تصویرگاه صد و یک
چرخش چتربازی را
زنده می کند
که چترش باز نشده
و در اعماق وجودش
همان چرخشیست
که در p.o.v چشمان اش
سرعت بی انتهای چرخیدن زمین
چرخش چتربازی را
زنده می کند
که چترش باز نشده
و در اعماق وجودش
همان چرخشیست
که در p.o.v چشمان اش
سرعت بی انتهای چرخیدن زمین
خیال تو یعنی امنیت
دست هایت یعنی آزادی
چشم هایت یعنی یگانگی
همراه که می شوی
هم نفس که می شوی
زندگی می شود نفس کشیدن
بی حسرت
مرگ پر حسرت چیست؟
سخت تر و سنگین تر از دوری و
درد چیست؟
سحرخیزان چشمان ام
در سپیده دمی
که رفتی.
را دیده ای؟
ندیده ای...
در خلئی بسته و پر حجم
که تنهایی,
تنها
بی تو بودن را
فریاد می کند
درین سرای بی کسی، کسی به در نمی زند
به دشت پر ملال ما پرنده پر نمی زند
یکی ز شب گرفتگان چراغ بر نمی کند
کسی به کوچه سار شب در سحر نمی زند
نشسته ام در انتظار این غبار بی سوار
دریغ کز شبی چنین سپیده سر نمی زند
گذر گهی ست پر ستم که اندر او به غیر غم
یکی صلای آشنا به رهگذر نمی زند
دل خراب من دگر خراب تر نمی شود
که خنجر غمت ازین خراب تر نمی زند
چه چشم پاسخ است ازین دریچه های بسته ات؟
برو که هیچ کس ندا به گوش کر نمی زند
نه سایه دارم و نه بر، بیفکنندم و سزاست
اگر نه بر درخت تر کسی تبر نمی زند
که به خود در پیچی ابر وار
بغری بی آنکه بباری؟
سال گشتگی ست این
که بخواهی اش
بی این که بیفشاری اش؟
سال گشتگی ست این؟
خواستن اش
تمنای هر رگ
بی آن که در میان باشد
خواهشی حتا؟
نهایت عاشقی ست این؟
آن وعده ی دیدار در فراسوی پیکرها؟