احساس میکنم میان یک تاریکی سنگین دارم روی لبه ی یک تیغی به نازکی یک مو راه می روم .
این روزها هر لحظه قلبم هزاران تکه می شود و به هزارسوی کائنات می رود تا خدا یک لحظه از قلب و جسم و جان مادرم غافل نشود.
این روزها همه ی تنم شده یک ترس مطلق که من با تمام وجودم سعی بر کنترلش دارم اما نمی توانم اعتراف نکنم بند بند وجودم دارد از این ترس عمیقا به خودش می لرزد.
دیشب به یکی از دوستان که گفت چرا خودت را باختی ؟
گفتم : سعدی میگه تا خرمنت نسوزد احوال ما ندانی...
پ.ن: این شعر سعدی را هم باید با تحریرهای جاودانه استاد شجریان نازنین شنید
+ نوشته شده در چهارشنبه ۱۰ آذر ۱۴۰۰ ساعت 12:34 توسط میم.ر
|