تصویرگاه پانصد و هشتاد و پنج
اسرار اَزَل را نه تو دانی و نه من
وین حرفِ معمّا نه تو خوانی و نه من؛
هست از پس پرده گفتوگوی من و تو
چون پرده برافتد، نه تو مانی و نه من
اسرار اَزَل را نه تو دانی و نه من
وین حرفِ معمّا نه تو خوانی و نه من؛
هست از پس پرده گفتوگوی من و تو
چون پرده برافتد، نه تو مانی و نه من
گر می فروش حاجت رندان روا کند
ایزد گنه ببخشد و دفع بلا کند
ساقی به جام عدل بده باده تا گدا
غیرت نیاورد که جهان پربلا کند
حقا کز این غمان برسد مژده امان
گر سالکی به عهد امانت وفا کند
گر رنج پیش آید و گر راحت ای حکیم
نسبت مکن به غیر که اینها خدا کند
در کارخانهای که ره عقل و فضل نیست
فهم ضعیف رای فضولی چرا کند
مطرب بساز پرده که کس بی اجل نمرد
وان کو نه این ترانه سراید خطا کند
ما را که درد عشق و بلای خمار کشت
یا وصل دوست یا می صافی دوا کند
جان رفت در سر می و حافظ به عشق سوخت
عیسی دمی کجاست که احیای ما کند
گر می فروش حاجت رندان روا کند
ایزد گنه ببخشد و دفع بلا کند
ساقی به جام عدل بده باده تا گدا
غیرت نیاورد که جهان پربلا کند
حقا کز این غمان برسد مژده امان
گر سالکی به عهد امانت وفا کند
گر رنج پیش آید و گر راحت ای حکیم
نسبت مکن به غیر که اینها خدا کند
در کارخانهای که ره عقل و فضل نیست
فهم ضعیف رای فضولی چرا کند
مطرب بساز پرده که کس بی اجل نمرد
وان کو نه این ترانه سراید خطا کند
ما را که درد عشق و بلای خمار کشت
یا وصل دوست یا می صافی دوا کند
جان رفت در سر می و حافظ به عشق سوخت
عیسی دمی کجاست که احیای ما کند
زان کوزه می که نیست در وی ضرری
پر کن قدحی٬ بخور به من ده دگری
زان پیشتر ای صنم که در گذری
خاک من و تو کوزه کند کوزه گری
نه خواب به جانبِ من و
نه من به جانبِ خواب،
معلقم ميانِ مويه و انتظار.
نپرس پريشانِ کدام کرانهای!
کرانه تويی بیکرانهی من..!
من ...
همان بيدارْخوابِ هميشهام
که بیهوای تو ...
بیسواد
که بیهوای تو ...
بیکس
که بیهوای تو ...
بیحوصله.
پس قرارِ دوشينه را
به کدام دريا سپردهای؟
کدام دريا
که سرابِ اين بيابان است!
حوصله کن
صبح که باران آمد
همهٔ ما
زیرِ فوارهٔ گل سرخ
نماز خواهیم خواند.
این حرفها از تو بعید است سیدعلی!
ابداً !
تو فکر میکنی من بیخبر ماندهام
که بر این مردمِ خسته چه میرود؟
من با یک عدهٔ عجیب
سَرِ دعوا دارم آقا !
لگام بر دهانِ زنبق و ستاره میزنند
به من میگویند تو نامحرمِ حضورِ عیش وُ
انتظارِ علاقهای!
خدایا
نیزارهای خزانی
به شِکَر نشستهاند.
اما من پیشِ پایِ خود را خوب نمیبینم
نمیدانم این تاریکی تا کجای جهان ادامه دارد،
واقعاً مشکل است؛
به من بگویید:
چراغ روشن است یا چاهِ شبِ بلند؟
شما (یعنی همین عدهٔ عجیب)
چطور عصای کور و لقمهٔ گرسنه را ربوده
باز به وقت نماز
گریه میکنید؟
بیپدر!
توقعِ من از هر ترانه
بیش از این تکلم ساده نیست،
بگذارید زندگی کنم.
در تاریکی
تیرم کردهاید
که از کمانِ کشیدهٔ شما بترسم!؟
میترسم
اما نه از مرگ،
بلکه از برادرانی
که فرقِ میانِ گاو وُ
هفت سُنبلهٔ گندم را نمیفهمند.
باری به قولِ قدیم:
باری...چه کور و چه نابینا،
اسفندیار به انزوا
بِه که کمانِ کشیده بشکند به وقتِ تیر.
شوخی کردم.
ماهِ مجروح را از این برکهٔ مُرده
نجاتی نیست.
به سیمرغ بگو...تو هَم!؟
بگذارید هرچه میخواهد ببارد
ببارد از سنگ، از سیاهی، از سکوت
ما نومید نمیشویم
ما همچنان
سفرهی بیسینِ خانوار خویش را
با الفبایِ تمام عیارِ عشق میآراییم!
این را من نمیگویم
مادرانِ ما میگویند!
من بی می ناب زیستن نتوانم
بی باده کشیده بار تن نتوانم
من بنده ی آن دمم که ساقی گوید
یک جام دگر بگیر و من نتوانم
بالاخره ...آمد
باران آمد
و ریه های شهر
از پس نفس های آلوده ی مردم
آزاد شد
این کوزه گران که دست در گل دارند
عقل و خرد و هوش برآن بگمارند
بر گل لگد و تپانچه تا چند زنند
خاک بدن است تا چه می پندارند
تو ساعتی تو چراغی تو بستری تو سکوتی
چگونه می توانم
که غایبت بدانم
مگر که خفته باشی در اندوه هایت،
تو واژه ای تو کلامی تو بوسه ای تو
سلامی
چگونه می توانم که غایبت بدانم
مگر که مرده باشی در نامه هایت،
تو یادگاری تو وسوسه ای تو گفت و گوی درونی
چگونه می توانی که غایبم بدانی
مگر که مرده باشم من در حافظه ات.
بهانه ها را مرور کردم
گذشته را به آفتاب سپردم
به عشق مرده
رضایت دادم
یعنی
همین که تو در دوردست زنده ای
به سرنوشت رضایت دادم...
حالا اين همه چشمه، اين همه رود
اصلا اين همه آسمانِ بلند،
تعجب میکنم!
ماهِ قشنگِ اين شبِ پَردهپوش
چرا گذاشته آمده صاف
پشتِ پنجرهی تو ...!
انگار دارد
خيره به خوابِ چيزی از باورِ زندگی
نگاه میکند،
به گمانم بايد اتفاقِ تازهای افتاده باشد!
تو حس میکنی
يک شعرِ سادهی مايل به دعای دوست
دارد همين دقيقه، همين دور و بَرِ سَرَت
هی سايه ... به سايهی ستارگانِ تشنه میسايد
من به اين بازیها عادت دارم
میشناسمش
يکی دو خطِ روشنش اصلا
چيزی ميانِ ديدنِ رويا و
شنيدنِ يک دوستتْدارمِ آسان است.
باز هم توسل به ماه
نگو به کسی چه مربوط
بد است، خوب نيست!
حالا بيا سمتِ راستِ من
میخواهم دست در گردن هم
يک عکسِ يادگاری بگيريم!
هی ... نمیدانمِ نامت چيست!
عَصاکشِ آفتاب و آينه
کجا میروی؟
میروم آرام
پرده را کنار میزنم
نگاه میکنم
در مهتابیِ رو به شمالِ آذرماه
پَرندهی پابُريدهای
زير گلوی گرمِ گربه ... به خواب رفته است.
وقتی که شانه هايم
در زير بار حادثه می خواست بشکند
يک لحظه
از خيال پريشان من گذشت:
"بر شانه های تو..."
بر شانه های تو
می شد اگر سری بگذارم.
وين بغض درد را
از تنگنای سينه برآرم
به های های
آن جان پناه مهر
شايد که می توانست
از بار اين مصيبت سنگين
آسوده ام کند.
ﺧﯿﻠﯽﻫﺎ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺟﻨﮓ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ
ﻻﺯﻡ ﺍﺳﺖ.
ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺟﻬﺎﻥ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ،
ﺿﺮﻭﺭﯼ ﺍﺳﺖ.
ﺑﻌﻀﯽﻫﺎ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺮﮒ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ
ﻃﺒﯿﻌﯽ ﺍﺳﺖ.
ﺗﻮ ﺧﻮﺩﺕ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﻋﺸﻖ ﺁﻣﺎﺩﻩ کردهای
ﻭ ﭼﻘﺪﺭ ﺑﯽﺩﻓﺎﻋﯽ
ﺩﺭ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﺟﻨﮓ،
ﺩﺭ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﺟﻬﺎﻥ،
ﺩﺭ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﻣﺮﮒ.
به تو فکر میکنم
مثل آسمان به ستاره و ستاره به شب،
به تو فکر میکنم
مثل ابونواس¹ به می
مثل نقطه به خط
مثل حروف الفبا به عین
مثل حروف الفبا به شین
مثل حروف الفبا به قاف
همین!
هرچه گفتم
انگار انتظار آسان رسیدن به همین سه حرف آخر بود.
حالا باید بخوابم
فردا بازهم به تو فکر خواهم کرد
مثل دریا به ادامه خویش
دوست داشتنت را
از سالی به سال دیگر
جابهجا میکنم
انگار دانشآموز مشقاش را
در دفتری تازه پاکنویس میکند
جابهجا میکنم …
صدایت
عطرت
نامههایت
و شمارهی تلفن
و صندوق پستی ات را
می آویزمشان به کمد سال جدید
و …
اقامت دائمی در قلبم
را به تو می دهم…
آه
صدایت صدایت!
سراسر حسرتست؛
مثل همآغوشی
معلق میدارد مرا؛
میان پریشانی و جنون،
بر دیوارههای قلعهی شب…
در حالیکه،
درد میکشم از عذاب زندگی،
دلتنگ توام
در حالیکه،
درد میکشم از عذاب زندگی،
بیشتر دوستت دارم!
من،
روی نيمکتِ بارانخوردهای اينجا،
رو به آوازِ يکی دو ديوانه از نسلِ گريه نشستهام.
میشنوم که از بادهای خزانی میگويند،
از دير آمدن میگويند،
از دير آمدن کسی،
چيزی،
اتفاقی شايد!
هی بختِ بيدار من،
عصا میخواهی چه کنی؟
تو سرت شکسته است!
با من حرف بزن
مثل یک پیراهن نارنجی با روز
مثل وقتی که ابر
صرف شستن یک سنگ میکند
مثل وقتی که
صرف همین شعر میشود
با من حرف بزن
مثل یک بازی در وسط تابستان
و به چیزی فکر نکن
می دانم
زمین گرد است
و جاذبه
در پای درختان سیب بیش تر است!
…نشست تو ماشین
دستاش می لرزید
بخاری رو روشن کردم،
گفت: ماشینت بوی دریا میده
گفتم: ماهی خریده بودم!
گفت: ماهیمرده که بوی دریا نمیده!
گفتم: هر چیزی موقع مرگ بوی اونجایی رو میده که دلتنگش می شده…
گفت: من بمیرم، بوی تورو میدم؟
اگر حسین نباشد تامردم را از سه خدای روی زمین آگاه کند: خدای زر، خدای زور و خدای تزویر، یعنی این مثلث شوم حاکم برتاریخ،همان مثلث تیغ وطلا وتسبیح وجهل عوام نگذارد که حسین وحسین ها به رسالت خویش دست یازند،سیرحرکت تاریخ، باز دوباره و دوباره و دوباره تکرار میشود، اولی (حاکمیت) سرخلق رابه بند می آورد ودومی (اشرافیت) جیبش راخالی میکند وسومی (روحانیت) بالحنی خیرخواهانه وبازبان دین درگوش خلق میگوید: صبرکن برادر،دنیارابه اهلش وابگذار، آخرتت را آباد کن، این مثلث شوم وبیگانه ای که همیشه درتاریخ به کاربوده است.
آیا سارها و سینهسرخها دوباره برمیگردند؟
و سایههایشان روی روزهای من خط میاندازد؟
میتوانستی بروی
اما برای یک لحظه برگشتی
و سکوتام را به جنگل کشیدی
بر درختانام هیاهوی گنجشکهاست
و لکلکها به رودخانهام تن میسپارند
باد تقویمام را ورق میزند
و من سرگردانام
سکوت طبله کرده بر جایجای بدنام
جزیرههای گمشده در امتدادِ روز شناورند
و ماهیانِ تشنه سر به ساحل سپردهاند
برگرد!
دوباره برگرد!
سربرگردان و نگاهام کن!
تا وطنِ پرندگان باشم.
چاره چیست؟ | ولادیمیر مایاکوفسکی
برای فراموش کردن تو
شاید
ورق بازی کردم
شاید لبی تر نمودم و
گلوی خسته از آه جانسوزم را
با شراب التیام بخشیدم
و یا شاید
تمام کوچههای شهر را
بهیاد تو قدم زدم
وجب به وجب
قدم به قدم
اما بگو
چگونه فرو بنشانم
این جهنمی را که
در درونام زبانه میکشد
چاره چیست؟
انگار وقت آن رسیده است که
با استخوانهایام
نیلبک بنوازم.
به مجنون گفت روزی عیب جویی
که پیدا کن به از لیلی نکویی
که لیلی گر چه در چشم تو حوریست
به هر جزوی ز حسن او قصوریست
ز حرف عیبجو مجنون برآشفت
در آن آشفتگی خندان شد و گفت
اگر در دیدهی مجنون نشینی
به غیر از خوبی لیلی نبینی
تو کی دانی که لیلی چون نکویی است؟
کزو چشمت همین بر زلف و رویی است
تو قد بینی و مجنون جلوه ناز
تو چشم و او نگاه ناوک انداز
تو مو بینی و مجنون پیچش مو
تو ابرو، او اشارتهای ابرو
دل مجنون ز شکر خنده خونست
تو لب میبینی و دندان که چونست
کسی کاو را تو لیلی کردهای نام
نه آن لیلیست کز من برده آرام
ترا رد کردن او حد نميبود
اگر ميبود ليلي بد نميبود
مزاج عشق بس مشکل پسند است
قبول عشق برجایی بلند است
شکار عشق نبود هر هوسنانک
نبندد عشق هر صیدی به فتراک
گوزني بس قوي بنياد بايد
که بر وي شير سيلي آزمايد
مکن باور که هرگز تر کند کام
ز آب جو نهنگ لجه آشام
دلی باید که چون عشق آورد زور
شکیبد با وجود یک جهان شور
اگر داری دلی در سینه تنگ
مجال غم در او فرسنگ فرسنگ
صلای عشق درده ورنه زنهار
سر کوی فراغ از دست مگذار
ز ما تا عشق بس راه درازیست
به هر گامی نشیبی و فرازیست
نشیبش چیست خاک راه گشتن
فراز او کدام از خود گذشتن
نشان آنکه عشقش کارفرماست
ثبات سعی در قطع تمناست
دليل آنکه عشقش در نهاد است
وفاي عهد بر ترک مراد است
چه باشد رکن عشق و عشقبازی
ز لوث آرزو گشتن نمازي
غرضها را همه يک سو نهادن
عنان خود به دست دوست دادن
اگر گويد در آتش رو، روي خوش
گلستان داني آتشگاه و آتش
وگر گويد که در دريا فکن رخت
روي با رخت و منت دار از بخت
به گردن پاس داري طوق تسليم
نيابي فرق از اميد تا بيم
نه هجرت غم دهد ني وصل شادي
يکي داني مراد و نامرادي
اگر سد سال پامالت کند درد
نياميزد به طرف دامنت گرد
به هر فکر و به هر حال و به هر کار
چه در فخر و چه در ننگ و چه در عار
به هر صورت که نبود نا گزيرت
بجز معشوق نبود در ضميرت