این روزها نقطه به نقطه ی این خانه توی چشمم نگاه می کنند و جای خالی مادر را سرم فریاد می کشند.
این روزها از خواب که بلند می شوم صدای رادیو هر روز صبح اش ساکت شده و شب ها قبل از خواب دیگر به اتاقش نمی روم که یواشکی رادیو را خاموش کنم و هنوز سر جایم نخوابیده بشنوم مادر باز ناخودآگاه دست هایش را بالا برده و رادیو را روشن کرده و من مثل همیشه لبخند بزنم.
این روزها صبح که بلند می شوم توی آشپزخانه دنبالش میکردم،توی فلاسک چای خالی،میز صبحانه خالی،پمپ آب خاموش ،توی راهرو بلند خانه ام ،روی مبل جلوی تلویزیون.پشت میز نمازش،دم در کمد لباسی اش،روی پله های تند و تیز خانه،توی صدای جریکه ضمخت لولای در خانه که هیچوقت روغنش نزدم تا این صدا خبر رفتن و آمدنش را بدهد.
ده سال پیش این خانه با وجود بی بی و مادر برای من نه تکه ای از بهشت بلکه همه ی بهشت بود.هفت سال پیش وقتی بی بی را از دست دادم حس کردم حجم عظیمی از خانه خالی شد.این روزها که مادر روی تخت ای سی یو خوابیده حس می کنم بهشت ام از همه چیز و همه کس خالی شده.حس می کنم بهشت ام..
این روزها به خانه می ایم .پشت در خانه پاهایم برای ورود به خانه شل می شود.سرم را پایین می اندازم و وارد می شوم که جای خالی اش را نبینم.
خدایا من همان آدمی هستم که در بدترین و سخت ترین روزهای زندگی ام به تو گفتم شکرت که مادرم سالم است .وقتی حس می کردم دیگر هیچ کاری برای خودم از دستم بر نمی آید و حس می کردم هیچ راه فراری برایم در زندگی نمانده به تو گفتم شکرت که مادرم سالم است...خدایا من همان بنده ی ناچیزم که در هر شرایطی از زندگی ام به تو گفته ام شکرت که مادرم سالم است...
خدایا ...مادرم ...