تصویرگاه سیصد و نود و نه

قرار بود یکی از میان شما
برای کودکانِ بی خوابِ این خیابان
فانوسِ روشنی از رویای نان و ترانه بیاورد.

قرار بود یکی از میانِ شما
برای آخرین کارتُن‌ خوابِ این جهان
گوشه‌ ی لحافی لبریز از تنفس و بوسه بیاورد.

قرار بود یکی از میانِ شما
بالای گنبدِ خضرا برود،
برود برای ستارگانِ این شبِ خسته دعا کند.

پس چه شد چراغِ آن همه قرار وُ
عطرِ آن همه نان وُ
خوابِ آن همه لحاف؟

من به مردم خواهم گفت
زورم به این همه تزویرِ مکرر نمی‌ رسد.

حالا سال ‌هاست
که شناسنامه‌ های ما را موش خورده است
فرهاد مُرده است
و جمعه
نامِ مستعارِ همه‌ی هفته ‌های ماست.

 

تصویرگاه سیصد و نود و هشت

کتمان نکنید
آنجا که عقاب می‌ترسد پَر بریزد،
“مگس‌ها”
پروانه صفت از جُوخه‌ی آتش می‌گذرند.

کتمان نکنید
زیر پُشته‌های این همه “خس و خاشاک” ،
هزار مزرعه کبریتِ روشن نهان کرده‌اند.

کتمان نکنید
کم نیستند بسیاری که نانِ خانوارِ خویش را
با همین “آشغال‌ها” به خانه می‌برند.

از ما گفتن...
همین بود به گریه‌های بلند!

 

تصویرگاه سیصد و نود و هفت

من عاقبت از اینجا خواهم رفت
پروانه ای که با شب می رفت
این فال را برای دلم دید
دیری است
مثل ستاره‌ها چمدانم را
از شوق ماهیان و تنهایی خودم
پر کرده‌ام ولی
مهلت نمی‌دهند که مثل کبوتری
در شرم صبح پر بگشایم
با یک سبد ترانه و لبخند
خود را به کاروان برسانم
اما
من عاقبت از اینجا خواهم رفت
پروانه ای که با شب می رفت
این فال را برای دلم دید.

 

تصویرگاه سیصد و نود و شش

بوی تو می‌ دهد آغوش خالی ام
ای واقعیت عشق خیالی ام
مست توئم که قنوتم ترانه شد
چون مومن تو شدم لاابالی ‌ام

بعد از تو بی خبرم از خودم بگو
این روزها چه شدم در چه حالی ‌ام
روزی یقین تو بودم ولی گذشت
امروز فاجعه ای احتمالی ‌ام

شعرم شکفتن بارانی تو بود
حالا فقط خبر خشکسالی ‌ام
بی هیچ دلهره حال مرا بپرس
روزی که من جسدی این حوالی‌ ام...

 

تصویرگاه سیصد و نود و پنج

ما ز هر صاحب دلی
یک رشته فن آموختیم

عشق از لیلی و
صبر از کوه کن آموختیم

گریه از مرغ سحر،
خودسوزی از پروانه ها

صد سرا ویرانه شد،
تا ساختن آموختیم!

 

تصویرگاه سیصد و نود و چهار

با شاخه‌ی گل یخ
از مرز این زمستان خواهم گذشت
جایی کنار آتش گمنامی
آن وام کهنه را به تو پس می‌دهم
تا همسفر شوی
با عابران شیفته‌ی گم شدن
شاید حقیقتی یافتی
همرنگ آسمان دیار من.



تصویرگاه سیصد و نود و سه

مرا عظیم تر از این آرزوئی نمانده است
که به جُست و جویِ فریادی گم شده برخیزم.

با یاریِ فانوسی خُرد
یا بی یاریِ آن،
در هر جای ِ این زمین
یا هر کجای ِ این آسمان.

فریادی که نیم شبی
از سرِ ندانم چه نیازِ ناشناخته از جانِ من بر آمد
و به آسمانِ ناپیدا گریخت...


ای تمامی یِ دروازهایِ جهان!
مرا به باز یافتنِ فریادِ گم شده یِ خویش
مددی کنید!



تصویرگاه سیصد و نود و دو

من در غیاب تو
با سنگ سخن گفته ام
من در غیاب تو
با صبح، با ستاره، با سلیمان سخن گفته ام
من در غیاب تو
زخم های بی شمار شب ایوب را شسته ام
من در غیاب تو
کلمات سربریده بسیاری را شفا داده ام
هنوز هم در غیاب تو
نماز ملائک قضا می شود
کبوتر از آرایش آسمان می ترسد
پروانه از روشنایی گل سرخ هراسان است

بگو کجا رفته ای
که بعد از تو
دیگر هیچ پیامبری از بیعت ستاره با نور
سخن نگفت

تصویرگاه سیصد و نود و یک

زمین
به دامن بانوی آفتاب آویخته است
نمی‌پرسند چرا
و گالیله جان به در برده‌است

همه‌ی قانون‌ها اما
مرا از تو دور می‌دارند
و پروا نمی‌کنند
از ستاره‌ی بی‌مدار.

حلال است
خون کبوتر
لب باغچه
به پای گل سرخ

حلال است
خون گل سرخ
به پای پیرسرداری ابله
بیگانه‌ی نام گل.

حلال است
قامت مردان
به چوبه‌ی بی‌جان دار
حلال نیست ولی
سرو سیراب اندام تو
به آغوش زنده‌ی من.



مرا بازمی‌دارند از تو
و پروا ندارند
از ستاره‌ی سرگردان بی‌مدار
که نظم آسمان را برآشوبد آخر...

حرام است عشق
و حلال است دروغ
شگفتا!



تصویرگاه سیصد و نود

در سایه روشنِ ماه و میله‌ها
ناخن به رخسارِ دیو
چوب‌خط به خوابِ دیوار کشیده‌ام.

نترس!
من شریکِ هر شبِ گریه‌های تواَم.
نترس!
از این دفترِ نانوشته نترس!
تنها از این ترکه‌تراشِ بی‌پرده بپرس:
یک مشق را مگر،
چند بارِ بی‌دلیل خط می‌زنند
که ما باید باز
با چشمِ بسته و دستِ شکسته
تاوان‌نویسِ تنهایی تو باشیم؟!
تا کی؟...

تصویرگاه سیصد و هشتاد و نه

جهان را به شاعران بسپارید
دیوارها فرو می ریزند و
مرزها رنگ می بازند
درختان به خیابان می آیند
در صف اتوبوس به شکوفه می نشینند
و پرندگان سوار می شوند و
به همه ی همشهریان
تخمه ی آفتابگردان تعارف می کنند

تصویرگاه سیصد و هشتاد و هشت

من با توام
مي خواهم آغشته عطر تو زندگي کنم
اين رد عطر توست
که از حيرت بادهاي شمالي
شب را به بوي بابونگي برده است
تو کيستي که تاک تشنه
از طعم تو
به تبريک مي ... آمده است

 

تصویرگاه سیصد و هشتاد و هفت

روزِ اولی که شب هنوز 

هوای اين همه ترس و تاريکی نداشت 
خيلی‌ها می‌گفتند 
ديگر کارِ چراغ و ستاره تمام است، 
اما ديدی آرام 
... آرام آرام دلمان به بی‌کسی 
صدايمان به سکوت وُ 
چشمهايمان به تاريکی عادت کردند! 

حالا هنوز هم می‌شود 
در تاريکی راه افتاد وُ 
از همهمه‌ی هوا فهميد 
که رودی بزرگ 
نزديکِ همين تشنگی‌های ما می‌گذرد.

تصویرگاه سیصد و هشتاد و شش

ﺩﺭ ﻫﯿﺎﺑﺎﻧﮓِ ﺑﯽﺩﻟﯿﻞِ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﺩﻟﻘﮏ
ﺩﺍﻧﺎﯾﺎﻥ
ﺑﻪ ﮐﻨﺞِ ﮐﺘﺎﺏ ﻭُ
ﺧﻠﻮﺕِ ﺧﺎﻣﻮﺵِ ﺧﻮﺩ ﭘﻨﺎﻩ ﺑﺮﺩﻩﺍﻧﺪ.
ﺭﺍﻩ ﮔﺮﯾﺰﯼ ﺍﺯ ﻏﻢ ﻧﺎﻥ ﻭ
ﻧﻘﺎﺏِ ﺍﯾﻦ ﻗﺼﯿﺪﻩ ﻧﯿﺴﺖ .
ﺗﻨﻬﺎ ﺗﻨﺒﻮﺭﻩﺯﻧﺎﻥِ ﺧﺴﺘﻪﯼ ﺭﯼ ﻣﯽﺩﺍﻧﻨﺪ
ﮐﻪ ﺩﺭ ﮔﺴﺴﺖِ ﺁﺩﻣﯽ ﺍﺯ ﺍﻋﺘﻤﺎﺩِ ﺁﺩﻣﯽ
ﺩﯾﮕﺮ ﮐﺴﯽ ﺑﻪ ﻧَﻘﻞِ ﻫﺮ ﻗﻮﻝِ ﻣﻌﻠﻘﯽ
ﻗﺴﻢ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﺧﻮﺭﺩ .
ﺍﯾﻨﺠﺎ
ﺣﻮﺻﻠﻪﯼ ﻣﻦِ ﺻﺒﻮﺭ ﻧﯿﺰ
ﺍﺯ ﺳﻨﮕﯿﻨﯽِ ﺳﮑﻮﺕِ ﺷﻤﺎ ﺳﺮﺭﻓﺘﻪ ﺍﺳﺖ .
ﺑﺎﯾﺪ ﮐﺴﯽ ﺑﯿﺎﯾﺪ ﻭ
ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏﻫﺎﯼ ﺣﻀﺮﺕ ﺍﻭ
ﻏﺰﻟﯽ ﺗﺎﺯﻩ ﺍﺯ ﺗﮑﻠﻢِ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﺑﯿﺎﻭﺭﺩ

 

تصویرگاه سیصد و هشتاد و پنج

قند و عسل من! «غزل» من! گل نازم!
کوته شده‌ی رشته‌ی امید درازم!

خرّم شده اکنون چمن دیگری از تو
ای ابر نباریده به صحرای نیازم!

با شوق تو عالم همه سجاده‌ی عشق است
آه ای دهن کوچک تو، مُهر نمازم!

شاید برسم با تو بدان عشق حقیقی
ابرویت اگر پل زند از عشق مَجازم

شاید که از این پس به هوای تو ببندد
از هر هوسی چشم، دل وسوسه بازم

یادت دل پُر عاطفه‌ای چون تو ندارد
هر چند که دیری است شده محرم رازم

من گم شده بودم که مرا یافت برایت
عشق و سپس افکند به آغوش تو بازم

چندی است نغلتیده و با خویش نبرده است
جز زیر و بم غم به فرود و به فرازم

بزدای غبار از رخم و پنجه‌ی مهری
بر من بکش، آن گاه بساز و بنوازم

بنواز که صد زمزمه‌ی عشق نهفته است
خاموش و فراموش به هر پرده‌ی سازم

اینک تو و آن زخمه و اینک من و این زخم
خواهی بنوازم تو و خواهی بگدازم

هر چند رقیب است ولی تنگ‌نظر نیست
دریادلی ِ ساحلی ِ دوست بنازم

 

تصویرگاه سیصد و هشتاد و چهار

‍ من راه خانه‌ام را گم کرده‌ام ری‌را
میان راه فقط صدای تو نشانیِ ستاره بود
که راه را بی‌دلیلِ راه جسته بودیم
بی‌راه و بی‌شمال
بی‌راه و بی‌جنوب
بی‌راه و بی‌رویا


من راه خانه‌ام را گم کرده‌ام
اسامی آسان کسانم را
نامم را، دریا و رنگ روسری ترا، ری‌را
دیگر چیزی به ذهنم نمی‌رسد
حتی همان چند چراغ دور
که در خواب مسافرانْ مرده بودند!
من راه خانه‌ام را گم کرده‌ام آقایان
چرا می‌پرسید از پروانه و خیزران چه خبر
چه ربطی میان پروانه و خیزران دیده‌اید
شما کیستید
از کجا آمده‌اید
کی از راه رسیده‌اید
چرا بی‌چراغ سخن می‌گوئید
این همه علامت سوال برای چیست
مگر من آشنای شمایم
که به آن سوی کوچه دعوتم می‌کنید؟
من که کاری نکرده‌ام
فقط از میان تمام نامها
نمی‌دانم از چه "ری‌را" را فراموش نکرده‌ام


آیا قناعت به سهم ستاره از نشانیِ راه
چیزی از جُرم رفتن به سوی رویا را کم نخواهد کرد؟


من راهِ خانه‌ام را گم کرده‌ام بانو
شما، بانوْ که آشنای همه‌ی آوازهای روزگار منید
آیا آرزوهای مرا در خواب نی‌لبکی شکسته ندیدید
می‌گویند در کوی شما
هر کودکی که در آن دمیده، از سنگ،‌ ناله و
از ستاره، هق‌هقِ گریه شنیده است
چه حوصله‌ئی ری‌را!
بگو رهایم کنند،‌ بگو راه خانه‌ام را به یاد خواهم آورد
می‌خواهم به جایی دور خیره شوم
می‌خواهم سیگاری بگیرانم
می‌خواهم یک‌لحظه به این لحظه بیندیشم ...!


- آیا میان آن همه اتفاق
من از سرِ اتفاق زنده‌ام هنوز!

تصویرگاه سیصد و هشتاد و سه

همیشه
 از آن چه نیست سخن می‌گوییم
 از آب در بیابان
و
 در خانه
 عشق و نان
 این گونه
 انگار زندگانی را
زیباتر می‌یابیم

همیشه
 از آن چه نیست بلندتر سخن می‌گوییم
از مهربانی در مهمانی
از شرف در سودا
از داد در بیداد‌جا

تا بوده
 این گونه بوده قصّه‌ی ما
 دنیای یاوه را انگار
 این گونه گواراتر توانیم داشت

اکنون بنشین
تا باری از آن چه هست سخن
بگوییم
از دروغ بگوییم که حرام است اما
 مانند قارچ از فراز دیوارهامان بر می خیزد
 آن گونه
که جای ""گندم و گل سرخ ""را تنگ کرده است
همین!

 

تصویرگاه سیصد و هشتاد و دو

 

مرا می‌بینی و هر دم زیادت می‌کنی دردم

تو را می‌بینم و میلم زیادت می‌شود هر دم

به سامانم نمی‌پرسی نمی‌دانم چه سر داری

به درمانم نمی‌کوشی نمی‌دانی مگر دردم

نه راه است این که بگذاری مرا بر خاک و بگریزی

گذاری آر و بازم پرس تا خاک رهت گردم

ندارم دستت از دامن به جز در خاک و آن دم هم

که بر خاکم روان گردی بگیرد دامنت گردم

فرو رفت از غم عشقت دمم دم می‌دهی تا کی

دمار از من برآوردی نمی‌گویی برآوردم

شبی دل را به تاریکی ز زلفت باز می‌جستم

رخت می‌دیدم و جامی هلالی باز می‌خوردم

کشیدم در برت ناگاه و شد در تاب گیسویت

نهادم بر لبت لب را و جان و دل فدا کردم

تو خوش می‌باش با حافظ برو گو خصم جان می‌ده

چو گرمی از تو می‌بینم چه باک از خصم دم سردم