تصویرگاه پانصد و سی و یک

سگ ها سورتمه را رها کرده اند

مراقب باشی یا نباشی

سورتمه فرار کرده 

پایان سقوط روی برف ها 

ناپیداست...

تصویرگاه پانصد و سی

چشماش قرمز شده بود و صورتش کبود.نفسش بالا نمی آمد.

گفت: دارم می میرم پسر؟

گفتم: ترسیدی؟

گفت بار اولم که دارم می میرم.نمی دونم باید بترسم یا نه

گفتم: ولی اگه بالا نیاری می میری!

خندید.بلند.چشاش خیس بود.

گفت: تقدیرم رو چه کنم؟؟؟

.

.

.

مرد...

تصویرگاه پانصد و بیست و نه

کلمات قدیسه هایی فاحشه اند

به جایشان مقدس اند

نا بجایشان فاحشه و چندش انگیزند

تصویرگاه پانصد و بیست و هشت

دور نشو
حتی برای یک روز
چرا که ... چرا که
چگونه بگویم یک روز چقدر زیاد است؟!
و من منتظرت خواهم بود
مثل انتظار در یک ایستگاه خالی
که قطارهایش در جای دیگری خوابیده‌اند

من را ترک نکن حتی برای یک ساعت
چرا که قطرات کوچک اندوه خواهند بارید
و غبار سرگردان
قلب باخته‌ام را خفه خواهد کرد
شاید نیم رخت در هیچ ساحلی حل نشود
هیچ‌وقت پلک‌هایت برای پوچی فاصله نلرزد
مرا ترک نکن
حتی برای یک لحظه
چرا که در آن لحظه
آنقدردور می‌شوی
که آشفته و سرگردان بر روی زمین
از خودم می‌پرسم
آیا بر خواهی گشت؟
یا رهایم می‌کنی تا بمیرم؟

 

تصویرگاه پانصد و بیست و هفت

من
برای همین آمده ام
تا نور
سر مستِ امکانِ وزیدن شود،
تا سنگ
آهسته از اذانِ اسمِ تو بگذرد.
تا تو از آنِ من باشی
تا من از آنِ علاقه،از آنِ آدمی،از آنِ امید...!

من
برای همین آمده ام
تا عین از حروفِ الفباء بگذرد به عشق تو
تا شین از تولدِ نوشتن بگذرد به عشق تو
تا قاف از قوسِ آسمان بگذرد به عشق تو
هی دخترِ دلنشینِ حوّاها!

 

تصویرگاه پانصد و بیست و شش

خواب دیدم ما را بریدند
و به کارخانهٔ چوب‌بری بردند

آنکه عاشق بود پنجره شد
آنکه بی‌رحم، چوبهٔ دار
از من اما دری ساختند برای گذشتن.

 

    

تصویرگاه پانصد و بیست و پنج

صدای تو
از سایه سوی نیستان می‌آید
و گل می‌دهد در هیاهوی باران

صدایت
یکی نرگس نوشکفته است
که از پشت رگبار می‌ایستد 
رو به‌ روی نگاهم
و عطری هوسناک بالا می‌آید در آهم

تو می‌گویی و لاله می‌روید از سنگ؛
تو می‌گویی و غنچه می‌جوشد از چوب؛
تو می‌گویی و تازه می‌روید از خشک؛
تو می‌گویی و زنده می‌خیزد از مرگ!

صدای تو از سایه ‌سار نیستان می‌آید
و گل می‌دهد از گل زخمیِ بعد رگبار
و در آب می‌‌ایستد رو به ‌روی نگاهم
صدای تو می‌بارد و زنده‌ام من...

 

تصویرگاه پانصد و بیست و چهار

‍ آدمی گاهی به نقطه ای می رسد
که دیگر درد ندارد، اندوه ندارد
هول ندارد، هراس ندارد.
(نمی دانم تجربه کرده اید یا نه...)
وقتی آدمی به این نقطه می رسد
دست از دار و ندارِ دنیا می شوید
رُخ به رُخ دوزخِ بی دلیل
می ایستد،
می گوید:
از این همه سایهْ سارِ خُنَک
من هم سهمی دارم،
من هم انسانم
مرا نه از خاک و نه از آتش
مرا نه از درد و نه از دروغ
مرا نه از ناروا و نه از نومیدی...
مرا
از پیروزیِ بی امانِ زندگی آفریده اند.

و این نقطه... همان نقطۀ موعود است
نقطه ای که سرآغازِ هزاران خطِ روشن است!

 

تصویرگاه پانصد و بیست و سه

هرگز شکست حقارت نیست 
پیروزی 
پاسدار اسارت نیست 
این کهنه قصه را 
زنجیرهای پاره به من گفتند! 
  
- دیدم 
- دو کارت 
- مرسی 
- اما...، پیغمبران مرسل و نا مرسل ، انبوه شاعران؟ 
- گاهی دوجین، دوجین به خاک فرستادم. 
  
- پاس 
- پس متن‌ها و دواوین 
- در کار خشت زدن ماهرند "سعدی"ها؛ 
در غربت غریب طرابلس 
- من نیستم 
- تو؟ 
- جا 
  
- تاریخ...؟ 
- سقز است‌، سق می‌زنند اساتید عینکی 
- دوبل 
- دیدم، شما 
- من نیستم 
- نباش 
- بازی کنیم، تو؟ 
  
- من... رست 
- رو کن 
- دو هفت 
- رنگ! 
  
آه..، لذت 
لذت تخدیر باخت، باخت! 
آری شکست حقارت نیست 
در هر قمار، در هر نبرد، در هر تضاد و تفاهم 
دیگر 
پیروزی است باخت! 
  
اینک 
هر تک گلوله..، آه 
قرص مسکنی‌ست. 
  
تنها آن‌ها که مرده‌اند از مرگ نمی ترسند 
چون من 
چون من که بارها 
مردانه مرده‌ام 
تابوت خویش را همه‌ی عمر 
بر دوش برده‌ام. 
  
بازی کنید 
از باختن نهراسید 
پیروزی است باخت 
یا آنکه زار، زار بگریید 
بر پای من که در وطن‌ام خشت می‌زنم 
در غربت قریب دیارم 
  
بازی کنید 
از باختن نهراسید 
هرگز شکست حقارت نیست 
و پیروزی 
پاسدار اسارت نیست 
این کهنه قصه را 
زنجیرهای پاره به من گفتند! 
  
زنجیرهای پاره به من گفتند: 
- در هر قمار، در هر نبرد، در هر تضاد وتفاهم 
پیروزی است باخت! 
شب تلخ و خسته است 
من می‌روم 
بر جدول سطوح متون، باز [اکردوکر] بازی کنم. 
  
با دست‌های خالی و خونین 
تنها 
با مردگان قمار توان کرد، شب بخیر! 
  
بازی کنید 
از باختن نهراسید 
شب تلخ و خسته است. 
  
اینک قمار، تلخ نبردی‌ست 
با بادهای شب‌زده و اندوه 
اما..، چه می‌بریم؟ 
چه می‌بازیم؟ 
  
بازی کنیم 
یا از هراس 
هر لحظه، لحظه‌ای ز زندگی  خود را 
بر این حریف رند، که نامش زمانه است؛ ببازیم 
بازی کنیم 
یا از هراس بمیریم. 
  
بازی کنید 
از باختن نهراسید 
آنسان که پشت مرگ بلرزد 
اینگونه باخت چه زیباست 
بازی کنیم

تصویرگاه پانصد وبیست و دو

بدترین شکنجه این بود که ما

یک یک به درون خویش تبعید

شدیم