تصویرگاه دویست و هفتاد وهفت

هر وقت مشکلی داشتی
زنگ بزن!
هر وقت مشکلی داشتی که کوه
از تکلم آن عاجز بود
بی خبرم نگذار،
من بعد از مرگ
باز هم همین حوالی تو پرسه
می زنم.

 

تصویرگاه دویست و هفتاد وشش

آغوشت جایی امن برای بودن
جایی دنج برای خواستن..
جایی مطمئن برای شاعر شدن!
ببین آغوش تو و 
دنیای من تفاوتی با هم ندارند..
فقط قافیه ی هم نیستند!
ولی تا دلت بخواهد ردیفند.

 

تصویرگاه دویست و هفتاد و پنج

لعنتی را دوست دارم
مثل یک استکان چای کمر باریک است
نزدیکش که میشوم
عطرش مثل دارچین توی سرم میپیچد
توی چشم هایش زل میزنم و دستش را میگیرم
عطر هل ، هولم میکند!
و میبوسمش، میبوسمش ...
شیرین مثل نبات!
پس...
الکی نیست؛
خستگی هایم را دور میریزی !
معجون زیبای دوست داشتنی ام!...

 

تصویرگاه دویست و هفتاد وچهار

يک صبحِ زود
يک صبحِ قشنگ خواهيم رفت
همان طرف‌های دورِ آشنا خواهيم رفت.

می‌گويند آنجا
کوچه‌هايی دارد عجيب،
غرقِ نور و سلام و تبسم وُ
هر چه شما بخواهيد!

 

تصویرگاه دویست و هفتاد و دو

بی‌خوابی‌ام را ،

یک شب

در آغوش تو چاره می‌کنم !

عشق من ،

بی‌تابی‌ام را چه کنم ...؟

 

 

تصویرگاه دویست و هفتاد و دو

بازو به بازوی هم ، در خیابان روانیم
باچتری از عشق ، در زیر باران روانیم

ماراچه پروای توفان و بیش وکم ِ آن
مرغابیانیم و بربال ِ توفان روانیم

گر بشکند پای مان ، در خم راه ، غم نیست
این راه را ما به پای دل و جان روانیم

درمان گیرد فریب صلاح وسلامت
کز جان خود دست شسته به میدان روانیم

با شور ما ، عزم دیوارها برنتابد
بانگ نی ایم و به سوی نیستان روانیم

خورشید در ماست تابان و ما این سفر را
با آفتاب درخشان ِایمان روانیم

ما را چه پروای ظلمت که تا عشق با ماست
با خضر تا چشمه ی آب حیوان روانیم

رد می شویم از فراز سر صخره و سنگ
بربال سیمرغ و فرش سلیمان روانیم

 

تصویرگاه دویست و هفتاد و یک

پس از من


كسي اگر تو را ببوسد

روي لبهايت

تاكستاني خواهد يافت

كه من كاشته ام.

 

تصویرگاه دویست و هفتاد

و ما بین فصل الخریف، وفصل الشتاءْ
هنالکَ فَصْلُ أُسَمِّیهِ فصلَ البُکاءْ
تکون به النفسُ أقربَ من أیِّ وقتٍ مضى للسماءْ...


بین دو فصل پاییز و زمستان
فصل دیگری هم هست
من آن را فصل گریه نامیده ام
فصلی که جان از همیشه به آسمان نزدیکتر است...

تصویرگاه دویست و شصت و نه

گاهی شرار شرم و گاهی شور شیدایی ست
این آتش از هر سر که برخیزد تماشایی ست

دریا اگر سر می زند بر سنگ حق دارد
تنها دوای درد عاشق ناشکیبایی ست

زیبای من! روزی که رفتی با خودم گفتم
چیزی که دیگر برنخواهدگشت زیبایی ست

راز مرا از چشمهایم می توان فهمید
این گریه های ناگهان از ترس رسوایی ست

این خیره ماندن ها به ساعت های دیواری
تمرین برای روزهایی که نمی آیی ست

شاید فقط عاشق بداند «او» چرا تنهاست:
کامل ترین معنا برای عشق تنهایی ست...

 

تصویرگاه دویست و شصت و هشت

آن کس که به دست جام دارد

سلطانی جم مدام دارد

آبی که خضر حیات از او یافت

در میکده جو که جام دارد

سررشته جان به جام بگذار

کاین رشته از او نظام دارد

ما و می و زاهدان و تقوا

تا یار سر کدام دارد

بیرون ز لب تو ساقیا نیست

در دور کسی که کام دارد

نرگس همه شیوه‌های مستی

از چشم خوشت به وام دارد

ذکر رخ و زلف تو دلم را

وردیست که صبح و شام دارد

بر سینه ریش دردمندان

لعلت نمکی تمام دارد

در چاه ذقن چو حافظ ای جان

حسن تو دو صد غلام دارد

تصویرگاه دویست و شصت و هفت

بلبل عشقم و از آن گل خندان گویم
سخن از آن گل خندان به سخندان گویم

غزل آموز غزالانم و با نای شبان
غزل خود به غزالان غزلخوان گویم

شعر من شرح پریشانی زلفی است شگفت
که پریشان کندم گر نه پریشان گویم

آنچه فرزانه به آزادی و زنهار نگفت
من دیوانه به زنجیر و به زندان گویم

گر چه خاکسترم و مصلحتم خاموشی است
آتش افروزم و شرح شب هجران گویم

گله زلف تو با کوکبه شبنم اشک
کو بهاری که به گوش گل و ریحان گویم

شهریارا تو عجب خضر رهی چون حافظ
که من تشنه هم از چشمه حیوان گویم

 

تصویرگاه دویست و شصت و شش

یک لحظه‌ی درست
در برابر این همه ستاره‌ی عریان
این همه باران بى سوال،
یا چند آسمان بلند وُ
چند ترانه از خواب کودکى،
تو حاضرى باز آوازى از همان پسینِ پُر بوسه بخوانى!؟

من دلم گرفته، خوابم خراب
گهواره ام شکسته است،
حالا چه وقت گفتن از پرنده، از قفس،
از قفس هاى در بسته است!؟

پس بیا به خاطر یک گل سرخ،
یک لحظه‌ی درست،
یک یادِ ساده از همان سالِ بوسه ها،
برویم بالاى بالاى آسمان،
پشت پیراهنِ بى الفباى نور،
دست بر پرده خاطراتى از ماه دلنشین بپرسیم:
تو حاضرى باز آوازى از همان شب پر گریه بخوانى!؟

ماه هم دلش گرفته، خوابش خراب،
گهواره اش شکسته است.
دیگر چه وقت گفتن از رودِ گریه وُ
آن راز سر بسته است؟!


تصویرگاه دویست و شصت و پنج

به زادروز شاملوی عزیز....عزیز....عزیز و بزرگ

ﺩﺭﻓﺮﺍﺳﻮﯼِﻣﺮﺯﻫﺎﯼﺗﻨﺖﺗﻮﺭﺍﺩﻭﺳﺖﻣﯽﺩﺍﺭﻡ.

ﺁﻳﻨﻪﻫﺎ ﻭﺷﺐ ﭘﺮﻩﻫﺎﯼ ﻣﺸﺘﺎﻕ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﺪﻩ
ﺭﻭﺷﻨﯽ ﻭ ﺷﺮﺍﺏ ﺭﺍ
ﺁﺳﻤﺎﻥِ ﺑﻠﻨﺪ ﻭ ﮐﻤﺎﻥِ ﮔﺸﺎﺩﻩ ﯼ ﭘُﻞ
ﭘﺮﻧﺪﻩ ﻫﺎ ﻭ ﻗﻮﺱ ﻭ ﻗﺰﺡ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﺪﻩ
ﻭ ﺭﺍﻩِ ﺁﺧﺮﻳﻦ ﺭﺍ
ﺩﺭ ﭘﺮﺩﻩ ﻳﯽ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺯﻧﯽ ﻣﮑﺮﺭ ﮐﻦ.

ﺩﺭ ﻓﺮﺍﺳﻮﯼ ﻣﺮﺯﻫﺎﯼ ﺗﻨﻢ
ﺗﻮ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﻣﯽ ﺩﺍﺭﻡ.

ﺩﺭ ﺁﻥ ﺩﻭﺭﺩﺳﺖِ ﺑﻌﻴﺪ
ﮐﻪ ﺭﺳﺎﻟﺖِ ﺍﻧﺪﺍﻡ ﻫﺎ ﭘﺎﻳﺎﻥ ﻣﯽ ﭘﺬﻳﺮﺩ
ﻭ ﺷﻌﻠﻪ ﻭ ﺷﻮﺭِ ﺗﭙﺶ ﻫﺎ ﻭ ﺧﻮﺍﻫﺶ ﻫﺎ
ﺑﻪ ﺗﻤﺎﻣﯽ
ﻓﺮﻭﻣﯽ ﻧﺸﻴﻨﺪ
ﻭ ﻫﺮ ﻣﻌﻨﺎ ﻗﺎﻟﺐِ ﻟﻔﻆ ﺭﺍ ﻭﺍﻣﯽ ﮔﺬﺍﺭﺩ
ﭼﻨﺎﻥ ﭼﻮﻥ ﺭﻭﺣﯽ
ﮐﻪ ﺟﺴﺪ ﺭﺍ ﺩﺭ ﭘﺎﻳﺎﻥِ ﺳﻔﺮ،
ﺗﺎ ﺑﻪ ﻫﺠﻮﻡِ ﮐﺮﮐﺲ ﻫﺎﯼِ ﭘﺎﻳﺎﻥ ﺍﺵ ﻭﺍﻧﻬﺪ...

ﺩﺭ ﻓﺮﺍﺳﻮﻫﺎﯼ ﻋﺸﻖ
ﺗﻮ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﻣﯽ ﺩﺍﺭﻡ،
ﺩﺭ ﻓﺮﺍﺳﻮﻫﺎﯼ ﭘﺮﺩﻩ ﻭ ﺭﻧﮓ.

ﺩﺭ ﻓﺮﺍﺳﻮﻫﺎﯼ ﭘﻴﮑﺮﻫﺎﻳِﻤﺎﻥ
ﺑﺎ ﻣﻦ ﻭﻋﺪﻩ ﯼ ﺩﻳﺪﺍﺭﯼ ﺑﺪﻩ.


تصویرگاه دویست و شصت و چهار

 

وقتـی آدم یک نفر را دوســـت داشته باشد بیش‌تر تنـهاست. چون نمی‌تواند به هیچ کس جز به همان آدم بگوید که چه احساسی دارد. و اگر آن آدم کسی باشد که تو را به سکوت تشویق می‌کند، تنهایی تو کامل می‌شود...

 

تصویرگاه دویست و شصت و سه

فال‌مان هرچه باشد

باشد ...

حال‌مان را دریاب !

خیال‌کن حافظ را گشوده‌ای و می‌خوانی :

«مژده ای دل که مسیحا نفسی می‌آید»

یا

«قتل این خسته به شمشیر تو تقدیر نبود»

چه فرق ؟

فال نخوانده‌ی تو

منم !

 

 

تصویرگاه دویست و شصت و دو

تنفس، در هوای صبحی که توام بیدار می شوی
این تنها شباهت ماست
به همین شباهت های کوچک، راضی ام...
مثل یک زندگی مشترک پنهانی

تصویرگاه دویست و شصت و یک

خیال خام پلنگ من به سوی ماه جهیدن بود
و ماه را زِ بلندایش به روی خاک کشیدن بود


پلنگ من ـ دل مغرورم ـ پرید و پنجه به خالی زد
که عشق ـ ماه بلند من ـ ورای دست رسیدن بود


گل شکفته ! خداحافظ، اگرچه لحظــه دیدارت
شروع وسوسه‌ای در من، به نام دیدن و چیدن بود


من و تو آن دو خطیم آری، موازیان به ناچاری
که هردو باورمان ز آغاز، به یکدگــر نرسیدن بود


اگرچه هیچ گل مرده، دوباره زنده نشد امّا
بهار در گل شیپـوری، مدام گرم دمیدن بود


شراب خواستم و عمرم، شرنگ ریخت به کام من
فریبکار دغل‌پیشه، بهانه ‌اش نشنیدن بود


چه سرنوشت غم‌انگیزی، که کرم کوچک ابریشم
تمام عمر قفس می‌بافت، ولی به فکر پریدن بود

 

 

تصویرگاه دویست و شصت

 

مقصد من عشق است
تویی سر منزل من

عشق در پوست من می دود
تو در پوست من می دوی

و من
خیابان ها و پیاده روهای تن شسته
در باران را
بر دوش کشیده

تو را می جویم.....

پ.ن: به صدای تلنگرهای ناب قطره های باران پشت پنجره امشب

 

تصویرگاه دویست و پنجاه و نه

 

ساقیا برخیز و درده جام را

خاک بر سر کن غم ایام را

ساغر می بر کفم نه تا ز بر

برکشم این دلق ازرق فام را

گر چه بدنامیست نزد عاقلان

ما نمی‌خواهیم ننگ و نام را

باده درده چند از این باد غرور

خاک بر سر نفس نافرجام را

دود آه سینهٔ نالان من

سوخت این افسردگان خام را

محرم راز دل شیدای خود

کس نمی‌بینم ز خاص و عام را

با دلارامی مرا خاطر خوش است

کز دلم یک باره برد آرام را

ننگرد دیگر به سرو اندر چمن

هر که دید آن سرو سیم اندام را

صبر کن حافظ به سختی روز و شب

عاقبت روزی بیابی کام را

تصویرگاه دویست و پنجاه و هشت

با تو سوار تله کابین شدم
وقتی از بالای سر درختان
و میوه های کاج
سرازیر شد
با خودم فکر کردم تاج و تخت پادشاهی به من رسیده است
به ذهنم رسید با تو عروسی کنم
همینجا
در همین اتاق شیشه ای
که روی هوا غلط می زند... مانند یک هتل کوچک
آنوقت خداوند
تنها شاهد عروسمی مان خواهد بود

 

 

تصویرگاه دویست و پنجاه و هفت

به جای سرزنش من

به او نگاه کنید

دلیل سر به هوا بودن زمین 

ماه است

تصویرگاه دویست و پنجاه و شش

پیرم و گاهی دلم یاد جوانی می‎کند
بلبل شوقم هوای نغمه‎خوانی می‎کند

همتم تا می‎رود ساز غزل گیرد به دست
طاقتم اظهار عجز و ناتوانی می‎کند

بلبلی در سینه می‎نالد هنوزم کاین چمن
با خزان هم آشتی و گل‎فشانی می‎کند

ما به داغ عشقبازی‎ها نشستیم و هنوز
چشم پروین همچنان چشمک‎پرانی می‎کند

نای ما خاموش ولی این زهره‎ی شیطان هنوز
با همان شور و نوا دارد شبانی می‎کند

گر زمین دود هوا گردد همانا آسمان
با همین نخوت که دارد آسمانی می‎کند

سالها شد رفته دمسازم ز دست اما هنوز
در درونم زنده است و زندگانی می‎کند

با همه نسیان تو گویی کز پی آزار من
خاطرم با خاطرات خود تبانی می‎کند

بی‌ثمر هر ساله در فکر بهارانم ولی
چون بهاران می‎رسد با من خزانی می‎کند

طفل بودم دزدکی پیر و علیلم ساختند
آنچه گردون می‎کند با ما نهانی می‎کند

می‌رسد قرنی به پایان و سپهر بایگان
دفتر دوران ما هم بایگانی می‌کند

شهریارا گو دل از ما مهربانان مشکنید
ور نه قاضی در قضا نامهربانی می کند

تصویرگاه دویست و پنجاه و پنج

به شب سلام که بی تو رفیق راه من است
سیاه چادرش امشب، پناهگاه من است

به شب که آینه ی غربت مکدر من
به شب که نیمه ی تنهایی سیاه من است

همین نه من درِ شب را به یاوری زده ام
که وقت حادثه شب نیز در پناه من است

نه بیم سنگ فنایش به دل نه تیر بلا
پرنده ای که قُرق را شکسته آه من است

رسید هر کس و برقی به خرمنم زد و رفت
هر آنچه مانده ز خاکسترم گواه من است

در این کشاکش توفانی بهار و خزان
گلی که می شکند ، عشق بی گناه من است

چرا نمی دری این پرده را؟ شب ! ای شب من !
که در محاق تو دیری است تا که ماه من است..

 

تصویرگاه دویست و پنجاه و چهار

با من تكرار كن
ببين ترس ندارد
بگو ؛
"شب بخير"
همين!
ديدى؟
تمامِ وقتى كه از تو گرفت سه ثانيه بود
هيچ چيز هم از تو كم نكرد ولي شبم را به خير كردي
دلخوشي به اين سادگي
انقدر گفتنش سخت است؟

 

تصویرگاه دویست و پنجاه و سه

ای فسانه فسانه فسانه
ای خدنگ تو را من نشانه
ای علاج دل ای داروی درد
همره گریه های شبانه
با من سوخته در چه کاری؟
ای فسانه خسانند آنان
که فرو بسته ره را به گلزار
خس به صد سال طوفان ننالد
گل ز یک تند باد است نالان
تو مپوشان سخنها که داری

پ.ن: این شعر از نیمای بزرگ و عزیز با صدای نامجو همیشه چسبناک تر میشه

تصویرگاه دویست و پنجاه و دو

نه برف مرا مى ترساند
و نه سرما..!
ولى در اين حجم سنگين تنهايى ام
براى گرم شدن بهانه اى ندارم
جز اين كه
دوستت داشته باشم...

تصویرگاه دویست و پنجاه و یک

برف نو! برف نو! سلام، سلام
بنشین، خوش نشسته‌ای بر بام
پاكی آوردی ای امید سپید
همه آلودگی‌ست این ایام
راه شومی‌ست می‌زند مطرب
تلخواری‌است می‌چكد در جام
اشكواری‌ست می‌كشد لبخند
ننگواری‌ست می‌تراشد نام
شنبه چون جمعه، پار چون پیرار
نقش هم رنگ می‌زند رسام
مرغ شادی به دامگاه آمد
به زمانی كه برگسیخته دام
ره به هموار جای دشت افتاد
ای دریغا كه برنیاید گام
تشنه آن جا به خاک مرگ نشست
کاتش از آب می‌کند پیغام
کام ما حاصل آن زمان آمد
که طمع برگرفته‌ایم از کام
خامسوزیم الغرض بدرود
تو فرود آی برف تازه سلام!

 

تصویرگاه دویست و پنجاه

دستت را به من بده
نترس !
با هم خواهیم پَرید ؛

من از روی رویاهایی که رو به باد وُ
تو از روی بوته هایی که باران پَرَست .
امید و علاقه ی من از تو ،
اندوه و اضطرابِ تو از من .
واژه ها ، کتاب ها و ترانه های من از تو ،
سکوت ، هراس و تنهایی تو از من .
حضور ، حیات و حوصله ی من از تو ،
تَراخُم ، تشنگی و کسالتِ تو از من .
هلهله ، حروف ، هر چه هستِ من از تو ،
درد ، بلا و بی کسی های تو از من .