای خوب که در راهید!
ای جاده های گمشده در مِه!
ای روزهای سختِ ادامه!
از پشت لحظه ها به در آیید.

خاتونِ خواب‌گزارِ قلعه نور

شريفِ شعله‌ور در هزاره ظلمات،

به خانه برگرد

خانه بي‌تو خاموش است

خانه بي‌تو تاريك است

و كوچه، خيابان، شهر، دنيا...
 

حوصله کن حیات بی دلیل رفتن ها، حوصله کن!
من خواب یک ستاره ی صبور 
زیر بالش ابرها دیده ام.
یا باد می آید و آسمان خواهد رفت
یا شاید کرامتی شد و باران آمد!

 

پ.ن: دیشب وقتی ساعت دوازده شب صدای زمین زیر باران شلاقی در آمد من روی مبل نشسته بودم و انگشتانم را دور استکان مشروبم بالا و پایین می کردم و هیچ انگیزه ای برا بلند شدن و به سمت پنجره یا بالکن رفتن نداشتم.این شاید اولین بار در زندگی ام بود که حتی حوصله ی باران را هم نداشتم ...

این روزها نقطه به نقطه ی این خانه توی چشمم نگاه می کنند و جای خالی مادر را سرم فریاد می کشند.

این روزها از خواب که بلند می شوم صدای رادیو هر روز صبح اش ساکت شده و شب ها قبل از خواب دیگر به اتاقش نمی روم که یواشکی رادیو را خاموش کنم و هنوز سر جایم نخوابیده بشنوم مادر باز ناخودآگاه دست هایش را بالا برده و رادیو را روشن کرده و من مثل همیشه لبخند بزنم.

این روزها صبح که بلند می شوم توی آشپزخانه دنبالش می‌کردم،توی فلاسک چای خالی،میز صبحانه خالی،پمپ آب خاموش ،توی راهرو بلند خانه ام ،روی مبل جلوی تلویزیون.پشت میز نمازش،دم در کمد لباسی اش،روی پله های تند و تیز خانه،توی صدای جریکه ضمخت لولای در خانه که هیچوقت روغنش نزدم تا این صدا خبر رفتن و آمدنش را بدهد.

ده سال پیش این خانه با وجود بی بی و مادر برای من نه تکه ای از بهشت بلکه همه ی بهشت بود.هفت سال پیش وقتی بی بی را از دست دادم حس کردم حجم عظیمی از خانه خالی شد.این روزها که مادر روی تخت ای سی یو خوابیده حس می کنم بهشت ام  از همه چیز و همه کس خالی شده.حس می کنم بهشت ام..

این روزها به خانه می ایم .پشت در خانه پاهایم برای ورود به خانه شل می شود.سرم را پایین می اندازم و وارد می شوم که جای خالی اش را نبینم.

خدایا من همان آدمی هستم که در بدترین و سخت ترین روزهای زندگی ام به تو گفتم شکرت که مادرم سالم است .وقتی حس می کردم دیگر هیچ کاری برای خودم از دستم بر نمی آید و حس می کردم هیچ راه فراری برایم در زندگی نمانده به تو گفتم شکرت که مادرم سالم است...خدایا من همان بنده ی ناچیزم که در هر شرایطی از زندگی ام به تو گفته ام شکرت که مادرم سالم است...

خدایا ...مادرم ...

 

احساس می‌کنم میان یک تاریکی سنگین دارم روی لبه ی یک  تیغی به نازکی یک مو راه می روم .

این روزها هر لحظه قلبم هزاران تکه می شود و به هزارسوی کائنات می رود تا خدا یک لحظه از قلب و جسم و جان مادرم غافل نشود.

این روزها همه ی تنم شده یک ترس مطلق که من با تمام وجودم سعی بر کنترلش دارم اما نمی توانم اعتراف نکنم بند بند وجودم  دارد از این ترس عمیقا به خودش می لرزد.

دیشب به یکی از دوستان که گفت چرا خودت را باختی ؟ 

گفتم : سعدی میگه تا خرمنت نسوزد احوال ما ندانی...

پ.ن: این شعر سعدی را هم باید با تحریرهای جاودانه استاد شجریان نازنین شنید 

یا قاضی الحاجات...

تو این دو ساعتی که اینجا ایستادم سه بچه متولد شده و از در این اتاق بیرون اومده...به حق همین نفس های تازه متولد شده مادرم رو سالم از این اتاق بیار بیرون و تولدی دیگر به نفس های مادرم و چشم های من  ببخش...

یا قاضی الحاجات...

 

تصویر گاه هزار و صد و نود و دو

تاریکی چنان غلیظ بود 

که انگار تاریکی می بردمان . 

 

 

پ.ن : کتاب نیمه تاریک ماه

تصویر گاه هزار و صد و نود و یک

اللهم انی اتوجه الیک اسالک باسمک الذی اذا اجابته