تصویرگاه صدو یازده

تا میخورم, تا

پیچ می خورم, پیچ

درد می کشم, درد

همچو زنی که زیر شیر حمام

تن می شوید 

با آب چشم

جا به جای مردانگی ی 

یک تجاوز را

تصویرگاه صد و ده

شعرهایت بوی نان گرم می دهند

بوی طلوع

اولین دیدار خورشید با زمین

بوی برگ های نارنج که باران شسته باشد اش

تا به صبح و قطره شبنمی

در انتظار لب های خشک و ترک خورده تشنه

کام جسته باشد از درخت

نارنج غنچه می زند

عطر شعرهایت می شود بهار

نمی دانم با این همه 

پس چرا معطلی؟

شعری برایم بگو

تصویرگاه صد و نه

زندگی خوبه

هوا خوبه

آسمان آبی ی

من خوبم,هیچ مشکلی ندارم

تنها کمی سردم است و کمی کمتر از آن خسته ام

کمی سردم است انگار مابین آب های زیر یخ قطبم

و یا شاید در ابتدای ترک کردنم و هیچ چیز 

لرزم را نمی گیرد ,چه برسد به استخوان دردم

و کمی کمتر از آن خسته ام 

انگار کارگری هزاران ساله در انتهای معدنی

خالی از هر چه جرقه و رنگ و روشنی

اما با این وجود من مردی هستم

در اواسط خیابانی بی مقصد اما به ظاهر با هدف

که هنوز جرئت ندارد خاطرات زخمی را به 

دار بیاویزد

و یا نطفه حرام یک شهوترانی را 

در اواسط همان خیابان به سلاخی بنشیند

تا یک وقت زندگی هول برش ندارد و فکر کند 

آنقدرها ارزش دارد که بتواند

حقارت نقطه پایان را به سر پنجه های 

بازمانده ایمان و اعتقاد میان دست هایم بچسباند

پس متاسفانه اما همچنان

زنگ ساعت را کوک میکنم تا صبح خواب نمانم

تصویرگاه صدو هشت

تو خامشی که بخواند؟

تو می روی که بماند؟

که بر نهالک بی برگ 

ما ترانه بخواند؟

تصویرگاه صدو هفت

تمام تاریکی شب فدای

تاریکی سپیده دم آسمان غُبر

ابرهای باران بار

تمام کابوس های شب های تنهایی

فدای سپیده دم باز آمدنت

 

پ.ن:غُبر یعنی گرفته

تصویرگاه صد و شش

ای کاش به همان انداره که

شرایط سخت

ساده میشد

زمان کش دار

به لحظه تبدیل نمی شد

می...

یا...نه

دست هایت

تصویرگاه صدو پنج

گرت چون نوح نبی صبر هست در غم طوفان

                                                بلا  بگردد و کام هزار ساله بر آید

تصویرگاه صدو چهار

یک روز بعد از تولد استاد با واژه های خودش به خاطر جضور بی تکرارش

 

از شما می پرسم که امروز به جهان می ایید

فردا چه پیش روی شماست

ایا ما را تکرار می کنید

 بر جاده های تنگ سراشیب و خسته به تلخی

جای دیگران را می سپرید

ایا از شما یکی یا همه بن بست را می بینید

و زمان را که می گذرد

ایا به پشت سر می نگرید

به ره سخت امده

و یا میان بری می یابید

ما خویش را نمی بخشیم

ما در جا زدگان

ما قربانیان خودیم

اما ایا فردا روز بهتریست

از شما می پرسم

که امروز به جهان می ایید

تصویرگاه صد و سه

دست هایت بوی باران 

می دهد

وقتی ابرهای دلم 

می خواهد

بغض  سنگین تنهایی را

فریاد  کند

تصویرگاه صد و دو

گر سهم من از تو

تنها یک شب است یلدا شبی بیا 

بگذار این کوتاه ترین داشتن 

بلندترین شب باشد...