تصویرگاه چهارصد و یازده

با تو بودن خوبست
و کلام تو
مثل بوی گل ، در تاريکی است
مثل بوی گل در تاريکی ، وسوسه انگيز است

بوی پيراهن تو
مثل بوی دريا ، نمناک است
مثل باد خنک تابستان
مثل تاريکی ، خواب انگيز است

گفتگو با تو
مثل گرمای بخاری و نفس های بلند آتش
مي برد چشم خيالم را
تا بيابان های دورترين خاطره ها
که در آن گنجشکان بر سنبل گندم ها
اهتزازی دارند
که در آن گل ها با اختر ها رازی دارند

نوشخند تو
می برد گرگ نگاهم را
تا چراگاه چالاک ترين آهو ها
مي برد آرزوی دستم را
تا نهان مانده ترين گوشه اندام تو
اين پهنه ی پاک زيبا

مثل دريايی تو
اندوه انگيز و غرور آهنگ
مثل دريای بزرگ بوشهر
که پر از زورق آزاد پريشانگرد است
مثل زورق که پر از مرد است
مثل ساحل که پر از آواز ست
مثل دشتستان
که بزرگ و بازست

تو ظريفی
مثل گلدوزی يک دختر عاشق
که دل انگيز ترين گلها را
رو روبالشی عاشق خود می دوزد

با تو بودن خوبست
تو چراغی ، من شب
که به نور تو ، کتاب تن تو
و کتاب دل خود را ، که خطوط تن تست
خوش خوشک می خواند

تو درختی ، من آب
من کنار تو ، آواز بهاران را
می خندم و می خوانم
می گريم و می خوانم

با تو بودن خوبست
تو قشنگی
مثل تو ، مثل خودت
مثل وقتی که سخن می گويی
مثل هر وقت که برمی گردی از کوچه به خانه
مثل تصوير درخت در آب
روی کاشانه ، در چشمان منتظرم می رويی

 

تصویرگاه چهارصد و ده

همهٔ هستی من آیهٔ تاریکیست

که ترا در خود تکرارکنان

به سحرگاه شکفتن‌ها و رستن‌های ابدی خواهد برد

من در این آیه ترا آه کشیدم، آه

من در این آیه ترا

به درخت و آب و آتش پیوند زدم

زندگی شاید

یک خیابان درازست که هر روز زنی با زنبیلی از آن میگذرد

زندگی شاید

ریسمانیست که مردی با آن خود را از شاخه میآویزد

زندگی شاید طفلیست که از مدرسه بر میگردد

 

زندگی شاید افروختن سیگاری باشد،

در فاصلهٔ رخوتناک دو همآغوشی

یا نگاه گیج رهگذری باشد

که کلاه از سر بر میدارد

و به یک رهگذر دیگر با لبخندی بی‌معنی میگوید «صبح بخیر»

 

زندگی شاید آن لحظۀ مسدودیست

که نگاه من، در نی‌نی چشمان تو خود را ویران میسازد

و در این حسی است

که من آنرا با ادراک ماه و با دریافت ظلمت خواهم آمیخت

در اتاقی که به اندازهٔ یک تنهائیست

دل من

که به اندازهٔ یک عشقست

به بهانه‌های سادهٔ خوشبختی خود مینگرد

به زوال زیبای گل‌ها در گلدان

به نهالی که تو در باغچهٔ خانه‌مان کاشته‌ای

و به آواز قناری‌ها

که به اندازهٔ یک پنجره میخوانند

تصویرگاه چهارصد و نه

در دشت صبحگاهی پندارت
از جاده ای که در نفس مه نهفته است
چون عاشقان عهد کهن
با اسب بور خسته می آیم من
در بامدادهای بخار آلود
در عصر خای
خلوت بارانی

پا تا به سر دو چشم درشت و سیاه
تو گوش با طنین سم مرکب منی
من چون عاشقان عهد کهن
با اسب پای پنجره می مانم
بر پنجرههای نرم تو لب می نهم به شوق
و آنگاه
همراه با تپیدن قلب نجیب تو
از جاده های در دل مه پنهان
می رانم

 

تصویرگاه چهار صد و هشت

" پس چرا باران نمی‌آید ؟"
سرآمد روزها با تشنگی،
بر مردم صحرا...
گروه تشنگان در پچ پچ افتادند :
" آیا این همان ابر است کاندر پی هزاران روشنی دارد ؟"
و آن پیر دروگر گفت با لبخند زهرآگین :
فضا را تیره می‌دارد ، ولی هرگز نمی‌بارد!

 

تصویرگاه چهارصد و هفت

   در ساعت پنج عصر.
    درست ساعت پنج عصر بود.
    پسری پارچه‌ی سفید را آورد
    در ساعت پنج عصر
    سبدی آهک، از پیش آماده
    در ساعت پنج عصر
    باقی همه مرگ بود و تنها مرگ
    در ساعت پنج عصر
    باد با خود برد تکه‌های پنبه را هر سوی
    در ساعت پنج عصر
    و زنگار، بذر ِ نیکل و بذر ِ بلور افشاند
    در ساعت پنج عصر.
    اینک ستیز ِ یوز و کبوتر
    در ساعت پنج عصر.
    رانی با شاخی مصیبت‌بار
    در ساعت پنج عصر.
    ناقوس‌های دود و زرنیخ
    در ساعت پنج عصر.
    کرنای سوگ و نوحه را آغاز کردند
    در ساعت پنج عصر.
    در هر کنار کوچه، دسته‌های خاموشی
    در ساعت پنج عصر.
    و گاو نر، تنها دل ِ برپای مانده
    در ساعت پنج عصر.
    چون برف خوی کرد و عرق بر تن نشستش
    در ساعت پنج عصر.
    چون یُد فروپوشید یکسر سطح میدان را
    در ساعت پنج عصر.
    مرگ در زخم‌های گرم بیضه کرد
    در ساعت پنج عصر
    بی‌هیچ بیش و کم در ساعت پنج عصر.
    تابوت چرخداری ست در حکم بسترش
    در ساعت پنج عصر.
    نی‌ها و استخوان‌ها در گوشش می‌نوازند
    در ساعت پنج عصر.
    تازه گاو ِ نر به سویش نعره برمی‌داشت
    در ساعت پنج عصر.
    که اتاق از احتضار مرگ چون رنگین کمانی بود
    در ساعت پنج عصر.
    قانقرایا می‌رسید از دور
    در ساعت پنج عصر.
    بوق ِ زنبق در کشاله‌ی سبز ِ ران
    در ساعت پنج عصر.
    زخم‌ها می‌سوخت چون خورشید
    در ساعت پنج عصر.
    و در هم خرد کرد انبوهی ِ مردم دریچه‌ها و درها را
    در ساعت پنج عصر.

    در ساعت پنج عصر.
    آی، چه موحش پنج عصری بود!
    ساعت پنج بود بر تمامی ساعت‌ها!
    ساعت پنج بود در تاریکی شامگاه!

تصویرگاه چهارصد و شش

نیلوفر و باران در تو بود
خنجر و فریادی در من،
فواره و رؤیا در تو بود
تالاب و سیاهی در من،
در گذرگاهت سرودی دیگرگونه آغاز کردم.

من برگ را سرودی کردم
سرسبز‌تر ز بیشه،
من موج را سرودی کردم
پرنبض‌تر ز انسان،
من عشق را سرودی کردم
پرطبل‌تر ز مرگ.

سرسبز‌تر ز جنگل
من برگ را سرودی کردم،
پرتپش‌تر از دل دریا
من موج را سرودی کردم،
پرطبل‌تر از حیات
من مرگ را
سرودی کردم.

 

تصویرگاه چهارصد و پنج

ﮔﺎﻫﯽ ﺍﻭﻗﺎﺕ،
ﺍﻧﺪﻭﻩِ ﺳﻨﮕﭙﺎﺭﻩﯼ ﺧُﺮﺩﯼ
ﻭَﺭﺍﯼِ ﺗﺤﻤﻞِ ﮐﻮﻩ
ﺩﺭ ﺧﻮﺍﺏِ ﮐﺒﻮﺗﺮ ﺍﺳﺖ.

ﺩﺭﺳﺖ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺍﻳﻦ ﺣﺮﻑِ ﺳﺎﺩﻩ
ﺳﻬﻤﯽ ﺍﺯ ﺍﻣﻀﺎﯼ ﺁﻳﻨﻪ ﺑُﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ،
ﺍﻣﺎ ﮔﺎﻩ ﮐﻪ ﻣﯽﺁﻳﻢ ﺍﺯ ﭘﻨﺠﺮﻩ
ﮐﺴﯽ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺁﻭﺍﺯ ﺑﻠﻨﺪ ﺑﺨﻮﺍﻧﻢ
ﺗﺎﺯﻩ ﺑﻪ ﻳﺎﺩ ﻣﯽﺁﻭﺭﻡ
ﮐﻮﭼﻪ ﺗﺎﺭﻳﮏ ﺍﺳﺖ
ﺣﻮﺍﺳَﻢ ﭘَﺮﺕ ،
ﺩﻟﻢ ﺷﮑﺴﺘﻪ ،
ﺭﺍﻫﻢ ﺩﻭﺭ...!

ﻳﮏ ﻟﺤﻈﻪ ﺗﺤﻤﻞ ﮐﻦ
ﺍﻻﻥ ﻣﯽﺭﻭﻡ ﭼﺮﺍﻍ ﻣﯽﺁﻭﺭﻡ.

 

تصویرگاه چهارصد و چهار

تماشایت را دوست دارم
آن هنگام که در خوابی
چیزی که دست نخواهد داد...
تماشایت را دوست دارم
آن هنگام که در خوابی.

دوست دارم کنارت به خواب روم ،
دوست دارم چون حرکت نرم و سبک سیاهی اطرافم
پا به خواب تو بگذارم؛
با تو به جنگل لرزان و پرنور برگ های سبزآبی پای بگذارم
که خورشیدی پریده رنگ دارد و سه قرص ماه؛
به غاری
که تو در آن فرود می‌آیی
به بدترین ترس های تو.

دوست دارم شاخه نقره‌ای، گل سپید و کلامی را تقدیمت کنم
که درمیانه رویاهایت
تو را در مقابل اندوه محافظت می کند.

دوست دارم دوباره در همان راه پله طولانی دنبال تو بیایم
و همان قایقی باشم که تو را با دقت باز می‌گرداند.

شعله ای در دستانم
همان جا که تن تو در کنارم آرام گرفته
آن هنگام که چون نفس به نرمی وارد می‌شوی
من هم
هوایی باشم
که برای لحظه‌ای در تو می‌آرامد...
همان قدر پنهان
همان قدر لازم...



تصویرگاه چهارصد و سه

آنگونه مست بودم
در ملتقای الکل و دود
که از تمام دنیا
تنهادلم هوای تو را کرده بود

می گفتم این عجیب است
اینقدر ناگهانی دل بستن
از من که بی تعارف دیریست
زین خیل ور شکسته کسی را
در خورد دل نهادن
پیدا نکرده ام

تب کرده بود ساعت پاییزی ام
وقتی نسیم وسوسه ام می کرد
عطری زنانه در نفسش داشت
می گفتم این نسیم،بی تردید
آغشته با هوای تن تست
وین جذبه ای که راه مرا می زند
حسی به رنگ پیرهن توست.

آنگونه مست بودم
که می توانستم بی پروا
از خواب نیمه شب           بیدارت کنم
تا راز ناگهان مرا
باران و مه بدانند
و می توانستم
در جوی های گل الود
وضو کنم
و زیر چتر بسته ی باران ساعتها
رو سوی هر چه هست
نماز بگذارم 

آری،
آنگونه مست بودم
که می توانستم
حتا به گزمگان
نام تو را بگویم
آرام و مهربان و صبور
از برگ های نیلوفر
شولای بی نیازی بر تن
با پلک های افتاده
پیشانی درخشان
و گونه های رنگ پریده
چونان به نیروانا
تانیثی از دوباره ی بوداـ

در ملتقای الکل و دود
باری
تصویر تو
همیشه ترین بود
بانوی شعر های مه الود!

 

تصویرگاه چهار صد و دو


حالا آن سوی اين همه پنجره
شومينه‌ها روشن است
رخت‌خواب‌ها گرم
سفره‌ها لبريز
دست‌ها پُر
دل‌ها خوش وُ
دنيا، دنياست برای خودش.

پس وقتِ تقسيمِ جيره‌ی جهان
من کجا بودم
که جز اين کارتون خيس وُ
اين زمستانِ زمهرير
چيزی نصيب‌ام نشد؟
مُقوا خيس، خيابان خيس
تخته‌ها، کبريت، حَلَبی
چشم‌ها و چه کنم‌ها ... خيس!
خواب و خيالِ شما چطور؟

حالا خيلی‌ها پُشتِ پنجره ايستاده
با پياله‌ی گرمِ چای‌شان در دست
سرگرمِ تماشایِ برف‌اند
سرگرمِ فعلِ ماضی حرف‌اند
و هی از سنگسارِ عدالت وُ
احتمالِ آزادیِ آدمی سخن می‌گويند.

من سردم است بی‌انصاف
من گرسنه‌ام بی‌انصاف
من بی‌پناهم بی‌انصاف
پس وقتِ تقسيمِ جيره‌ی جهان
من کجا بودم
که هيچ کُنجِ دِنجی از اين همه خانه
قسمتِ بی‌قرارِ من نشد؟
پس اين حشرات کجا می‌خوابند
که فردا صبح
باز آفتاب را خواهند ديد!؟

هی زمستانِ ذليل‌کُش، بی‌انصاف!
نگاه کن
آن سوی پُل
کليددارِ صندوق صدقات
با کاميونِ سنگينِ ثروت‌اش می‌گذرد
من دارم می‌ميرم ...!
چراغ‌های لابیِ هتل روشن است هنوز
صدای استکان، يخ، الکل و آواز می‌آيد
آن سوی ديوارها
صدای نوش نوشِ رويای زندگی‌ست
اين سوی ديوارها
وداعِ منجمدِ من است
هم از دنيای دشواری
که هرگز رنگِ عدالت را نديده است.

به من بگو
حشرات کجا می‌خوابند
که باز فردا صبح
آفتاب را خواهند ديد؟
حقوق بشر، باد، رفراندوم
نفت، چپاول، مرگ
دمکراسی، خواب، خاورميانه
تنهايی، ترس، تروريسم ...
دريغا کلماتِ عليل!
اين همه بی‌دليل
در دهانِ ياوه چه می‌گوييد؟
من سردم است
من گرسنه‌ام
من بی‌پناهم
فاصله‌ی من
تا گَرم‌خانه‌ی خوبانِ شما
فقط يک ديوار شيشه‌يی‌ست،
ای کاش
پاره آجری نزديکِ دستم بود،
هُرمِ نَفَس‌هايم ياری نمی‌کنند
دی‌ماه آمده
سرانگشتانِ بی‌جانم را جويده است
سرما آتش گرفته، دارد گَرمَم می‌شود
مرگ برايم پتو آورده است
ديگر در گور نخواهم لرزيد.

 

تصویرگاه چهار صد و یک

صدایم کن
اعجاز من همین است
نیلوفر را به مرداب می بخشم
باران را به چشم های مرد خسته
شب را به گیسوان سیاه سیاه خودم
و تنم را به نوازش دست های همیشه مهربان تو
صدایم کن
تا چند لحظه دیگر آفتاب می زند
و من هنوز در آغوش تو نخفته ام

 

تصویرگاه چهارصد

دلم کَپَک زده، آه
که سطری بنویسم از تنگیِ دل،
هم چو مهتاب زده‌ای از قبیله‌ی آرش بر چَکادِ صخره‌ای
زِهِ جان کشیده تا بُنِ گوش
به رها کردنِ فریادِ آخرین.

کاش دل تنگی نیز نامِ کوچکی می داشت
تا به جانش می خواندی:
نامِ کوچکی
تا به مهر آوازش می دادی،
هم چون مرگ
که نامِ کوچکِ زندگی ست...!