تصویرگاه دویست و هفتاد وهفت
زنگ بزن!
هر وقت مشکلی داشتی که کوه
از تکلم آن عاجز بود
بی خبرم نگذار،
من بعد از مرگ
باز هم همین حوالی تو پرسه
می زنم.
میگويند آنجا
کوچههايی دارد عجيب،
غرقِ نور و سلام و تبسم وُ
هر چه شما بخواهيد!
یک شب
در آغوش تو چاره میکنم !
عشق من ،
بیتابیام را چه کنم ...؟
ماراچه پروای توفان و بیش وکم ِ آن
مرغابیانیم و بربال ِ توفان روانیم
گر بشکند پای مان ، در خم راه ، غم نیست
این راه را ما به پای دل و جان روانیم
درمان گیرد فریب صلاح وسلامت
کز جان خود دست شسته به میدان روانیم
با شور ما ، عزم دیوارها برنتابد
بانگ نی ایم و به سوی نیستان روانیم
خورشید در ماست تابان و ما این سفر را
با آفتاب درخشان ِایمان روانیم
ما را چه پروای ظلمت که تا عشق با ماست
با خضر تا چشمه ی آب حیوان روانیم
رد می شویم از فراز سر صخره و سنگ
بربال سیمرغ و فرش سلیمان روانیم
كسي اگر تو را ببوسد
روي لبهايت
تاكستاني خواهد يافت
كه من كاشته ام.
بین دو فصل پاییز و زمستان
فصل دیگری هم هست
من آن را فصل گریه نامیده ام
فصلی که جان از همیشه به آسمان نزدیکتر است...
دریا اگر سر می زند بر سنگ حق دارد
تنها دوای درد عاشق ناشکیبایی ست
زیبای من! روزی که رفتی با خودم گفتم
چیزی که دیگر برنخواهدگشت زیبایی ست
راز مرا از چشمهایم می توان فهمید
این گریه های ناگهان از ترس رسوایی ست
این خیره ماندن ها به ساعت های دیواری
تمرین برای روزهایی که نمی آیی ست
شاید فقط عاشق بداند «او» چرا تنهاست:
کامل ترین معنا برای عشق تنهایی ست...
آن کس که به دست جام دارد
سلطانی جم مدام دارد
آبی که خضر حیات از او یافت
در میکده جو که جام دارد
سررشته جان به جام بگذار
کاین رشته از او نظام دارد
ما و می و زاهدان و تقوا
تا یار سر کدام دارد
بیرون ز لب تو ساقیا نیست
در دور کسی که کام دارد
نرگس همه شیوههای مستی
از چشم خوشت به وام دارد
ذکر رخ و زلف تو دلم را
وردیست که صبح و شام دارد
بر سینه ریش دردمندان
لعلت نمکی تمام دارد
در چاه ذقن چو حافظ ای جان
حسن تو دو صد غلام دارد
غزل آموز غزالانم و با نای شبان
غزل خود به غزالان غزلخوان گویم
شعر من شرح پریشانی زلفی است شگفت
که پریشان کندم گر نه پریشان گویم
آنچه فرزانه به آزادی و زنهار نگفت
من دیوانه به زنجیر و به زندان گویم
گر چه خاکسترم و مصلحتم خاموشی است
آتش افروزم و شرح شب هجران گویم
گله زلف تو با کوکبه شبنم اشک
کو بهاری که به گوش گل و ریحان گویم
شهریارا تو عجب خضر رهی چون حافظ
که من تشنه هم از چشمه حیوان گویم
ﺩﺭﻓﺮﺍﺳﻮﯼِﻣﺮﺯﻫﺎﯼﺗﻨﺖﺗﻮﺭﺍﺩﻭﺳﺖﻣﯽﺩﺍﺭﻡ.
ﺁﻳﻨﻪﻫﺎ ﻭﺷﺐ ﭘﺮﻩﻫﺎﯼ ﻣﺸﺘﺎﻕ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﺪﻩ
ﺭﻭﺷﻨﯽ ﻭ ﺷﺮﺍﺏ ﺭﺍ
ﺁﺳﻤﺎﻥِ ﺑﻠﻨﺪ ﻭ ﮐﻤﺎﻥِ ﮔﺸﺎﺩﻩ ﯼ ﭘُﻞ
ﭘﺮﻧﺪﻩ ﻫﺎ ﻭ ﻗﻮﺱ ﻭ ﻗﺰﺡ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﺪﻩ
ﻭ ﺭﺍﻩِ ﺁﺧﺮﻳﻦ ﺭﺍ
ﺩﺭ ﭘﺮﺩﻩ ﻳﯽ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺯﻧﯽ ﻣﮑﺮﺭ ﮐﻦ.
□
ﺩﺭ ﻓﺮﺍﺳﻮﯼ ﻣﺮﺯﻫﺎﯼ ﺗﻨﻢ
ﺗﻮ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﻣﯽ ﺩﺍﺭﻡ.
ﺩﺭ ﺁﻥ ﺩﻭﺭﺩﺳﺖِ ﺑﻌﻴﺪ
ﮐﻪ ﺭﺳﺎﻟﺖِ ﺍﻧﺪﺍﻡ ﻫﺎ ﭘﺎﻳﺎﻥ ﻣﯽ ﭘﺬﻳﺮﺩ
ﻭ ﺷﻌﻠﻪ ﻭ ﺷﻮﺭِ ﺗﭙﺶ ﻫﺎ ﻭ ﺧﻮﺍﻫﺶ ﻫﺎ
ﺑﻪ ﺗﻤﺎﻣﯽ
ﻓﺮﻭﻣﯽ ﻧﺸﻴﻨﺪ
ﻭ ﻫﺮ ﻣﻌﻨﺎ ﻗﺎﻟﺐِ ﻟﻔﻆ ﺭﺍ ﻭﺍﻣﯽ ﮔﺬﺍﺭﺩ
ﭼﻨﺎﻥ ﭼﻮﻥ ﺭﻭﺣﯽ
ﮐﻪ ﺟﺴﺪ ﺭﺍ ﺩﺭ ﭘﺎﻳﺎﻥِ ﺳﻔﺮ،
ﺗﺎ ﺑﻪ ﻫﺠﻮﻡِ ﮐﺮﮐﺲ ﻫﺎﯼِ ﭘﺎﻳﺎﻥ ﺍﺵ ﻭﺍﻧﻬﺪ...
□
ﺩﺭ ﻓﺮﺍﺳﻮﻫﺎﯼ ﻋﺸﻖ
ﺗﻮ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﻣﯽ ﺩﺍﺭﻡ،
ﺩﺭ ﻓﺮﺍﺳﻮﻫﺎﯼ ﭘﺮﺩﻩ ﻭ ﺭﻧﮓ.
ﺩﺭ ﻓﺮﺍﺳﻮﻫﺎﯼ ﭘﻴﮑﺮﻫﺎﻳِﻤﺎﻥ
ﺑﺎ ﻣﻦ ﻭﻋﺪﻩ ﯼ ﺩﻳﺪﺍﺭﯼ ﺑﺪﻩ.
وقتـی آدم یک نفر را دوســـت داشته باشد بیشتر تنـهاست. چون نمیتواند به هیچ کس جز به همان آدم بگوید که چه احساسی دارد. و اگر آن آدم کسی باشد که تو را به سکوت تشویق میکند، تنهایی تو کامل میشود...
باشد ...
حالمان را دریاب !
خیالکن حافظ را گشودهای و میخوانی :
«مژده ای دل که مسیحا نفسی میآید»
یا
«قتل این خسته به شمشیر تو تقدیر نبود»
چه فرق ؟
فال نخواندهی تو
منم !
پلنگ من ـ دل مغرورم ـ پرید و پنجه به خالی زد
که عشق ـ ماه بلند من ـ ورای دست رسیدن بود
گل شکفته ! خداحافظ، اگرچه لحظــه دیدارت
شروع وسوسهای در من، به نام دیدن و چیدن بود
من و تو آن دو خطیم آری، موازیان به ناچاری
که هردو باورمان ز آغاز، به یکدگــر نرسیدن بود
اگرچه هیچ گل مرده، دوباره زنده نشد امّا
بهار در گل شیپـوری، مدام گرم دمیدن بود
شراب خواستم و عمرم، شرنگ ریخت به کام من
فریبکار دغلپیشه، بهانه اش نشنیدن بود
چه سرنوشت غمانگیزی، که کرم کوچک ابریشم
تمام عمر قفس میبافت، ولی به فکر پریدن بود
مقصد من عشق است
تویی سر منزل من
عشق در پوست من می دود
تو در پوست من می دوی
و من
خیابان ها و پیاده روهای تن شسته
در باران را
بر دوش کشیده
تو را می جویم.....
پ.ن: به صدای تلنگرهای ناب قطره های باران پشت پنجره امشب
ساقیا برخیز و درده جام را
خاک بر سر کن غم ایام را
ساغر می بر کفم نه تا ز بر
برکشم این دلق ازرق فام را
گر چه بدنامیست نزد عاقلان
ما نمیخواهیم ننگ و نام را
باده درده چند از این باد غرور
خاک بر سر نفس نافرجام را
دود آه سینهٔ نالان من
سوخت این افسردگان خام را
محرم راز دل شیدای خود
کس نمیبینم ز خاص و عام را
با دلارامی مرا خاطر خوش است
کز دلم یک باره برد آرام را
ننگرد دیگر به سرو اندر چمن
هر که دید آن سرو سیم اندام را
صبر کن حافظ به سختی روز و شب
عاقبت روزی بیابی کام را
به او نگاه کنید
دلیل سر به هوا بودن زمین
ماه است
به شب که آینه ی غربت مکدر من
به شب که نیمه ی تنهایی سیاه من است
همین نه من درِ شب را به یاوری زده ام
که وقت حادثه شب نیز در پناه من است
نه بیم سنگ فنایش به دل نه تیر بلا
پرنده ای که قُرق را شکسته آه من است
رسید هر کس و برقی به خرمنم زد و رفت
هر آنچه مانده ز خاکسترم گواه من است
در این کشاکش توفانی بهار و خزان
گلی که می شکند ، عشق بی گناه من است
چرا نمی دری این پرده را؟ شب ! ای شب من !
که در محاق تو دیری است تا که ماه من است..
پ.ن: این شعر از نیمای بزرگ و عزیز با صدای نامجو همیشه چسبناک تر میشه
من از روی رویاهایی که رو به باد وُ
تو از روی بوته هایی که باران پَرَست .
امید و علاقه ی من از تو ،
اندوه و اضطرابِ تو از من .
واژه ها ، کتاب ها و ترانه های من از تو ،
سکوت ، هراس و تنهایی تو از من .
حضور ، حیات و حوصله ی من از تو ،
تَراخُم ، تشنگی و کسالتِ تو از من .
هلهله ، حروف ، هر چه هستِ من از تو ،
درد ، بلا و بی کسی های تو از من .