تصویرگاه صد و یک

چشمانت  برایم

چرخش چتربازی را 

زنده می کند 

که چترش باز نشده 

و در اعماق وجودش

همان چرخشیست 

که در p.o.v چشمان اش

سرعت بی انتهای چرخیدن زمین

تصویرگاه صد

همراه که می شوی

خیال تو یعنی امنیت

دست هایت یعنی آزادی 

چشم هایت یعنی یگانگی

همراه که می شوی

هم نفس که می شوی

زندگی می شود نفس کشیدن 

بی حسرت

تصویرگاه نود و نه

میدانی وحشتناک تر از زنده به گوری و

مرگ پر حسرت چیست؟

سخت تر و سنگین تر از دوری و

درد چیست؟

سحرخیزان چشمان ام

در سپیده دمی 

که رفتی.

تصویرگاه نود و هشت: بخشی از دارالمجانین

آیا سرتاسر زندگی یک قصه, یک مثل باور نکردنی و احمقانه نیست.آیا من قصه خودم را نمی نویسم  و آیا هر قصه ای راه فراری  برای آرزوهای ناکام نیست .آرزوهایی که به آن نرسیده اند .آرزوهایی که هر مثل سازی مطابق روحیه محدود موروثی خودش تصور کرده است

تصویرگاه نود و هفت

چشم های رنگ باران ام 

را دیده ای؟

ندیده ای...

در خلئی بسته و پر حجم

که تنهایی,

تنها

 بی تو بودن را

فریاد می کند

تصویرگاه نود وشش

امروز نه آغاز و نه انجام جهان است
اي بس غم و شادي که پس پرده نهان است
گر مرد رهي غم مخور از دوري و ديري
داني که رسيدن هنر گام زمان است
تو رهرو ديرينه ي سر منزل عشقي
بنگر که ز خون تو به هر گام نشان است
آبي که بر آسود زمينش بخورد زود
دريا شود آن رود که پيوسته روان است
باشد که يکي هم به نشاني بنشيند
بس تير که در چله ي اين کهنه کمان است
از روي تو دل کندنم آموخت زمانه
اين ديده از آن روست که خونابه فشان است
دردا و دريغا که در اين بازي خونين
بازيچه ي ايام دل آدميان است
دل بر گذر قافله ي لاله و گل داشت
اين دشت که پامال سواران خزان است
روزي که بجنبد نفس باد بهاري
بيني که گل و سبزه کران تا به کران است
اي کوه تو فرياد من امروز شنيدي
دردي ست درين سينه که همزاد جهان است
از داد و داد آن همه گفتند و نکردند
يارب چه قدر فاصله ي دست و زبان است
خون مي چکد از ديده در اين کنج صبوري
اين صبر که من مي کنم افشردن جان است
از راه مرو سايه که آن گوهر مقصود
گنجي ست که اندر قدم راهروان است

تصویرگاه نود و پنج:در کوچه سار شب

درین سرای بی کسی، کسی به در نمی زند

به دشت پر ملال ما پرنده پر نمی زند

یکی ز شب گرفتگان چراغ بر نمی کند

کسی به کوچه سار شب در سحر نمی زند

نشسته ام در انتظار این غبار بی سوار

دریغ کز شبی چنین سپیده سر نمی زند

گذر گهی ست پر ستم که اندر او به غیر غم

یکی صلای آشنا به رهگذر نمی زند

دل خراب من دگر خراب تر نمی شود

که خنجر غمت ازین خراب تر نمی زند

چه چشم پاسخ است ازین دریچه های بسته ات؟

برو که هیچ کس ندا به گوش کر نمی زند

نه سایه دارم و نه بر، بیفکنندم و سزاست

اگر نه بر درخت تر کسی تبر نمی زند

تصویرگاه نود چهار

مادر و مادربزرگ
محسن و پروانه و ناهید و من
گرم بگو و بخند:
«سار پر
باز پر
هدهد و گنجشک، کبوتر، کلاغ
جغد دل آزار پر
یا به غلط مار پر»
شب گذشت
صبح شد
ناگهان
خاک دهان باز کرد
گفت: «پر»
شهر پر
کوچه پر
سنگ و گل و شیشه پر
باغ هم از ریشه پر
ظهر شد
مادرم از گوشه ی ویرانه خواند:
«عشق پر
خانه پر
محسن و پروانه پر» 

تصویرگاه نود و سه

سال گشته گی ست این

که به خود در پیچی ابر وار 

بغری بی آنکه بباری؟

سال گشتگی ست این

که بخواهی اش

بی این که بیفشاری اش؟

سال گشتگی ست این؟

خواستن اش

تمنای هر رگ 

بی آن که در میان باشد

خواهشی حتا؟

نهایت عاشقی ست این؟

آن وعده ی دیدار در فراسوی پیکرها؟