تصویر گاه هزار و چهل

حال چند سالی‌ست که آواره‌ایم
از جزیره‌ای خشک و بی آب و علف
به جزیره‌ی خشک و بی‌آب و علفی دیگر
در حال حمل چادرها بر پشت‌مان
بی‌آنکه فرصت برپاکردن‌شان را داشته باشیم
بی‌آنکه فرصت کنیم دو سنگ را کنار هم بچینیم
تا بر آن‌ها دیگچه‌امان را بار بگذاریم
بی‌آنکه فرصت کنیم صورت‌مان را بتراشیم
نصفه‌سیگاری دود کنیم.

از احضار به احضار
از بیگاری به بیگاری
در جیب‌های‌مان عکس‌های قدیمی بهار را داریم
هرچه زمان می‌گذرد بیشتر رنگ می‌بازند
شناخته نمی‌شوند.

شاید این باغ‌مان می‌بود
چگونه می‌بود
چگونه است دهانی که می‌گوید دوستت دارم
چگونه‌اند دو دستی که پتو را تا روی شانه‌ات بالا می‌کشند
به هنگامی‌که تو خوابیده‌ای تنها با پیراهن تازه‌شوی لبخند
به یاد نمی‌آوریم
تنها به یاد داریم
صدایی روشن را درون شب
صدایی آرام که می‌گوید: آزادی و صلح.

این‌چنین از جزیره‌ای خشک
به جزیره‌ای خشک
بغچه‌امان را حمل‌کنان از اندوهی به اندوهی
قلب‌مان را حمل‌کنان درون بغچه‌امان
ایمان‌مان را درون قلب‌مان
بارها بدون نان
بارها بدون آب
با زنجیرها بر دست‌های‌مان
بی‌آنکه فرصت کنیم با درختی یا پنجره‌ای
دوستی بهم‌ بزنیم
همواره با زنجیرها بر دست‌های‌مان
چرا که ما آ‌نچنان انسان‌های ساده‌ای هستیم
آنچنان کله‌هایی پر باد
که همچون تو هرگز از یاد نبردیم که دوست بداریم آزادی و صلح را.

تصویرگاه هزار و سی و نه

 

بارانی آرام در پاییزی دور
وَ گنجشک‌ها آبی‌اند… آبی
وَ زمین، ضیافتی.
به من مگو که من ابرِ فرودگاه‌ام
چون من هیچ نمی‌خواهم
از سرزمینی که افتاد از پنجره‌ی قطاری بیرون
جز دستمالِ‌ مادرم
وَ دلایلی برای مرگی نو.
بارانی آرام در پاییزی غریب
وَ پنجره‌ها سفیدند…سفید
وَ خورشید اناری در گرگ و میش عصر
وَ من نارنج‌بُنی متروک
پس از چه رو می‌گریزی از تن‌ام
حال که من هیچ نمی‌خواهم
از سرزمینِ خون‌واژه‌ها و بلبل
جز دستمالِ‌ مادرم
وَ دلایلی برای مرگی نو.

بارانی آرام در پاییزی حزین
وَ میعادها سبزند… سبز
وَ آفتاب، وهمی.
مگو: تو را در مرگ یاسمن دیدیم.
چهره‌ام شبی بود
وَ مرگ‌ام جنینی
وَ من هیچ نمی‌خواهم
از سرزمینی که لهجه‌ی غربت از یادش بُرد
جز دستمالِ‌ مادرم
وَ دلایلی برای مرگی نو.
بارانی آرام در پاییزی دور
وَ گنجشک‌ها آبی‌اند… آبی
وَ زمین،‌ ضیافتی.
وَ گنجشک‌ها پَرکشیدند به زمانی که بازنخواهد گشت
وَ تو می‌خواهی بدانی وطن‌ام کجاست؟
وَ باشد بینِ من و خودت؟
-وطن‌ام، سُروری‌ست در زنجیر
-بوسه‌ام بوسه‌ای پُستی.
و من هیچ نمی‌خواهم
از سرزمینی که مرا کُشت
جز دستمالِ‌ مادرم
وَ دلایلی برای مرگی نو.

تصویر گاه هزار و سی و هشت

نبودی در دلم انگار طوفان شد، چه طوفانی!
دو پلکم زخمی از شلاق باران شد، چه بارانی!

صدایت کردم و سیبی به کف با دامنی آبی
وزیدی بر لب ایوان و، ایوان شد چه ایوانی!

نبودی بغض کردم... حرف ها را... خودخوری کردم
دلم ارگ است و ارگ از خشت... ویران شد، چه ویرانی!

گوزنی پیر بر مهمان سرای خانه ی خانی
بر لطف سرپُری تک لول مهمان شد، چه مهمانی!

یکی مثل من بدبخت در دام نگاه تو
یکی در تنگی آغوش زندان شد، چه زندانی!

هلا ای پایتخت پیر، تای دسته دارت کو؟
بگیرد دست من را آه، "طهران" شد چه "تهرانی"

پس از یوسف تمام مصریان گفتند: عجب مصری
بماند گریه هم سوغات کنعان شد، چه کنعانی

من از "سهراب" بودن زخم خوردن قسمتم بوده
برو "گرد آفریدم" فصل پایان شد، چه پایانی...
 

تصویر گاه هزار و سی و هفت

حال من خوب است اما خوب را معنا نکن
انتطار دیدن محبوب را معنا نکن
در دلم شور نگاهت حکمرانی میکند
وای از این دلشوره ها، آشوب را معنا نکن
اشک زانو میزند بر گونه های پنجره
بغض سنگین من مغلوب را معنا نکن
صبر من سر آمد و جانم به لب، اما بمان
من صبوری میکنم ایوب را معنا نکن
میروم از یاد اما، یاد تو در خاطرم
عشق های خالص و مرغوب را معنا نکن
ای به قربان دو چشمی که تو را گم کرده است
یوسف گم گشته یعقوب را معنا نکن

تصویر گاه هزار و سی و شش

رویای هر کودک صلح است
رویای هر مادر صلح است
کلام عشقی که بر زیر درختان می تراود
صلح است.
پدری که در غبار
با تبسمی در چشم هایش
با سبدی میوه در دست هایش
با قطرات عرق بر جبینش
که چون ترمه ای بر طاقچه خشک میشود
باز گردد
صلح است.
آن هنگام که زخم ها 

بر چهره ی جهان التیام یابد،
آن هنگام که چاله ی بمب های خورده بر تنش را درخت بکاریم،
آن هنگام که اولین شکوفه های امید
بر قلب های سوخته در حریق
جوانه زند،
آن هنگام که مرده ها بر پهلوهای خویش بغلطند و بی هیچ گلایه ای به خواب روند
و آسوده خاطر باشند که خونشان بیهوده ریخته نشده،
آن هنگام،
درست آن هنگام
صلح است.
صلح
بوی غذای عصرگاهی ست
صلح یعنی
هنگامی که اتومبیلی در کوچه می ایستد
معنایش ترس نباشد.
یعنی آن کس که در را میزند
دوست باشد
یعنی باز کردن پنجره
معنی اش آسمان باشد.
صلح یعنی سور چشم ها
با زنگوله های رنگ.
آری.صلح این است.
صلح
لیوان شیر گرم است و کتاب
به بالین کودکی که بیدار میشود از خواب.
صلح یعنی هنگام که خوشه ی گندم به خوشه ی دیگر میرسد
بگوید نور. بگوید روشنی.
صلح یعنی
تاج افق، نور باشد.
آری.صلح این است.
صلح یعنی
مرگ جز اتاقی کوچک از قلبت را نتواند تسخیر کند.
یعنی دودکش خانه ها
نشانی از سرور باشند.
هنگامی که میخک غروب
هم بوی شاعر دهد و هم کارگر.
آری، صلح این است.
صلح
مشت های گره کرده ی مردمان است.
صلح
نان داغ بر میز جهان است.
لبخند مادر است
تنها همین
نه چیزی جز این.
آن کس که زمینش را خیش میکشد
تنها یک نام را بر تن خاک حک میکند:
صلح، نه چیزی دیگر، تنها صلح.
بر قافیه ی فقراتم
قطاری به سوی آینده رهسپار است
با سوغات گندم و رز.
آری. صلح همین است.
ای برادران من!
تمام عالم و امیالش
تنها در صلح نفسی عمیق میکشد.
دستانتان را به ما دهید، برادران.
آری.صلح همین است.

 

تصویر گاه هزار و سی و پنج:انفجار بزرگ

​​​​​​می‌گویم چرا یکی زنگ نمی‌زند بگوید: «فضل‌الله خان! اولین دندان پسرم کیومرث، همین امروز صبح نیش زد؟»

می‌شنوی امینه آغا؟ این‌ها همه‌شان فقط بلدند نفوس بد بزنند، ناله کنند که: «عمه جانم فوت کرده»

دنده‌هام، این دنده‌ی راستم، اینجا، درد می‌کند. آنوقت من حرفی نمی‌زنم. چندین و چند سال است، می‌شنوی زن، پای راستم دائم انگار که گر گرفته باشد، می‌سوزد. اما من حرفی نمی‌زنم. رفیق راه پیری من است این درد، گفتن ندارد. به قول استاد: «کلوخه‌ی غم را باید به آب دهان خیس کرد و به زبان هی چرخاند و چرخاند و بعد فرو داد.» گفتن ندارد.

آمده است که مثلاً مرا ببیند، می‌بیند که من افتاده‌ام اینجا. این دو تا دیلاق را می‌بیند که ندیم من‌اند، شب و روز، آنوقت می‌گوید: «نمی‌دانی تاکسی چقدر گران شده است. تا نگوییم صد تومان، داد نزنیم دویست تومان میدان ونک، حتی نگاه آدم نمی‌کنند.» گوشات با من است امینه جان؟ اصغر داداش محمد یعنی آمده بود دیدن عمو جان‌اش که من باشم. گفتم: «چه خبر عمو؟»

گفت: «چه بگویم؟»

گفتم: «یک چیز خوب بگو عمو. خبری که دل من را شاد کند.»

آهی کشید که گفتم چه می‌خواهد بگوید. می‌فهمی؟ می‌گفت: «کرایه رب و رُب‌مان را درآورده، هرچه از این دست می‌گیریم، از آن دست می‌دهیم به صاحبخانه.»

گفتم: «عمو زنت چی؟ چی می‌پوشد؟ گاهی که می‌روی خانه و مثلاً یک شاخه‌ی بی‌قابلیت نرگس بهش می‌دهی، دست نمی‌اندازد دور گردنت؟»

شنیدی چی جوابم داد؟ گفت: «دل‌ات خوش است عمو.»

دروغ می‌گویند امینه، باور کن. من می‌شناسم این مردم را، اگر شاد باشند سور و سات بزمی را بخواهند بچینند، اول پرده‌هاشان را کیپ تا کیپ می‌کشند. اما وای اگر عمه‌ی دخترعمه‌شان بمیرد، یا حتی پای خواجه‌ی با خواجه‌شان ناغافل مو بردارد، نه که بشکند، فقط مو بردارد، آنوقت بیا و تماشا کن که چطور می‌کنندش توی بوق که: «آی ایهاالناس.»

آنوقت دیشب، خواب بودی تو. من بیدار شدم دیدم صدا می‌آید. گوش که دادم فهمیدم باران می‌بارد. نرم نرم می‌بارید و گاهی یکی دو تا به همین شیشه می‌خورد. خواستم چراغ روشن کنم که ببینم، گفتم بیدار می‌شوی. خوب، دست بردم، آهسته تلفن را از عسلی برداشتم، گذاشتم روی سینه‌ام. می‌خواستم به یکی زنگ بزنم که بلند شود، اگر می‌تواند چراغ روشن کند، برود توی حیاط، برود توی مهتابی، سرش را همینطور کجکی بگیرد زیر باران تا دانه‌های ریز و سرد بخورد به پیشانی‌اش، بچکد روی گونه‌هاش. همینطور هم فق‌فق گریه می‌کردم و فکر می‌کردم به کی تلفن کنم که نگوید زده به سرش. راستش باز ترسیدم که تو بیدار بشوی و دیگر بیخوابی بزند به سرت. بعد گفتم خودم بلند می‌شوم. خودم را اول می‌کشم بالا، می‌نشینم، می‌چرخم، بعد هم دست دراز می‌کنم، یک دیلاق به زیر این بغل و یک دیلاق به زیر این یکی، بلند می‌شوم. خرده خرده می‌روم تا برسم به در، برسم به آسانسور. بعد دیگر می‌توانم به مش رحمت یا آن یوسف یا هر کس که نگهبان ورودی ما باشد بگویم کمکم کند بروم تا حیاط ساختمان‌مان. نشد. این تن وفا نکرد امینه آغا، نامردی کردند این دو تا پا. گله‌ای ازشان ندارم، مرا راه‌ها برده‌اند. به بیراه‌ها هم رفته‌ام، به تو نگفتم، عزب اوغلی بودم، عاشق بودم. می‌رفتم توی کوچه، اینطرف و آنطرف را می‌پاییدم و می‌پریدم لبه‌ی دیوار را می‌گرفتم و به یک خیز می‌رفتم بالاش. سگ کی بود ترس؟ بیدار بود می‌شنید. می‌گفت: «تویی فضلی؟»

می‌گفتم: «مگر یکی دیگر هم هست؟»

می‌گفت: «داد نزن، بیدار می‌شوند.»

ادامه نوشته

تصویر گاه هزار و سی و چهار

پیله‌های بسیاری دیده‌ام
آویزان از درختی
در جنگل‌های دور
افتاده بر لبه‌ی پنجره
رها در جوب‌های خیابان.
هرچه فکر می‌کنم اما
یک پروانه بیشتر 
در خاطرم نیست
مگر چندبار به دنیا آمده‌ایم 
که این همه می‌میریم ؟
چند اسکناس مچاله
چند نخ سیگار
آه، بلیط یک طرفه
چیزی
غمگین‌تر از تو
در جیب‌های دنیا پیدا نکرده‌ام
- ببخشید، این بلیط ...؟
- پس گرفته نمی‌شود
پس بادها رفته‌اند ؟!
پس این درخت
به زرد ابد محکوم شد ؟!
و قاصدک‌ها
آن‌قدر در کنج دیوار ماندند
که خبرهایشان از خاطر رفت !

- بیهوده مشت به شیشه‌های این قطار می‌کوبی !
بیهوده صدایت را
به آن سوی پنجره پرتاب می‌کنی

دو سال است که می‌دانم بی‌قراری چیست
درد چیست
مهربانی چیست
دو سال است که می‌دانم آواز چیست
راز چیست ....
چشم‌های تو شناسنامه مرا عوض کردند
امروز من دو ساله می‌شوم ...
ما
بازیگران یک فیلم صامتیم

تصویر گاه هزار و سی و سه

صبح در راه است ،
باور داشتم اين را
صبح بر اسب سپيدش
تند می‌تازد
وين شبِ شب ،
رنگ می‌بازد
صبح می‌آيد و من ،
در آينه موی سپيدم را
شانه خواهم کرد ..
قصه‌ی بيداد شب را
با سپيده صبحدم
افسانه خواهم کرد ...

 

تصویر گاه هزار و سی و دو

مسیحا سنگ شد، همانجا ماند، لال و منگ شد، تنها توانست طرح اندام آن دختر را از بالا تا پایین یک نفس توی یادش جا بدهد.
وحشی رمیده ای که به جای یک قلب دو تا کبوتر از سینه اش پرکشیدند بال بال زدند رفتند توی آسمان خال شدند.
خال سیاه کوچکی بالای لبش بود، درست همان وقت که خدا خال را می گذاشت، گفت: اه! 
بعد دستش در هوا چرخید گوشه ی پیچه ی آبی اش را لای  انگشت های باریکش چنگ زد و زیر دندان گرفت. و پا برداشت. اینهمه  ناز را کدام عشقه دور درخت می رقصاند؟ خواست فرار کند اما پیچه توی  دست های مسیحا جا ماند. دل دل کرد، لبش جنبید خواست چیزی بگوید. فقط گفت: آه! 
مسیحا تب کرده بود. پلک نمی زد مبادا جادوی خوابش باطل شد .ادم وقتی در بیداری چنین خوابی ببیند دیگر می ترسد بخوابد. می ترسد بخوابد خواب ببیند که تمام گذشته هاش خیالی بیش نبوده.
میترسید مادر صداش کند: «مادرا میدانم خسته ای. خواب نمانی »
نه خسته بود نه خواب، از شانه ی دختر چرخیده بود به سینه هاش، کبوترها که بال بال زدند. نگاهش نشست در چال کمر یک گلابی نورس. اما چرا تا رسید به زمین، آن ساقهای باریک گندمی اش غزال شد، گریخت؟

#نام_تمام_مردگان_یحیاست
#عباس_معروفی

 

پ.ن: با رمان های معروفی می شود عاشقی کرد اما با نام تمام مردگان یحیاست، می شود یک دل سیر عاشقی کرد

تصویر گاه هزار و سی و یک

به پدرم که بعد از بیست و یکسال از رفتنش هنوز نبودنش به گاه و بی گاه روزگارم حمله ور می شود و تنهایی نیمه شبم را به هق هق می کشاند 

 

دلم تنگ شده است 
قد یک بغل آغوش گرم ات
که بگیری ام تنگ سینه ات
و‌نجوا کنی چیزی نیست عزیزکم
همه چیز درست می شود 
و یکهو نپرم از خیالم بیرون و 
ببینم گیر کرده ام تنگ ،
میان آسمان و زمین زندگی 

 

پ.ن: غم زمانه خورم یا فراق یار کشم

 

 

 

تصویر گاه هزار و سی

این شوخی نامردان است که امید می دهند و

سپس باز پس می‌گیرند و بر نومیدشگان از ته دل

می خندند

 

 

 

#بهرام_بیضایی

#مرگ_یزدگرد

 

 

 

تصویرگاه هزار و بیست و نه

باید گره از تمام سبزه های این شهر باز کنم

مبادا کسی تو را آرزو کرده باشد

 

 

 

 

تصویر گاه هزار و بیست و هشت

چه مبارک است این غم که تو در دلم نهادی
به غمت که هرگز این غم ندهم به هیچ شادی
 
ز تو دارم این غمِ خوش، به جهان از این چه خوشتر
تو چه دادی ام که گویم که از آن به ام ندادی؟
 
چه خیال میتوان بست و کدام خواب نوشین
به از این در تماشا که به روی من گشادی
 
تویی آنکه خیزد از وی همه خرمی و سبزی
نظر کدام سروی ؟ نفس کدام بادی؟
 
همه بوی آرزویی مگر از گل بهشتی
همه رنگی و نگاری ، مگر از بهار زادی؟
 
ز کدام ره رسیدی ز کدام در گذشتی
که ندیده دیده ناگه به درون دل فتادی؟
 
به سر بلندت ای سرو که در شب ِ زمین کَن
نفس ِ سپیده داند که چه راست ایستادی
 
به کرانه های معنی نرسد سخن چه گویم
که نهفته با دلِ سایه چه در میان نهادی؟
 
 

تصویر گاه هزار و بیست و هفت

 

تو نه دوری تا انتظارت کشم
و نه نزدیکی تا دیدارت کنم
و نه از آنِ منی
تا قلب‌ام آرام گیرد
و نه من
محروم از توام
تا فراموش‌ات کنم
تو در میانه‌ی همه چیزی

زمستان‌ات هرگز
مرا نخواهد کشت
خیال‌ام می‌تواند
هزاران هزار تابستان بیافریند

تصویر گاه هزار و بیست و شش

.
ظهور کُن! که به تنگ آمدیم از تزویر…
زِ دستِ منتظرانت خلاص کُن ما را !!


 

تصویر گاه هزار و بیست و پنج

دست از طلب ندارم تا کام من برآید

یا تن رسد به جانان یا جان ز تن برآید

بگشای تربتم را بعد از وفات و بنگر

کز آتش درونم دود از کفن برآید

بنمای رخ که خلقی واله شوند و حیران

بگشای لب که فریاد از مرد و زن برآید

جان بر لب است و حسرت در دل که از لبانش

نگرفته هیچ کامی جان از بدن برآید

از حسرت دهانش آمد به تنگ جانم

خود کام تنگدستان کی زان دهن برآید

گویند ذکر خیرش در خیل عشقبازان

هر جا که نام حافظ در انجمن برآید

 

پ.ن: سال ها پیش پای یک سفره هفت سین این غزل حافظ را برای یک دوست که اهل شعر نبود خواندم.تجربه ی خیلی خوبی شد آن خواندن.حالا بعد از سال ها هروقت نیازی یا سوالی پیدا می کنم پیام میدهم به همان دوست و او دقیقا مثل یک حافظ شناسی که همه ی عمرش را روی غزل های حافظ گذاشته پاسخم را می دهد.

تصویر گاه هزار و بیست و چهار

این روزها که می‌گذرد، هر روز
احساس می‌کنم که کسی در باد
فریاد می‌زند
احساس می‌کنم که مرا
از عمق جاده‌های مه آلود
یک آشنای دور صدا می‌زند
آهنگ آشنای صدای او
مثل عبور نور
مثل عبور نوروز
مثل صدای آمدن روز است
آن روز ناگزیر که می‌آید
روزی که عابران خمیده
یک لحظه وقت داشته باشند
تا سربلند باشند
و آفتاب را
در آسمان ببینند
روزی که این قطار قدیمی
در بستر موازی تکرار
یک لحظه بی‌بهانه توقف کند
تا چشم‌های خستۀ خواب آلود
از پشت پنجره
تصویر ابرها را در قاب
و طرح واژگونه جنگل را
در آب بنگرند
آن روز
پرواز دست‌های صمیمی
در جستجوی دوست
آغاز می‌شود
روزی که روز تازۀ پرواز
روزی که نامه‌ها همه باز است
روزی که جای نامه و مهر و تمبر
بال کبوتری را
امضا کنیم
و مثل نامه‌ای بفرستیم
صندوق‌های پستی
آن روز آشیان کبوترهاست
روزی که دست خواهش، کوتاه
روزی که التماس، گناه است
و فطرت خدا
در زیر پای رهگذران پیاده‌رو
بر روی روزنامه نخوابد
و خواب نان تازه نبیند
روزی که روی درها
با خط ساده‌ای بنویسند:
«تنها ورود گردن کج، ممنوع»
و زانوان خستۀ مغرور
جز پیش پای عشق
با خاک آشنا نشود
و قصه‌های واقعی امروز
خواب و خیال باشند
و مثل قصه‌های قدیمی
پایان خوب داشته باشند
روز وفور لبخند
لبخند بی‌دریغ
لبخند بی‌مضایقۀ چشم‌ها
آن روز
بی‌چشمداشت بودن لبخند
قانون مهربانی است
روزی که شاعران
ناچار نیستند
در حجره‌های تنگ قوافی
لبخند خویش را بفروشند
روزی که روی قیمت احساس
مثل لباس
صحبت نمی‌کنند
پروانه‌های خشک شده، آن روز
از لای برگ‌های کتاب شعر
پرواز می‌کنند
و خواب در دهان مسلسل‌ها
خمیازه می‌کشد
و کفش‌های کهنۀ سربازی
در کنج موزه‌های قدیمی
با تار عنکبوت گره می‌خورند
روزی که توپ‌ها
در دست کودکان
از باد پر شوند
روزی که سبز، زرد نباشد
گل‌ها اجازه داشته باشند
هر جا که دوست داشته باشند
بشکفند
دل‌ها اجازه داشته باشند
هر جا نیاز داشته باشند
بشکنند
آیینه حق نداشته باشد
با چشم‌ها دروغ بگوید
دیوار حق نداشته باشد
بی‌پنجره بروید
آن روز
دیوار باغ و مدرسه کوتاه است
تنها
پرچینی از خیال
در دوردست حاشیۀ باغ می‌کشند
که می‌توان به سادگی از روی آن پرید
روز طلوع خورشید
از جیب کودکان دبستانی
روزی که باغ سبز الفبا
روزی که مشق آب، عمومی است
دریا و آفتاب
در انحصار چشم کسی نیست
روزی که آسمان
در حسرت ستاره نباشد
روزی که آرزوی چنین روزی
محتاج استعاره نباشد
ای روزهای خوب که در راهید!
ای جاده‌های گمشده در مه!
ای روزهای سخت ادامه!
از پشت لحظه‌ها به در آیید!
ای روز آفتابی
ای مثل چشم‌های خدا آبی!
ای روز آمدن!
ای مثل روز، آمدنت روشن!
این روزها که می‌گذرد، هر روز
در انتظار آمدنت هستم!
اما
با من بگو که آیا، من نیز
در روزگار آمدنت هستم؟

تصویر گاه هزار و بیست و سه

آید بهار و پیرهن بیشه نو شود
نوتر برآورد گل اگر ، ریشه نو شود

زیباست روی کاکل سبزت کلاه تو
زیباتر آن که در سرت ، اندیشه نو شود

ما را غم کهن به می کهنه بسپرید
به حال ما چه سود اگر ، شیشه نو شود

شبدیز ، رام خسرو و شیرین به کام او
بر فرق ما چه فرق اگر ، تیشه نو شود

جان می‌دهیم و ناز تو را باز می‌خریم
سودا همان کنیم اگر ، پیشه نو شود

تصویر گاه هزار و بیست و دو

صبور
مثل درختی که در آتش می سوزد
و توان گریختن ندارد.

حیرت زده چون گوزنی
که شاخ های بلند
در شاخه گرفتارش کرده اند.
همه ی ،این روزها این چنینیم ...

 

پ.ن: عجب....

تصویر گاه هزار و بیست و یک

 

منگر به هر گدایی که تو خاص از آن مایی

مفروش خویش ارزان که تو بس گران بهایی

به عصا شکاف دریا که تو موسی زمانی

بدران قبای مه را که ز نور مصطفایی

بشکن سبوی خوبان که تو یوسف جمالی

چو مسیح دم روان کن که تو نیز از آن هوایی

به صف اندرآی تنها که سفندیار وقتی

در خیبر است برکن که علی مرتضایی

بستان ز دیو خاتم که تویی به جان سلیمان

بشکن سپاه اختر که تو آفتاب رایی

چو خلیل رو در آتش که تو خالصی و دلخوش

چو خضر خور آب حیوان که تو جوهر بقایی

بسکل ز بی‌اصولان مشنو فریب غولان

که تو از شریف اصلی که تو از بلند جایی

تو به روح بی‌زوالی ز درونه باجمالی

تو از آن ذوالجلالی تو ز پرتو خدایی

تو هنوز ناپدیدی ز جمال خود چه دیدی

سحری چو آفتابی ز درون خود برآیی

تو چنین نهان دریغی که مهی به زیر میغی

بدران تو میغ تن را که مهی و خوش لقایی

چو تو لعل کان ندارد چو تو جان جهان ندارد

که جهان کاهش است این و تو جان جان فزایی

تو چو تیغ ذوالفقاری تن تو غلاف چوبین

اگر این غلاف بشکست تو شکسته دل چرایی

تو چو باز پای بسته تن تو چو کنده بر پا

تو به چنگ خویش باید که گره ز پا گشایی

چه خوش است زر خالص چو به آتش اندرآید

چو کند درون آتش هنر و گهرنمایی

مگریز ای برادر تو ز شعله‌های آذر

ز برای امتحان را چه شود اگر درآیی

به خدا تو را نسوزد رخ تو چو زر فروزد

که خلیل زاده‌ای تو ز قدیم آشنایی

تو ز خاک سر برآور که درخت سربلندی

تو بپر به قاف قربت که شریفتر همایی

ز غلاف خود برون آ که تو تیغ آبداری

ز کمین کان برون آ که تو نقد بس روایی

شکری شکرفشان کن که تو قند نوشقندی

بنواز نای دولت که عظیم خوش نوایی

تصویر گاه هزار و بیست

صندوقچه ی قدیمی ات را نگرد
حتی اگر بهار
حتی اگر شکوفه
در پس دیوارهای تار
گم شود
مهربانی و زیبایی
گم نخواهد شد؛
شب
هر چه تاریک تر
ستارگان روشن تر

 

هزار و نوزده

من روز نخست فروردین 
فرمان یافته‌ام
شناسنامه‌ام صادره از اقلیم سپیده‌دم است،
محل تولدم حلول ترانه در توفان‌هاست.
از مادر به ماه می‌رسم
از پدر به پروانه‌های پاییزی.
من از این جهان چاره ناپذیر
هیچ بهره‌ای نبرده‌ام جز کلمات روشنی
که عشق را دوست می‌دارند
که آدمی را دوست می‌دارند
که دوست می‌دارند را دوست می‌دارند.

حالا اگر ممکن است
مرا به عنوان پرستار ماه و پروانه
قبولم کنید....
معرف یک لاقبای من
حضرت حافظ است.

 

هزار و هجده

ابر آذاری برآمد باد نوروزی وزید

وجه می می‌خواهم و مطرب که می‌گوید رسید

شاهدان در جلوه و من شرمسار کیسه‌ام

بار عشق و مفلسی صعب است می‌باید کشید

قحط جود است آبروی خود نمی‌باید فروخت

باده و گل از بهای خرقه می‌باید خرید

گوییا خواهد گشود از دولتم کاری که دوش

من همی‌کردم دعا و صبح صادق می‌دمید

با لبی و صد هزاران خنده آمد گل به باغ

از کریمی گوییا در گوشه‌ای بویی شنید

دامنی گر چاک شد در عالم رندی چه باک

جامه‌ای در نیک نامی نیز می‌باید درید

این لطایف کز لب لعل تو من گفتم که گفت

وین تطاول کز سر زلف تو من دیدم که دید

عدل سلطان گر نپرسد حال مظلومان عشق

گوشه گیران را ز آسایش طمع باید برید

تیر عاشق کش ندانم بر دل حافظ که زد

این قدر دانم که از شعر ترش خون می‌چکید

 

پ.ن:

این لطایف کز لب لعل تو من گفتم که گفت

                            وین تطاول کز سر زلف تو من دیدم که دید