تصویرگاه دویست و بیست

اگر می‌گویم خسته‌ام
هزار بیراهه نرو!
می‌روی اشتباه می‌کنی بر‌می‌گردی
بعد می‌گویی
منظور ِ خاص ِ این عده همین است که هست وُ
همین است که بود!

من می‌گویم
من از دست ِ خودم خسته‌ام!
می‌فهمی ...؟
برای روشن کردن ِ چراغ
نیازی نیست
دستت به بالین ِ ماه برسد.

بزن روشن شویم
به شوق ِ همین خستگی.
البته
که حالی‌ام می‌شود گاهی،
می‌فهمم منظور ِ خاص ِ یک عده یعنی چه،
اما تو چرا ... ؟!
از پی این همه زندگی
که ارزان گذشت،
ما
چه گران زیسته‌ایم دوست من!

گاهی سکوت
مادر ِ برهنه‌ترین کلمات من است.
من آسانم
من آسان مطلقم
و از تو
از خودم
از همه خسته‌ام،
به دست‌های این مردم
نگاه کن
به دست‌های خسته‌ی این مردم
نگاه کن!
این دست‌ها
تنها زخم ِ پیشانی خویش را پنهان می‌کنند
در باد.
عجیب است
یک پرنده و ُ
این همه شاخه‌سار؟
همین است که شک می‌کنم!

آرامش آینه
گاهی
تحمل بی‌پایان سنگ را
یه یادم می‌آورد.

غر نزن دوست من!
در این سرزمین
مرا آن‌قدر شکسته‌اند
که دیگر نه سنگ را به یاد می‌آورم
نه آرامش ِ آینه را.
با این حال
من
هرگز
نومید نمی‌شوم،
زیرا هر بیراهه‌ی بی‌دلیلی
تا ابد
بیراهه نخواهد ماند.

 

تصویرگاه دویست و نوزده

همه جا می بینمت
به درخت و پرده و آینه
نمی دانم اما
تو مرا دنبال می کنی
یا من ترا
ای چشم شیرین زیبا
به گلها می بینیم و می بینمت
به گلها نشسته ای و می بینیم
بر آب می نگرم و می بینمت
در آب می لرزی و می بینیم
تو مرا جست و جو می کنی یا من ترا ای چشم شیرین دلربا
همه رویاهایم را نیلوفری کرده ای
و همه خیال هایم را به بوی شراب آغشته ای
همه جا
گرمای خانه و جان و جهان است حضورت
ولی چشم که باز می کنم
نمی بینمت دیگر
با آن که می دانم
تو می بینیم همه جا
من شیدای توام
یا تو مرا گرفته ای به بازوی سودا
ای چشم شیرین بی پروا

تصویرگاه دویست و هجده

اسمش چیست؟
این حس،
این حال؛
همین که وقتی به تو فکر میکنم...
از گوشه ی لبهایم لبخند چکه میکند!
اسمش چیست؟
این کار،
این رفتار؛
که نشسته ام و تو را مو به مو مرور میکنم و عطر موهایت گیجم میکند؟
اسمش چیست؟
این رویا،
این خیال؛
که تو از دور می آیی و انار های باغ شعرم...
کال کال، سینه چاک میکنند؟
اسمش را...
چه بگذارم که تو، دوستت دارم معنی اش کنی؟

تصویرگاه دویست و هفده

رفتن
که همیشه دست تکان دادن نیست...
رفتن
همیشه باخداحافظ گفتن همراه نیست!
بله ....
می شود
بمانی اما رفته ای !
دور شده ای!
چقدر
دورمان پراست از مانده های رفته!

 

تصویرگاه دویست و شانزده

رفتم و زحمت بیگانگی از کوی تو بردم
آشنای تو دلم بود و به دست تو سپردم

اشک دامان مرا گیرد و در پای من افتد
که دل خون شده را هم ز چه همراه نبردم

شرمم از آینه ی روی تو می آید اگر نه
آتش آه به دل هست نگویی که فسردم

تو چو پروانه ام آتش بزن ای شمع و بسوزان
من بی دل نتوانم که به گرد تو نگردم

می برندت دگران دست به دست ای گل رعنا
حیف من بلبل خوش خوان که همه خار تو خوردم

تو غزالم نشدی رام که شعر خوشت آرم
غزلم قصه ی دردست که پرورده ی دردم

خون من ریخت به افسونگری و قاتل جان شد
سایه آن را که طبیب دل بیمار شمردم

 

تصویرگاه دویست و پنج

شهر خاموش من! آن روح بهارانت کو؟
شور شیدایی انبوه هزارنت کو؟

می‌خزَد در رگِ هر برگِ تو خوناب خزان
نکهتِ صبحدم و بوی بهارانت کو؟

کوی و بازار تو میدان سپاه دشمن
شیهه‌ی اسب و هیاهوی سوارانت کو؟

زیر سرنیزه‌ِ تاتار چه حالی داری؟
دل پولادوشِ شیر شکارانت کو؟

سوت و کور است شب و میکده ها خاموش اند
نعره و عربده‌ی باده گسارانت کو؟

چهره‌ها درهم و دل‌ها همه بیگانه زهم
روز پیوند و صفای دل یارانت کو؟

آسمانت همه جا سقف یکی زندان است
روشنای سحَرِ این شب تارانت کو؟

پ.ن:  به زادروز شفیعی کدکنی

تصویرگاه دویست و چهارده

( و... )

خدا نخواست
که من
اهلِ ناکجا باشم
اجازه داد
فقط
اهلی شما باشم

وَ -
ماجرای من و تو -
به عشق فرجامید
وَ -
عشق خواست
که من
مردِ ماجرا باشم

وَ -
من - تورا -
بدلیل
آرمان خود کردم
که بی دلیل -
مباد -
آرمانگرا باشم

چرا ؟ -
مپرس !
که سرمشقِ عاشقی ست - سکوت
مخواه -
پاسخِ گنگی -
براین « چرا » باشم

سرودمت،
بهمان باوری که در من بود
وَ -
شعر -
حنجره ام شد
که خوش صدا باشم

وَ -
خواندمت
که قشنگ است -
روز و شب ازتو
بخوانم و
نگران-
نخوانده ها باشم

خدا نخواست !
چه بهتر !
تو خواستی از من
که خوش قریحه ترین -
بنده ی خدا باشم .

تصویرگاه دویست و سیزده

باید کسی را پیدا کنم
دوستم داشته باشد
آنقدر
که یکی از این شبهای لعنتی
آغوشش را برای من و یک دنیا خستگی بگشاید
هیچ نگوید...
هیچ نپرسد...

 

تصویرگاه دویست و دوازده

گاهی همینطور که نشسته ام
فکر میکنم تو با آن چشم ها
چه کسی را نگاه میکنی!
یا...
اصلا کیست که در چشمهای آبی ات غرق میشود این روزها؟
بعد که میبینم ناراحتم میکند این فکرها
بلند میشوم
از پنجره به خیابان نگاه میکنم و
با خود میگویم؛
چشمهایش به درک!
با لبهایش چه کار میکند؟
فقط صدا میزند! نه؟
نکند...
کلافه میشوم
از دلتنگی
از حسادت
دست میبرم به شعر
راستی
توی لعنتی چقدر شعر به من بدهکاری که قرار بود معشوقه شان باشی!

تصویرگاه دویست و ده

نه از خودم فرار کرده ام
نه از شما
به جستجوی کسی رفته ام که
مثل هیچ کس نیست 
نگران نباشید
یا با او

باز می گردم
یا او
بازم می گرداند
تا مثل شما زندگی کنم.

تصویرگاه دویست و یازده

چقدر خیال می کرد
همه چیز درست می شود.. مـــادر
در وقت شرعی دلهره های شرجی سجاده اش..

زبان به دندان می گزید و مراعات خدا را می کرد
مبادا حادثه ای دامن گیر جوانی ام شود..
مبادا آب خوش از گلوی شیطان پائین ببرم..
می ترسید.. از
خیالاتی که ورم می دارد.. مبادا...
چکه کنم از دست های خدایی که مرا به او سپرده بود..

مادر مقصر نبود..
خدا هم سر از افکار ما در نیاورد..
یک جای آرزوهایمان هیچوقت با چهار قُل مادر جور در نیامد..
یک جای زندگی در دعاهای مادر نگنجید..
مادر تمام اشک هایش را به کار بست.. چه فایده..
یک جای کارها هیچ وقت درست نشد..

تقصیر مادر نبود..
تقصیر هیچ کس نبود..
مقصر صراطی بود که هیچ وقت مستقیم آرزوهایمان نشد..

ما خدا را باید از بیراهه ها می شناختیم..

تصویرگاه دویست و نه

بی هیچ نام
می آیی
اما تمام نام های جهان باتوست
وقت غروب نامت
دلتنگی ست
وقتی شبانه چون روحی عریان می آیی
نام تو وسوسه است
زیر درخت سیب نامت
حوا ست
و چون به ناگزیر
با اولین نفس که سحر می زند
می گریزی
نام گریزناکت
رویاست...

تصویرگاه دویست و هشت

بُرج ویرانم غبار خویش افشان کرده ام
تا به پرواز آیم از خود جسم را جان کرده ام

غنچه ی سربسته ی رازم بهارم در پی است
صد شکفتن گل درون خویش پنهان کرده ام

چون نسیمی در هوای عطر یک نرگس نگاه
سال ها مجموعه ی گل را پریشان کرده ام

کرده ام طی صد بیابان را به شوق یک جنون
من ازین دیوانه بازی ها فراوان کرده ام

بسته ام بر مردمک ها نقشی از تعلیق را
تا هزار آیینه را در خویش حیران کرده ام

حاصلش تکرار من تا بی نهایت بوده است
این تقابل ها که با آیینه چشمان کرده ام

من که با پرهیز یوسف صبر ایوبیّم نیست
عذرخواهم را هم آن چاک گریبان کرده ام

چون هوای نوبهاری در خزانِ خویش هم
با تو گاهی آفتاب و گاه باران کرده ام

سوزن عشقی که خارِ غم برآرد کو؟ که من
بارها این درد را اینگونه درمان کرده ام

از تو تنها نه که از یاد تو هم دل کنده ام
خانه را از پای بست این بار ویران کرده ام