تصویرگاه صدو نود و چهار
تنهایی من کش آمد چونان
پیچش گل پیچک تنهایی که هزاران
راز درون خود دارد
و هزاران جهان را به هم می پیچد
به راه یافتن نشانی
ومن بدین بادیه فرود آمدم
در سراشیبی پله های دهلیزی
لایتناهی
در سرابی از جرقه ایی نور
در امتداد تاریکی
آمدم و تو دور و دور تر شدی
آنقدر آمدم که نه ابتدای راه را
می دانستم و نه دیگر جرقه ایی بود
من که کوله بار تنهایی ام را برداشتم و
پا بدین تاریکی گذاردم
خطر کردن را می دانستم
اما تو چه؟ میدانی؟
میدانی سال ها بعد که راه آمده ام
را قدم بشماری
هیچ نخواهی یافت
جز جای رنج پنجه های
مردی بر دیواره های دهلیزی
که با تاریکی یکی شده!
پ.ن:در حضور آشفته بازار روزمرگی وارش کلمات به هر شکل اش اتقاقیست ناب و محترم...
+ نوشته شده در دوشنبه ۲۰ بهمن ۱۳۹۳ ساعت 1:18 توسط میم.ر
|
عاشق که می شوی