تصویرگاه چهارصد و شصت و هشت

. آهوی دشتستانی!

بی پروا از «آتش باد»

 بی نیاز از«گله»

 و جای پایت در هر دلنمکی می ماند

 سحر گاهان کنار«رود دالکی»

 «کچه » میزنم

 هیاهوی سکوتم

« تنگ » تش گرفت ای است

و گرگ باد نگاهم

 گردان و نخلستان ها را می چرد

و می چرد...

سهم من از روز

 یک دشتستان هیچ است

 و شب را

تنها به خاطر صدای «تیتروک » سکوت کرده ام

 که از پشت «خر من جا» می آمد

 و دیگر

 نمی آید...

تصویرگاه چهارصد و شصت و هشت

می رسم، اما سلام انگار یادم می رود
شاعری آشفته ام هنجار یادم می رود

با دلم اینگونه عادت کن بیا بر دل مگیر
بعد از این هر چیز یا هر کار یادم می رود

من پر از دردم پر از دردم پر از دردم ولی
تا نگاهت می کنم انگار یادم می رود

راستی چندیست می خواهم بگویمبی شماردوستت دارم، ولی هر بار یادم می رود

مست و سرشاری ز عطر صبح تا می بینمت
وحشب شب های تلخ و تار یادم می رود

شب تو را در خواب می بینم همین را یادم است
قصه را تا می شوم بیدار یادم می رود

...

من پر از شور غزل های تو ام اما چرا
تا به دستم می دهی خودکار یادم می رود؟!

تصویرگاه چهارصد و سی و شش

نه

این برف را دیگر

سر ِ باز ایستادن نیست ،

برفی که بر ابروی و به موی ما می نشیند

تا در آستانه ی آیینه چنان در خویشتن نظر کنیم

                                                که به وحشت

از بلند ِ فریادوار ِ گُداری

                        به اعماق ِ مغاک

                                    نظر بردوزی .

باری

مگر آتش ِ قطبی را

بر افروزی .

که برق ِ مهربان ِ نگاه ات

                        آفتاب را

بر پولاد ِ خنجری می گشاید

            که می باید

                        به دلیری

با درد ِ بلند ِ شبچراغی اش

                        تاب آرم

به هنگامی که انعطاف قلب مرا

                        با سختی ِ تیغه ی خویش

                                    آزمونی می کند .

 

نه

تردیدی بر جای بنمانده است

مگر قاطعیت ِ وجود ِ تو

کز سرانجام ِ خویش

به تردیدم می افکند ،

که تو آن جرعه ی آبی

            که غلامان

                        به کبوتران می نوشانند

از آن پیش تر

                        که خنجر

                                    به گلوگاهشان نهند 

تصویرگاه چهارصد و سی و پنج

 

ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﯾﮏ ﺷﺐ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪ
ﻭ ﺻﺒﺢ ﺑﺎ ﺧﺒﺮ ﺷﺪ
ﻏﻢ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺍﺯ ﯾﮏ ﮐﻨﺎﺭ ﺑﻪ ﺩﻭﺭ ﺭﯾﺨﺘﻪ ﺍﻧﺪ!
ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﺍﺷﮑﯽ ﻫﺴﺖ …
ﯾﺎ ﺍﺯ ﻋﻤﻖ ِ ﺷﺎﺩﻣﺎﻧﯽ ﺩﻟﯽ ﺑﯽ ﺩﺭﺩ ﺍﺳﺖ ؛
ﯾﺎ ﺍﺯ ﭘﺲ ِ ﺑﻪ ﻫﻢ ﺭﺳﯿﺪﻥ ﻫﺎﯼ ﺩﻭﺭ …
ﯾﺎ ﮔﺮﯾﻪٔ ﮐﻮﺩﮐﯽﮐﻪ ﺩﺳﺖ ﺑﯽ ﺣﻮﺍﺳﺶ ،
ﺑﺎﺩﺑﺎﺩﮐﯽ ﺭﺍ ﺑﺮ ﺑﺎﺩ ﻣﯽ ﺩﻫﺪ !

ﮐﺎﺵ ﻣﯽ ﺷﺪ ﯾﮏ ﺻﺒﺢ
ﮐﺴﯽ ﺯﻧﮓ ﺧﺎﻧﻪ ﻫﺎﻣﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﺰﻧﺪ ﺑﮕﻮﯾﺪ :
ﺑﺎ ﺩﺳﺖ ِ ﭘﺮ ﺁﻣﺪﻩ ﺍﻡ
ﺑﺎ ﻟﺒﺨﻨﺪ ،
ﺑﺎ ﻗﻠﺐ ﻫﺎﯾﯽ ﺁﮐﻨﺪﻩ ﺍﺯ ﻋﺸﻖ ﻫﺎﯼ ﻭﺍﻗﻌﯽ...
ﺍﺯ ﺁﻥ ﺳﻮﯼ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﻫﺎ …
ﺁﻣﺪﻩ ﺍﻡ ﺑﻤﺎﻧﻢ ﻭ ﻫﺮﮔﺰ ﻧﺮﻭﻡ !!

 

تصویرگاه چهارصد و سی و چهار

اگه میخای یه مرد و بکشی

فقط کافیه غرورشو ازش بگیری

همه چی تموم ...همه چی...فقط همین

و این یه قانون.

تصویرگاه چهارصد و سی و سه

یک شب هوای گریه
یک شب هوای فریاد
امشب دلم ، هوای تو کرده است



فوج اثیری دُرناها
در باران
شعری مهاجر است
که می گذرد
و آن صدای زمزمه وار
که لحظه لحظه ،
به من ،
نزدیک می شود ،
آهنگ بال بال شعرم
شعرم هوای نشستن دارد .



شب را
تا صبح
مهمان کوچه های بارانی
خواهم بود
و برگ برگ دفتر غمگینم را
در باران
خواهم شست
آنگاه شعر تازه ام را
- که شعر شهرهایم خواهد بود -
با دست های شاعرانه تو ،
بر دفتری که خالی است .
خواهم نوشت
ای نام تو تغزل دیرینم ،
در باران !

یک شب هوای گریه
یک شب هوای فریاد
امشب دلم هوای تو کرده است ...

تصویرگاه چهارصد و سی و دو

تو را "بانو" نامیده ام
بسیارند از تو بلندتر،بلندتر،
بسیارند از تو زلال تر زلال تر،
بسیارند از تو زیباتر ، زیباتر.
اما بانو تویی!!

از خیابان که میگذری
نگاه کسی را به دنبال نمی کشانی
کسی تاج بلورینت را نمی بیند،
کسی بر فرش سرخ زرین زیر پایت نگاهی نمی افکند
و زمانی که پدیدار می شوی
تمامی رودخانه ها به نغمه در می آیند
در تن من
زنگ ها آسمان را می لرزانند
و سرودی جهان را پر می کند
تنها تو و من
تنها تو و من، عشق من!
به آن گوش می سپریم ...

 

تصویرگاه چهارصد و سی و یک

رمز شبان درد شعر من است

گفتی :
گل در ميان دستت می پژمرد

گفتم :
خواب
در چشمهايمان به شهادت رسيده است

گفتي كه :
خوبترينی

آری ، خوبم
آرامگاه حافظم
شعر ترم
تاج سه ترك عرفانم
درويشم
خاكم
آينه دار رابطه ام ، بنشين
بنشين ، كنار حادثه بنشين
ياد مرا به خاطره بسپار
اما
نام مرا
بر لب مبند كه مسموم ميشوی
من داغ ديده ام

 

تصویرگاه چهارصد و سی

خوشا به بخت بلندم که در کنار منی...
تو هم قرار منی هم تو بیقرار منی..

گذشت فصل زمستان، گذشت سردی و سوز...
بیا ورق بزن این فصل را، بهار منی...

به روز های جدایی دو حالت است فقط...
در انتظار توام یا در انتظار منی؟!!!

خوش است خلوت اگر یار، یار من باشد...
خوش است چون که شب و روز در کنار منی...

بمان که عشق به حال من و تو غبطه خورد...
بمان که یار توام، عشق کن که یار منی...

بمان که مثل غزل های عاشقانه ی من...
پر از لطافت محضی و گوشوار منی...

من "ابتهاج" ترین شاعر زمان توام...
تو عاشقانه ترین شعرِ روزگار منی...

 

تصویرگاه چهارصد و بیست ‌‌ونه

جای من خالی است

جای من در عشق

جای من در لحظه های بی دریغ اولین دیدار

جای من در شوق تابستانی آن چشم

جای من در طعم لبخندی که از دریا سخن می گفت

جای من در گرمی دستی که با خورشید نسبت داشت

جای من خالی است

من کجا گم کرده ام آهنگ باران را!؟

من کجا از مهربانی چشم پوشیدم!؟...



تصویرگاه چهارصد و بیست و هشت

دیگر سیبی نمانده
نه برای من
نه برای تو
نه برای حوا و آدم
...
ببین!
دیگر نمی‌توانی چشم‌هام را
از دلتنگی باز کنی.
حتا اگر یک سیب
مانده باشد
رانده ‌می‌شوم.
...
سیب یا گندم؟
همیشه بهانه‌ای هست.
شکوفه‌ی بادام
غم چشم‌هات
خندیدن انار
و این‌همه بهانه
که باز خوانده شوم
به آغوش تو
و زمین را کشف کنم
با سرانگشت‌هام.
زمین نه،
نقطه نقطه‌ی تنت.
...
بانوی زیبای من!
دست‌های تو
سیب را
دل‌انگیز می‌کند


تصویرگاه چهارصد و بیست و هفت

خانه دل تنگ ِ غروبی خفه بود

مثل ِ امروز که تنگ است دلم
پدرم گفت چراغ
و شب از شب پر شد
من به خود گفتم یک روز گذشت
مادرم آه کشید
زود بر خواهد گشت
ابری آهسته به چشمم لغزید
و سپس خوابم برد
که گمان داشت که هست اینهمه درد
در کمین ِ دل ِ آن کودک ِ خرد ؟
آری آن روز چو می رفت کسی
داشتم آمدنش را باور
من نمی دانستم
معنی هرگز را
تو چرا بازنگشتی دیگر ؟
آه ای واژه ی شوم
خو نکرده ست دلم با تو هنوز
من پس از این همه سال
چشم دارم در راه
که بیایند عزیزانم، آه !

تصویرگاه چهارصد و بیست و شش

هیچ شاعری توانِ تکلمِ مرا ندارد
خاصه اگر نامِ تو در ترانه...تمام شود.
تو تمامی، کاملی، کلماتِ منی...که از منی!

دوستت دارم!
بگویم مثل چه مثلاً ؟!
مثل تشنهٔ بی‌راه که تَرَنُم آب را،
کمی قدیمی‌تر مثلاً
مثل ماهِ می‌خوش که بَدْرِ تمامِ باران را
-خاصه حوالی صبح!
اردی‌بهشت بهتر است به راهِ شمال.

می‌دانی چرا این همه من شاعرم؟!
من اصلاً هرگز شاعر نبوده‌ام
فقط یک وقت‌هایی می‌بینم دارد از آسمان
چیزهایی می‌بارد آرام
که باید گوشهٔ قلبِ خسته‌ام پنهان‌شان کنم.
من در همین فرصت‌هاست
که از ازدحامِ دردها فرار می‌کنم
می‌روم رو به جایی دور
دست‌های مادرم را می‌بوسم
بعد زنگ می‌زنم به تو:
بیا
هوا محشر است
هوا دختر است
هوا دریاست
و من فقط تورا دوست می‌دارم
که این همه
همه را دوست می‌دارم.

 

تصویرگاه چهارصد و بیست و پنج

 

- دوست دارم یک نیمه شب که برایت می نویسم ؛
از خواب بپری
غُرغُرِ بویِ سیگارم را بزنی
تلوتلو بخوری و بیایی بالایِ سرم
یک کام از سیگار نیم کشیده ام بگیری
و مرا خالقِ هزار شعرِ ناب کنی ...
نرم تکیه بزنی به صندلی و موهایِ به هم ریخته ات را صاف کنی
آرام درِ گوشم بگویی؛
-بس است هر چه از من نوشتی
کمی از بوسه بنویس!-