تصویر گاه هزار و هفتاد و شش

شیدایی خجسته که از من ربوده شد
با مکرهای شعبده باز سپیده‌ای که دروغین بود-
پیغمبری شدم که خدایش او را از خویش رانده بود
مسدود مانده راه زبان نبوتش
من آن جهنمم که شما رنج‌هایش را در خواب‌هایتان تکرار می‌کنید
خورشید، هیمه‌ای است مدور که در من است
یک سوزش مکرر پنهانی همواره با من است
و چشم‌های من، خاکستری‌ست که از عمق‌های آن
ققنو س‌های رنج جهان می‌زایند
تنهایم
از آن زمان که شیدایی خجسته‌ام از من ربوده شد
اینک منم
مردی که در صحاری عالم گم شد
مردی که بر بنادر میثاق و آشتی بیگانه ماند
مغروق آب‌های هزاران خلیج دور
پیغمبری که خواب ندارد 

چون شانه‌های شاد بلندش تعطیل شد تعطیل شد زیبایی جهان
آن بغبغوی داغ در ایوان عاشقان
آن چشمه‌سار پچپچه کارام می‌خلید در صبحدم در گوش هوش تعطیل شد
سودای نرم زخمه به تار بزرگوار در شامگاه تعطیل شد
تاریکی جهان حق من است…
حق من است تاریکی جهان…

 

 

تصویر گاه هزار و هفتاد و پنج

یک روز به شیدایی در زلف تو آویزم

زان دو لب شیرینت صد شور برانگیزم

گر قصد جفا داری اینک من و اینک سر

ور راه وفا داری جان در قدمت ریزم

بس توبه و پرهیزم کز عشق تو باطل شد

من بعد بدان شرطم کز توبه بپرهیزم

سیم دل مسکینم در خاک درت گم شد

خاک سر هر کویی بی فایده می‌بیزم

در شهر به رسوایی دشمن به دفم برزد

تا بر دف عشق آمد تیر نظر تیزم

مجنون رخ لیلی چون قیس بنی عامر

فرهاد لب شیرین چون خسرو پرویزم

گفتی به غمم بنشین یا از سر جان برخیز

فرمان برمت جانا بنشینم و برخیزم

گر بی تو بود جنت بر کنگره ننشینم

ور با تو بود دوزخ در سلسله آویزم

با یاد تو گر سعدی در شعر نمی‌گنجد

چون دوست یگانه شد با غیر نیامیزم

تصویر گاه هزار و هفتاد و چهار

این یکی دو سه روز نوبت عمر گذشت

چون آب به جویبار و چون باد گذشت

 هرگز غم دو روز مرت یاد نگشت

 روزی که نیامده‌ست و روزی که گذشت

تصویر گاه هزار و هفتاد و سه

«تو را می خواهم».
در این جمله اندوهی‌ست؛
اندوهِ نداشتنت...

تصویر گاه هزار و هفتاد و دو


غزلی از قیصرامین پور برای دکتر علی شریعتی

 

خسته ام از این کویر، این کویر کور و پیر
این هبوط بی دلیل، این سقوط ناگزیر

آسمان بی هدف، بادهای بی طرف
ابرهای سر به راه، بیدهای سر به زیر

ای نظاره ی شگفت، ای نگاه ناگهان!
ای هماره در نظر، ای هنوز بی نظیر!

آیه آیه ات صریح، سوره سوره ات فصیح!
مثل خطی از هبوط، مثل سطری از کویر

مثل شعر ناگهان، مثل گریه بی امان
مثل لحظه های وحی، اجتناب ناپذیر

ای مسافر غریب، در دیار خویشتن
با تو آشنا شدم، با تو در همین مسیر!

از کویر سوت و کور، تا مرا صدا زدی
دیدمت ولی چه دور! دیدمت ولی چه دیر!

این تویی در آن طرف، پشت میله ها رها
این منم در این طرف، پشت میله ها اسیر

دست خسته ی مرا، مثل کودکی بگیر
با خودت مرا ببر، خسته ام از این کویر!


پ.ن:با یکروز تاخیر ۲۹ خرداد سالروز دکتر علی شریعتی 

تصویر گاه هزار و هفتاد و سه

آه اگر آزادی سرودی می‌خواند
کوچک
همچون گلوگاه پرنده‌یی،
هیچ‌کجا دیواری فروریخته بر جای نمی‌ماند.
سالیان بسیار نمی‌بایست
دریافتن را
که هر ویرانه نشانی از غیابِ انسانی‌ست
که حضورِ انسان
آبادانی‌ست.

همچون زخمی
همه عُمر
خونابه چکنده
همچون زخمی
همه عُمر
به دردی خشک تپنده،
به نعره‌یی
چشم بر جهان گشوده
به نفرتی
از خود شونده،
غیاب بزرگ چنین بود
سرگذشت ویرانه چنین بود.

آه اگر آزادی سرودی می‌خواند
کوچک
کوچک‌تر حتی
از گلوگاه یکی پرنده 

 

پ.ن: کوچکتر حتی...

 

تصویر گاه هزار و هفتاد و دو

جای مردان سیاست 

بنشانید درخت 

که هوا تازه شود

تصویر گاه هزار و هفتاد و یک


تو را دوست دارم
نمی‌خواهم تو را با آب...
یا باد
با تقویم میلادی یا هجری
با آمد و شد موج دریا
با لحظه‌های کسوف و خسوف قیاس کنم

بگذار فال‌بینان
یا خطوط قهوه در ته فنجان
هر چه می‌خواهند بگویند

چشمان تو تنها پیشگویی است
برای پاسداری از نغمه و شادی در جهان...

 

تصویر گاه هزار و هفتاد

آیا می‌توانم آرزوهایم را انتخاب کنم، چه بسا چیزهایی را آرزو می‌کنم که محقق نشوند.
 تاریخ هم قربانیانش را و هم قهرمانانش را به تمسخر می‌گیرد، به آنها
نظری می‌افکند و عبور می‌کند.
 آمدم ولی نرسیدم … آمدم ولی بازنگشتم.
 به اجبار عاشق تو شدم نه به‌خاطر این‌که تو زیباتری بلکه به‌خاطر این‌که تو عمیق‌تری. عاشق جمال معمولاً احمق است.
 ای وطن سالی گذشت و سالی می‌آید و همه چیز بدتر می‌شود. ساختار و آسمان‌های
ما نی است. در هر مناره‌ای تجاوزگر به آندلس می‌گوید اگر حلب را محاصره کردی!
 سلام به کسانی که بیهوده دوستشان داریم.
 غربت کسی نباش که تو را وطن دیده.
 اندوه کسی را نکشت، اما ما را از همه چیز تهی ساخت.

تصویر گاه هزار و شصت و نه

آخرین خبر/ من راه خانه‌ام را گم کرده‌ام ری‌را
میان راه فقط صدای تو نشانیِ ستاره بود
که راه را بی‌دلیلِ راه جسته بودیم
بی‌راه و بی‌شمال
بی‌راه و بی‌جنوب
بی‌راه و بی‌رویا

من راه خانه‌ام را گم کرده‌ام
اسامی آسان کسانم را
نامم را، دریا و رنگ روسری ترا، ری‌را
دیگر چیزی به ذهنم نمی‌رسد
حتی همان چند چراغ دور
که در خواب مسافرانْ مرده بودند!
من راه خانه‌ام را گم کرده‌ام آقایان
چرا می‌پرسید از پروانه و خیزران چه خبر
چه ربطی میان پروانه و خیزران دیده‌اید
شما کیستید
از کجا آمده‌اید
کی از راه رسیده‌اید
چرا بی‌چراغ سخن می‌گوئید
این همه علامت سوال برای چیست
مگر من آشنای شمایم
که به آن سوی کوچه دعوتم می‌کنید؟
من که کاری نکرده‌ام
فقط از میان تمام نامها
نمی‌دانم از چه "ری‌را" را فراموش نکرده‌ام

آیا قناعت به سهم ستاره از نشانیِ راه
چیزی از جُرم رفتن به سوی رویا را کم نخواهد کرد؟

من راهِ خانه‌ام را گم کرده‌ام بانو
شما، بانوْ که آشنای همه‌ی آوازهای روزگار منید
آیا آرزوهای مرا در خواب نی‌لبکی شکسته ندیدید
می‌گویند در کوی شما
هر کودکی که در آن دمیده، از سنگ،‌ ناله و
از ستاره، هق‌هقِ گریه شنیده است
چه حوصله‌ئی ری‌را!
بگو رهایم کنند،‌ بگو راه خانه‌ام را به یاد خواهم آورد
می‌خواهم به جایی دور خیره شوم
می‌خواهم سیگاری بگیرانم
می‌خواهم یک‌لحظه به این لحظه بیندیشم ...!

- آیا میان آن همه اتفاق
من از سرِ اتفاق زنده‌ام هنوز!؟

تصویر گاه هزار و شصت و هشت

چند روز پیش بود.برای چکاپ شش ماهه رفته بودم.خانم دکتر دخترکی بیست و شش ساله را داشت اکو میکرد.مادرش آمد سمت من و سر حرف را باز کرد.خواهرش هم بود.همسن خودش بود حدودا .از حرف های مادرش پیدا بود که دو بار عمل کرده و ...متاسفانه دیگر نمی توانند برایش کاری کنند. خواهرش من را به دخترک بیست و شش ساله نشان داد تا امیدوارش کند حالا حالا می تواند زنده بماند.من این حال دخترک را چند ماهی تجربه کردم.اسمان روی سر آدم خراب می شود. هر اکسیژنی که تنفس میکنی انگار ناامیدی بلعیده ای. با خانم دکتر حرف زدم ،پرسیدم ریه هاش نمی کشه برا عمل؟ گفت نه،عروق کلاترال و یادته ؟ که به من گفتی تشکیل شده یا نه ؟ گفتم : آره.گفت : برا این دختر اینقدر زیاد تشکیل شده که وقتی بازش کردیم هیچی پیدا نبود...عروق کلاترال زمانی تشکیل می شود که گردش خون پایین باشد و قلب برای خودش عروق کمکی می سازد .اما این عروق کمکی حالا شده بود بلای جان دخترک...

عجیب این عملکرد.خیلی عجیب...من توی زندگیم گاهی اوقات زخم هایی داشتم یا خوردم که راهی براشون نداشتم و بعد از کلی گشتن مجبور شدم مرحمی موقتی بر روی زخمم بذارم.خوبیش اینه که موقتی آرومت می کنه و بدی بزرگش اینه که بعد چند وقت خود مرحم تبدیل میشه به زخم.به زخمی که مرحم موقتی هم نداره...این مرحم های موقتی شباهت عجیبی دارند به عروق کلاترال،بعد چند وقت تبدیل می شوند به بلای جان آدم...

پارسال همچین شبی تو بیمارستان بودم .آنژیو تمام شده بود و پاسخ آنژیو شبیه یه کابوس بود.

خدایا شکرت...

پ.ن: به قول سهراب زندگی سوت قطاریست که در خواب پلی می پیچد( این اوج تصویریه که یک شاعر می تونه از زندگی بده)

تصویر گاه هزار و شصت و هفت

کی شعر تر انگیزد خاطر که حزین باشد

یک نکته از این معنی گفتیم و همین باشد

از لعل تو گر یابم انگشتری زنهار

صد ملک سلیمانم در زیر نگین باشد

غمناک نباید بود از طعن حسود ای دل

شاید که چو وابینی خیر تو در این باشد

هر کو نکند فهمی زین کلک خیال انگیز

نقشش به حرام ار خود صورتگر چین باشد

جام می و خون دل هر یک به کسی دادند

در دایره قسمت اوضاع چنین باشد

در کار گلاب و گل حکم ازلی این بود

کاین شاهد بازاری وان پرده نشین باشد

آن نیست که حافظ را رندی بشد از خاطر

کاین سابقه پیشین تا روز پسین باشد

تصویر گاه هزار و شصت و شش

امشب ...؟
کنارِ غزل‌هایِ من ...
بخواب ...!

شاید جهانِ تو ...
آرام ‌تر شود ...؟!

تصویر گاه هزار و شصت و پنج


...خب، گاهی آدم می خواند، رُمانی نیمه تمام دارد، می رود خانه چای دم می کند، سیگاری زیر لب می گذارد، تکیه به بالشی می دهد و نرم نرم می خواند. خوب، بدک نیست؛ برای خودش عالمی دارد، اما بدبختی این است که هر شب نمی شود این کار را کرد. آدم گاهی دلش می خواهد بنشیند و با یکی در مورد کتابی که خوانده است حرف بزند، درست انگار دارد دوره اش می کند. 

اما کو تا یکی این طور و آنهمه اُخت پیدا بشود؟!
خواهید گفت، پیدا می شوند. بله، می دانم. من هم داشتم، یکی دوتا. آنقدر با هم اُخت بودیم که اگر یکی نمی آمد، سروقت به پاتوقمان نمی رسید دلشوره میگرفتیم. 

خوب، معلوم است، یکی زن می گیرد، یکی سفر می رود، یکی می رود مذهبی می شود، یکی هم غیبش می زند، خودکشی می کند، دست آخر وقتی خوب زیر و بالای کار را می بینی، متوجه می شوی که آدم ها بیشترشان، نمی توانند تا آخر خط تاب بیاورند.

#هوشنگ_گلشیری 
#بره_گم_شده_راعی

 

تصویر گاه هزار و شصت و چهار

گفت: احوالت چطور است؟
گفتمش: عالی است
مثل حال گُل!
حال گُل در چنگ چنگیز مغول!

تصویر گاه هزار و شصت و سه:

از من تنها تو مانده‌ای
پر باز می‌کنم
بالم بر آسمان غروب می‌ساید و شب می‌شود
تنها در ظلمات جهان می‌گردم و
از بادها و شب پرگانم بیم نیست
از من تنها تو مانده‌ای

تصویر گاه هزار و شصت و دو

.
اگر می‌خواهی از حال من بدانی
سخت نیست تصور کسی را
که هر روز چند بار
و هر بار چند ساعت
روبروی پنجره می‌ایستد
و کسی که نیست را به خاطر می‌آورد.
کسی که نیست
کسی که هست را
از پای در می‌آورد ...

 

تصویر گاه هزار و شصت و یک

بنال بلبل اگر با منت سر یاریست

که ما دو عاشق زاریم و کار ما زاریست

در آن زمین که نسیمی وزد ز طره دوست

چه جای دم زدن نافه‌های تاتاریست

بیار باده که رنگین کنیم جامه زرق

که مست جام غروریم و نام هشیاریست

خیال زلف تو پختن نه کار هر خامیست

که زیر سلسله رفتن طریق عیاریست

لطیفه‌ایست نهانی که عشق از او خیزد

که نام آن نه لب لعل و خط زنگاریست

جمال شخص نه چشم است و زلف و عارض و خال

هزار نکته در این کار و بار دلداریست

قلندران حقیقت به نیم جو نخرند

قبای اطلس آن کس که از هنر عاریست

بر آستان تو مشکل توان رسید آری

عروج بر فلک سروری به دشواریست

سحر کرشمه چشمت به خواب می‌دیدم

زهی مراتب خوابی که به ز بیداریست

دلش به ناله میازار و ختم کن حافظ

که رستگاری جاوید در کم آزاریست 

تصویرگاه هزار و شصت

عاقبت فاصله افتاد میان من و تو
اینچنین ریخت به هم روح و روان من و تو

قهوه خوردیم مگر فال جدیدی بزنیم
قهوه شد تلخ تر از تلخی جان من و تو

موعد دلخوری از عمر هدر رفته رسید
صف کشیدند دقایق به زیان من و تو

دیگری آمد و بین من و تو جای گرفت
تا فراموش شود نام و نشان من و تو

فکر ما بود بسازیم جهانی با هم
گر چه پاشید و فرو ریخت جهان من و تو 

تصویر گاه هزار و پنجاه و نه

این چنین با تمام وجود بوسیدنت را
به هزار بهشت نمی دهم
بگذار رختخوابمان ابریشمی نباشد
اندامِ زیبایت میانِ تورها نبوده است
چه فرقی دارد
در همه یِ آن ساعت هایِ شیرینِ شب
تا رسیدنِ خورشید به پرده ها
در میان بازوانت ، روی ابرهایم
مهتابِ رویِ یخ هایِ سایه بانِ پنجره مان
روشنایی خنکی اتاقمان را پُر کرده است

چشم هایت ، رو به روی چشم هایم
دست های داغت دورِ گردنم
خستگیِ روزم ناپدید شده است
در همه حال سپاسگزارِ تو هستم
تو اکنون با ترانه ها
در خانه مان حضور داری
خداوندگارم ، ارجمندم ، چشم میشی ام
از چشم هایت می بوسم
به هر اندازه ای سوتِ نگهبان ها در کوچه ها
شبمان در آرامش است چشم میشی ام
بوسه هایت ، بوسه هایت پی در پی
دست هایت ، مملو از عشق و مهربانی
چه می شود دوباره و همچنین فردا هم
در میان دست هایت
به دنیا آمدنم را هزاران بار شُکر می گویم
در زندگی لذّتِ دیگری هست چشم میشی ام
آن یکی دنیاها را نمی خواهم بدانم
این چنین با تمام وجود بوسیدنت را
به هزاران بهشت نمی دهم


ترجمه : #مجتبی_نهانی

تصویر گاه هزار و پنجاه و هشت

امروز رفتم کوه.بعد از یکسال و اندی.شاید پارسال این موقع ها فقط می‌توانستم از پشت پنجره با حسرت نگاهش کنم. دیشب که خوابیده بودم و امروز صبح که داشتم می رفتم دقیقا همان شور و شوقی در وجودم بود که سی سال پیش وقتی می خواستم بروم مدرسه در روز اول دبستان.فقط آن روز همه ی شور و اشتیاقم تبدیل به یک فاجعه شد.امروز این شور و شوق پر شباهت به آن روز خیلی ذهنم را درگیر آن صبح روز اول مدرسه کرد.گاهی وقت ها بر میگردم و به بعضی حوادث زندگی فکر می کنم و از خودم می پرسم اگر برگردم به عقب چه می کنم؟ امروز تمام چند ساعتی را که توی کوه بودم به جواب همین سوال می کردم.اعتراف تلخیست ، اما گاهی هیچ راهی جز پاک کردن بعضی اتفاقات و روزها نیست . بعضی لحظات در زندگی می تواند نقطه عطف زندگیت باشد یا نقطه سقوطت،برای من آن روز ابتدای سقوط بود.

خدایا شکرت...الان که دارم می نویسم پاهام به شدت درد می کنه و راستش دلم لک زده بود برای درد پای بعد از رفتن به کوه...

تصویر گاه هزار و پنجاه و هفت

بود آیا که خرامان ز درم بازآیی؟

گره از کار فروبستهٔ ما بگشایی؟

نظری کن، که به جان آمدم از دلتنگی

گذری کن: که خیالی شدم از تنهایی

گفته بودی که: بیایم، چو به جان آیی تو

من به جان آمدم، اینک تو چرا می‌نایی؟

بس که سودای سر زلف تو پختم به خیال

عاقبت چون سر زلف تو شدم سودایی

همه عالم به تو می‌بینم و این نیست عجب

به که بینم؟ که تویی چشم مرا بینایی

پیش ازین گر دگری در دل من می‌گنجید

جز تو را نیست کنون در دل من گنجایی

جز تو اندر نظرم هیچ کسی می‌ناید

وین عجب تر که تو خود روی به کس ننمایی

گفتی: «از لب بدهم کام عراقی روزی»

وقت آن است که آن وعده وفا فرمایی 

 

پ .ن : به هنگام آواز استاد شجریان عزیز