تصویر گاه هزار و نود و چهار

تفنگت را زمین بگذار
که من بیزارم از دیدار این خونبارِ ناهنجار
تفنگِ دست تو یعنی زبان آتش و آهن
من اما پیش این اهریمنی ابزار بنیان کن
ندارم جز زبانِ دل

دلی لبریزِ از مهر تو ای با دوستی دشمن

زبان آتش و آهن
زبان خشم و خونریزی است
زبان قهر چنگیزی است
بیا، بنشین، بگو، بشنو سخن، شاید
فروغ آدمیت راه در قلب تو بگشاید.

برادر! گر که می خوانی مرا، بنشین برادر وار
تفنگت را زمین بگذار
تفنگت را زمین بگذار تا از جسم تو
این دیو انسان کش برون آید.
تو از آیین انسانی چه می دانی؟
اگر جان را خدا داده است
چرا باید تو بستانی؟
چرا باید که با یک لحظه غفلت، این برادر را
به خاک و خون بغلطانی؟

گرفتم در همه احوال حق گویی و حق جویی
و حق با توست
ولی حق را -برادر جان-
به زور این زبان نافهم آتشبار
نباید جست 

اگر این بار شد وجدان خواب آلوده ات بیدار
تفنگت را زمین بگذار ...

 

پ .ن : تفنگت را زمین بگذار زبان حال این روزهاست  با کلمات مشیری عزیز و شنیدنی تر با صدای استاد شجریان 

تصویر گاه هزار و نود و سه

کمترین تحریری از یک آرزو این است

 

آدمی را آب و نانی باید و آنگاه آوازی...
در قناری ها نگه کن، در قفس، تا نیک دریابی
کز چه در آن تنگناشان باز، شادی های شیرین است.
کمترین تصویری از یک زندگانی،
آب،
نان،
آواز،
ور فزون تر خواهی از آن، گاهگه پرواز
ور فزون تر خواهی از آن، شادی آغاز
ور فزون تر، باز هم خواهی، بگویم باز...
آنچنان بر ما به نان و آب، اینجا تنگ سالی شد
که کسی در فکر آوازی نخواهد بود
وقتی آوازی نباشد،

شوق پروازی نخواهد بود...

 

پ.ن:به هنگام صدای همایون عزیز

تصویر گاه هزار و نود و دو

کرونا نگیر 

دلم برای لب هایت تنگ می شود 

 

 

تصویر گاه هزار و نود و یک

.
... و هنوز
دست شاهانه دراز است پی کشتن من
هم از آن دست پلید است که در
خوزستان
در هویزه ، بستان ، سوسنگرد
این چنین در خون آغشته شدم

و همین امروز 
با مسلمان جوانی که خط پشت لبش
تازه سبزی می زد کشته شدم ...!
نه هراسی نیست
خون ما راه دراز بشریت را گلگون کرده ست
دست تاریخ ظفرنامه انسان را
 زیب دیباچه خون کرده ست
آری از مرگ هراسی نیست ...

 

پ.ن: وقتی آقای سایه عزیز گل می کارد 

تصویر گاه هزار و نود

گر لعل خموشت‌کند آهنگ نواها

دشنام‌، دعاها و بروهاست‌، بیاها

خوبان به ته پیرهن از جامه برونند

در غنچه ندارندگل این تنگ قباها

رحمت ز معاصی به تغافل نشکیبد

ز آنسوست‌گناههاگرازین سوست الاها

فریادکه ما بیخبران‌گرسنه مردیم

با هر نفس ازخوان‌کرم بود صلاها

گه مایل دنیایم وگه طالب عقبا

انداخت خیالت زکجایم به کجاها

از غنچه ورقهای‌گلم در نظر آمد

‌دل‌سوخت‌به جمعیت‌ازخویش جداها

هرجاست سری خالی ازآشوب هوس نیست

معمورهٔ مار است به هر بام هواها

مشکل‌که از این قافله تا حشر نشیند

مانند نفس‌کرد بروها و بیاها

کو دیرو حرم تا غم احرام توان خورد

دوش هم خم‌گشت ز تکلیف رداها

نامحرم هنگامهٔ تغییر مباشید

تعمیر نویی نیست درین‌کهنه بناها

کسب عمل آگهی آسان مشمارید

چشم‌همه‌کس از مژه خورده‌شت عصاها

ای کاش پذیرد هوس الحاح تردد

این آبله سرهاست‌که افتاده به پاها

گر ضبط نفس پردهٔ توفیق‌گشاید

صیقل زده‌گیر آینه از دست دعاها

زین بحر محالست زنی لاف‌گذشتن

بیدل‌که ز پل بگذرد از سعی شناها


 

تصویر گاه هزار و هشتاد و نه

به تصویر درختی
که در حوض
زیر یخ زندانی‌ست
چه بگویم؟
من تنها سقف مطمئن‌ام را
 پنداشته بودم خورشید است
که چتر سرگیجه‌ام را
هم‌چنان که فرونشستن فواره‌ها
 از ارتفاع پیشانی‌ام می‌کاهد 
 در حریق باز می‌کند؛
اما بر خورشید هم
برف نشست.
چه بگویم به آوای دور شدن کشتی‌ها
که کالاشان جز آب نیست
- آبی که می‌خواست باران باشد -
و بادبان‌هاشان را
خدای تمام خداحافظی‌ها
 با کبوتران از شانه‌ی خود رم داده‌ست؟

 

تصویر گاه هزار و هشتاد و هشت

نشسته‌ام به در نگاه می‌کنم
دریچه آه می‌کشد
تو از کدام راه می‌رسی
خیال دیدنت چه دلپذیر بود
جوانی‌ام در این امید پیر شد

نیامدی و دیر شد

تصویر گاه هزار و هشتاد و هفت

پرنده بود زن
لَختی به شانه‌ی مرد نشست
آوازی خواند.
پرید.
رفت.
و مرد،
گرامافونی که سوزن‌َش یک‌عمر
روی آواز پرنده
گیر کرد،
ماند!

تصویر گاه هزار و هشتاد و شش

با قلم می‌گویم:
ای همزاد، ای همراه،
ای هم سرنوشت،
هردومان حیران بازی‌های دوران‌های زشت!
شعرهایم را نوشتی،
دست‌خوش!
اشک‌هایم را کجا خواهی نوشت؟!

 

تصویر گاه هزار و هشتاد و پنج

تو نیستی که ببینی

چگونه در هوای تو پر می زنم.

کلمات نابینا

بر کاغذهای سفید

دست می سایند و

گرد نام تو جمع می شوند

ثانیه های مُتمرّد

به زخم عقربه ها فرو می ریزند

و نام تو را

تکرار می کنند

تو نیستی که ببینی

چگونه پیلهء سنگ می شکافد

و پروانهء مجروح

با بال شکسته

ابریشم شعر

جارو می کند.

تصویر گاه هزار و هشتاد و چهار

دوست داشتن تو
مثل چنار چند صدساله‌ی حیاط امامزاده
اصیل و آشناست
و میشود بیشتر از یک عمر
برای آرزوهایم به شاخه‌هایش دخیل ببندم
و ایمان بیاورم
و تکیه کنم

در رخت خواب
در بستر بیماری
حتی وقتی که رنج زایشی نو
بر چهره‌ام چنگ می‌زند
نمی‌ترسم ازینکه بدون جادوی آرایش
زیبا نباشم
چرا که نگاه تو معجزه‌ایست
که تا بر من می‌افتد
زیبا میشوم
و معجزه‌ی تو مثل هر پیامبری
ورای تمام جادوهاست

در خانه‌ی آغوش تو
شرم نمی‌کنم
گاهی اگر
گلهای پیرهنم
بوی نان و پیاز و رب می‌دهد
چرا که این رایحه‌ی زنی است
که بهار را بر سفره می‌چیند
و دست‌هایش را
زیر باران بوسه‌های یک مرد عاشق
می‌شورد

نمی‌هراسم ازینکه بگذاری چاک سینه‌ات را
غریبه‌ای از هم بگشاید
چرا که هر کلام و هر رفتار کوچک صادقانه‌ی دوست داشتن
پروانه‌ای بیتاب را
در سینه زنده می‌کند
و من تو را هر لحظه صادقانه دوست دارم
که سینه‌ات مثل سینه‌ام
مالامال از پروانه‌های بیتابی‌ست
که هرگاه گشوده شود
هزاران پروانه
به سوی من برمی‌گردد

نمی‌هراسم ازینکه پیری‌ام
از قلب پر از اشتیاق تو به من
چیزی بدزدد
چرا که هر ساعتی که در خانه‌ی تو می‌گذرد
می‌دانم
مثل گلی که لای آلبوم
می‌چروکد
و عطرش را
در یکایک خاطرات می‌پراکند
عزیزتر می‌شوم

دوست داشتن تو
مثل چنارچند صدساله‌ی حیاط امامزاده
اصیل و آشناست
و میشود بیشتر از یک عمر
برای آرزوهایم به شاخه‌هایش دخیل ببندم
و ایمان بیاورم
و تکیه کنم.

تصویر گاه هزار و هشتاد و سه

من ارگ بــم و خشت به خشتم متلاشی

تو نقش جهان ، هر وجبت ترمه و کاشی

این تاول و تب‌خال و دهان سوختگی‌ها

از آه زیــــاد است ، نــه از خوردن آشی

از تُنگ پریدیم به امید رهایـــی

ناکام تقلایی و بیهوده تلاشی

یک بار شده بر جگرم  زخـــم نکاری؟

یک بار شده روی لبم بغض نپاشی؟

هر بار دلم رفت و نگاهی بـه تو کردم

بر گونه‌ی سرخابی‌ات افتاد خراشی

از شوق هم‌آغوشی و از حسرت دیدار

بایست بمیریم چه باشی چـه نباشی

تصویر گاه هزار و هشتاد و دو

چها با جان خود دور از رخ جانان خود کردم

مگر دشمن کند اینها که من با جان خود کردم

طبیبم گفت درمانی ندارد درد مهجوری

غلط می‌گفت خود را کشتم و درمان خود کردم

مگو وقتی دل سد پاره‌ای بودت کجا بردی

کجا بردم ز راه دیده در دامان خود کردم

ز سر بگذشت آب دیده‌اش از سر گذشت من

به هر کس شرح آب دیدهٔ گریان خود کردم

ز حرف گرم وحشی آتشی در سینه افکندم

باو اظهار سوز سینهٔ سوزان خود کردم


 

تصویر گاه هزار و هشتاد و یک

در شیونِ بى‌پایان این روزگار
به من بگو
بر این مردمِ خسته چه رفته است
كه هزار پیراهنِ سیاه
كهنه كرده‌اند و هنوز
اندوه‌گزارِ بى‌فرصت عزا از پى عزا...!

تصویر گاه هزار و هشتاد

اگرچه گفته‌اند
دهان تو را دوباره خواهیم بست
اما نگرانِ سکوتِ من نباش،
چشم‌های دلواپسِ من
باز با تو سخن خواهند گفت.

اگرچه خواسته‌اند
چشم‌های مرا دوباره ببندند
اما نگرانِ ندیدنِ دنیا نیستم
دست‌های خستهٔ من
باز با تو سخن خواهند گفت.

اگرچه آمده‌اند
دست‌های بستهٔ مرا خسته کرده‌اند
اما نگرانِ سر زدنِ سپیده‌دم نباش
نَفَس‌های روشنِ من
باز با تو سخن خواهند گفت.

اگرچه
گفته
خواسته
و آمده‌اند مرا برای همیشه
با خود بُرده‌اند
اما نگرانِ من نباش
غیاب من
تا اَبَد
با تو
سخن خواهد گفت

تصویر گاه هزار و هفتاد و نه

دل ببر با خنده‌هایت، گل بریز از دامنت
زندگی گل می‌دهد در لحظه‌ی خندیدنت

گیسوانت قطعه‌ای از تک‌نوازی‌های باد
حسّ و حالی تازه می‌گیرد دلم از خرمنت

دکمه‌ی پیراهنت را باز کن تا بشکفند
غنچه‌های سر فرو برده به صحرای تنت

گرچه دنیا بر مدار بی‌وفایی‌های توست 
خسته‌ام از بی وفایی‌هایِ اینک با منت

باید از تو دست بردارم، دلت با دیگری‌ست
خانه‌ات آباد باد و سبز باشد گلشنت


 

تصویر گاه هزار و هفتاد و هشت

بر روی صندلی خواهم نشست
سیگاری خواهم کشید
به میخ هایی فکر خواهم کرد
که روزی به این دیوار کوبیدیم ،
و به آن چیزهایی که هرگز به میخ ها نیاویختم ؛

قاب عکسی
که تو در آن باشی
و آینه ای
که من در آن ...

 

تصویر گاه هزار و هفتاد و هفت

نیستی،
تنفس برایم دشوار شده،
انگار هوا نیست.
بغض‌هایم گلویم را درد می‌آورند.
تو با نبودنت
قصد جان مرا کرده‌ای...