تصویرگاه شصت و پنج:فریادی و ...دیگر هیچ

فریادی و دیگر هیچ.

چرا که امید آنچنان توانا نیست

که پا بر سر یأس بتواند نهاد

بر بستر سبزه ها خفته ایم

با یقین سنگ

بر بستر سبزه ها با عشق پیوند نهاده ایم

و با امیدی بی شکست

از بستر سبزه ها

با عشقی به یقین سنگ برخاسته ایم

اما یأس آن چنان تواناست

که بستر ها و سنگ،زمزه ئی بیش نیست.

فریادی و

و دیگر

هیچ!

تصویرگاه شصت و چهار:پوچ...پوچ...پوج

اکنون جمجمه ات

                      عریان

بر همه آن تلاش و تکاپوی بی حاصل

فیلسوفانه

             لب خندی می زند.

به حماقتی خنده می زند که تو

از وحشت مرگ 

                   بدان تن در دادی:

به زیستن 

با غلی بر پای و 

غلاده ئی بر گردن.

تصویرگاه شصت و سه

  انسان زاده شدن تجسّد ِ وظيفه بود:

توان ِ دوست‌داشتن و دوست‌داشته‌شدن

توان ِ شنفتن

توان ِ ديدن و گفتن


توان ِ اندُه‌گين و شادمان‌شدن

توان ِ خنديدن به وسعت ِ دل، توان ِ گريستن از سُويدای جان

توان ِ گردن به غرور برافراشتن در ارتفاع ِ شُکوه‌ناک ِ فروتني

توان ِ جليل ِ به دوش بردن ِ بار ِ امانت

و توان ِ غم‌ناک ِ تحمل ِ تنهايي

تنهايي

تنهايي

تنهايي عريان.

 

انسان
دشواری وظيفه است.

تصویرگاه شصت و دو

تو بارها و بارها

با زنده گی ت

شرم ساری

از مردگان کشیده ئی

این را من

هم چون تبی که خون در رگ ام خشک می کند

احساس کرده ام

تصویرگاه شصت و یک

ای کاش حیوان بودم

شیر،ببر یا خرس

نمی دانم...

هر کدامشان بود فرقی نمی کرد

حداقل خیالم راحت بود

برای سرپا نگه داشتن

این لعنتی...

این زنده گی...

چنگ و دندان هایم

خرد و خمیر نمی شد

تصویرگاه شصت

اگر اين داغ جگر سوز

 كه بر دوش من است

بر كوه نهي, 

كوه به فرياد آيد

تصویرگاه پنجاه و نه

مرد پشت مرد

نامرد پشت نامرد...

من مرده ی مردم این حوالی ام،

همه خنجر به دست،

پشت هم اند...

من مرده ی این حوالی ام

تصویرگاه پنجاه و هشت

وقتی که تو نیستی

دنیا چیزی کم دارد

مثل کم داشتن یک

وزیدن،یک واژه ،یک ماه

من فکر می کنم در غیاب تو

همه خانه های جهان خالیست

همه پنجره ها بسته است

اصلن کسی حوصله آمدن به

ایوان عصر جمعه را ندارد

تصویرگاه پنجاه و هفت

تو همیشه از همین فردا

از همین یکی دو ساعت

بی رویای پیش رو می ترسی

میترسی از رفتن

از نیامدن

میترسی از همین هوای ساکت بی منطور

میترسی یک وقتی دستی بیاید

روی سینه باران بزند

کاسه های خالی اهل خانه را بشکند

اصلن تو از شکستن بی دلیل دریا می ترسی

تصویرگاه پنجاه و شش

خون بکارت بر ران سفید دختر مظلوم

گل سرخی زیر پاهای آهنین مرد وحشی

گلوله ای سرد در سینه ای گرم

مرگی آرام در خیابان ناآرام

من این همه درد دارم و

 تو فقط میخندی

تصویرگاه پنجاه و پنج

تو که  دستهات

طوفان را مهار می کند

چرا دلم

بیقرار تر می شود هر دم؟

تصویرگاه پنجاه چهار

سکوت دست هام

باشد

پاسخی به دل دل دستهات

در هوس لمس تنم

می پذیری از من؟

تصویرگاه پنجاه و سه

همیشه آخر سطر برایش می نوشتم

روزی بیا که دیر نشده باشد

می نوشتم

روزی بیا که هنوز دوستت داشته باشم

که هنوز دوستم داشته باشی

می نوشتم

در نبودنت به تمام ذرات 

زندگی کافر شده ام

جز ایمان به بازگشت تو

امروز می نویسم

یقینن آمده است

ولی روزی که من از

هراس دیوارها

خانه را که نه

خودم را ترک کرده بودم

تصویر پنجاه و دو

تو رو بروی من نشسته بودی و 

من به تن پری قصه،

لباس می دوختم...

کاش

 تقدیر می دانست

دست از رویای تو درازتر 

به کابوس بر گشتن یعنی چه؟

کاش 

تو می دانستی

حال حسی را که

چشم دیدن نبودنت را

ندارد...

من اما یادم نمی رود

احساس این شعر را

وقتی تنها خدا از عمقش

با خبر است...


تصویرگاه پنجاه و یک

یاران هنگامی که موج حادثه خوابید

بر سنگ قبر من بنویسید

جنگجویی که نجنگید 

اما شکست خورد

تصویرگاه پنجاه

صدای رژه ی چکمه ی واژه ها را میخواهی؟

یا طعم لذت بخش اصالت کلمات؟

در این لجن زار یأس

چشمان تو ،

فواره ی امید است

لحظه ی ناب جاودانگیست

تصویرگاه چهل و نه

جهان چیزی شبیه موهای توست

سیاه و سرکش و پیچیده

خیال کن که چه بی بختم

من

که به نسیمی حتا

جهانم آشوب می شود

تصویرگاه چهل و هشت

به هر آنکه در این غرقاب گرم تابستان باران را احساس میکند...

باران می بارد

و من در انتظار دیدن

دوباره ی طلوع چشمانت

تمامی جاده های آسمان را

قدم به قدم

وجب به وجب

میگردم

تصویرگاه چهل و هفت

تمام خنده هایم را نذر کرده ام

تا تو همان باشی که صبح

یکی از روزهای خدا

عطر دست هایت

دل تنگی ام را به باد می سپارد

تصویرگاه چهل و شش

من نمک پرورده زخم های

از آشنا خورده

آنقدر با خرابی این گریه

ساخته ام

که هر کنج این خانه

از دست دیده ام

دریاست

تصویرگاه چهل و پنج

اقبال آدم

گاهی مثل ساعت های حواس پرت

میخوابد

حق دارم از سرنوشت

که خواب های بدی برایم دیده

بترسم!

تصویرگاه چهل و چهار

و عشق ,

روایت

اسارت یک زندانیست

در چشمان تو

تصویرگاه چهل و سه

میریزم

ریز

ریز

ریز

چون برف

که هنوز هیچکس ندانسته

تکه های خودکشی یک ابر

است

تصویرگاه چهل و دو

حوصله کن

پایان کتاب را با هم

خواهیم خواند

حالا بخواب

تا فردا صبح

فرصت برای گریستن

بر این روزگار بسیار

است...

تصویرگاه چهل و یک

به هر کسی که سه روز و سه شب کابوس وار در زندگی تجربه کرده

و در انتها دل به سپیدی ماه خوش کرده


هی ماه...

ای قرتی ترین عروس آسمان ها

تو که میان افق بی انتهای تاریک دریاها

عمیق ترین خط عمود روشن جهان را

انداخته ای.

چه می شود؟

اگر ,

با آن نقش و نگار شیر برنجی ی لوس و ننر

اما مهربان ات

با من نیز همانند دریاها

مهربان شوی

و روزنه ای شفاف و سپید

میان تاریکی های جهانم بیندازی ؟

تصویرگاه چهل

گاهی سکوت

مادر برهنه ترین کلمات است

من آسان ام

من آسان مطلق ام

و از تو, از خودم

از خدا,از پیر و پیغمبر

خسته ام...