تصویرگاه صدو نود و پنج

من حالم خوب نیست

و

حالم خوب نیست را

با هزاران هجا از حا بنویس

هجا کن باران نیست

اینقدر که ابر هست

و روشنی نیست

اینقدر که ماه هست

و ماه نیست

اینقدر که تو تخت برپا کرده ای

و لحاف پهن کرده ای و

روی ماه لم داده ای

و

فکر نکردی

آن هنگام که در لحافی امن از

آرامش کهکشان ها در خاب٬

خاب دیده ای

که مرا دیده ای

من در تنهایی با ماه قدم میزدم

 

تصویرگاه صدو نود و چهار

تنهایی من کش آمد چونان 

پیچش گل پیچک تنهایی که هزاران 

راز درون خود دارد

و هزاران جهان را به هم می پیچد

به راه یافتن نشانی

ومن بدین بادیه فرود آمدم

در سراشیبی پله های دهلیزی

لایتناهی

در سرابی از جرقه ایی نور

در امتداد تاریکی

آمدم و تو دور و دور تر شدی

آنقدر آمدم که نه ابتدای راه را 

می دانستم و نه دیگر جرقه ایی بود

من که کوله بار تنهایی ام را برداشتم و 

پا بدین تاریکی گذاردم

خطر کردن را می دانستم

اما تو چه؟ میدانی؟

میدانی سال ها بعد که راه آمده ام 

را قدم بشماری

هیچ نخواهی یافت

جز جای رنج پنجه های 

مردی بر دیواره های دهلیزی

که با تاریکی یکی شده!

پ.ن:در حضور آشفته بازار روزمرگی وارش کلمات به هر شکل اش اتقاقیست ناب ‌و محترم...

تصویرگاه صدو نود و سه

عشق پشت ترافیک یک اتوبان

بی انتها گیر نمی کند

وسط ترمز راننده لا ابالی

ماشین جلویی ایست نمیکند

هنگام سقوط ماشینت انتهای 

دره تمام نمی شود

با تابلوی ایست هیچ ماموری

روی زمین پا از روی پدال پس 

نمیکشد

هیچ کاری به رنگ چراغ های 

قرمز یا سبز چهار راه ها 

ندارد

و سر هیچ دوراهی یا 

چند راهی هیج جاده ای 

گیج نمی زند

عشق خطوط عابر پیاده و 

پیرمرد ویلچر نشین وسط 

خیابان و پیرزن عصابدست 

نابینا نمی شناسد

عشق نه خیابان یکطرفه 

می فهمد و نه پارک ممنوع

عشق یک ماشین ترمز بریده است

که هیچ کاری ب خوب بودن تو 

و بد بودن من ندارد

عشق 

تنها راندن میداند

راندن و راندن و راندن 

ودیگر

هیچ...

 

تصویرگاه صدو نود و دو

امشب یکی. باید جمعم کند

امشب یکی باید جمع و جورم کند

امشب که نه

شب های پیشین و پسین

همین شب ها که واژه ها 

زور شعر شاعر را یدک نمیکشند

همین شب ها که ماه مال تو بود 

و حالا مال من است 

ماه کال سالخورده

ماه بال درآورده سپید بال

که چند شب است رنگ 

پیک شرابی گرفته

رنگ خودباخته ی  به خون نشسته

رنگ خوبی ی به خون نشسته

رنگ زردآبی خونین شکل 

رنگ پر درآورده پرواز کرده

به فراری ابدی

حالا ماه چشم در آورده

به نگاه باردار من

و زمین را می نگرد

به رنجی یغما رفته 

در تصویری دراماتیک 

که سال هاست 

درد دوری از واقعیت می کشد

به سپیدی نور ماه تا

فاصله کهکشان ها ی

دگر

تصویرگاه صدو نود و یک

گر بدین سان زیست باید پست

من چه بی شرمم اگر فانوس عمرم را به رسوائی 

نیاویزم بر بلند کاج خشک کوچه بن بست

گر بدین سان زیست باید پاک

من چه ناپاکم اگر ننشانم از ایمان خود چون کوه

یادگاری جاودانه برتر از بی بقای خاک