تصویر گاه هزار و صد و شصت و شش

ساعت شش صبح   بیست روز پیش بود که توی فرودگاه پیام مسعود را خواندم:سلام 

کجایی خوبی؟ 

ده سالی بود که خبری از مسعود نداشتم .آخرین خبری که داشتم این بود که ترکیه است.

تا دو روزی جواب ندادم.بعد از دو روز که آمدم اینجا و کمی خیالم از حال مادر راحت شد جواب دادم.گفت یک گروه تشکیل داده از بچه های همکلاسی گروه سینما . آخر پیامش نوشت اگر دوست داری بیا دور هم باشیم. جوابم مثبت بود.وارد گروه که شدم با خبر مرگ مهرداد رو به رو شدم. داشتم فیلم می دیدم که خبر را خواندم .سقف اتاق روی سرم خراب شد.زنگ زدم به مسعود .افتاده بودم به گریه و نمی‌توانستم جلوی اشک هایم را بگیرم.بهش گفتم اگر می دانستم قرار است بفهمم مهرداد فوت کرده هرگز وارد گروه نمی شدم .مسعود کلی حرف زد تا آرومم کند اما خودش هم می دانست بی فایده است. مهرداد مثل فامیلش بخش عظیمی از بهترین خاطرات زمان دانشجویی بود. نمی دانم دقیقا چه شد .فقط میدانم بعد از فارغ التحصیلی از همه دوستانم دور شدم حتی مهرداد که منبعی از همه خاطرات خوب دوران دانشجویی بود.هنوز بعد از بیست روز خبر مرگ مهرداد درون تمام لحظات روزم جریان دارد و هنوز فکرش از ذهنم بیرون نمی رود.

در این چند روزی که اینجا بوده ام بیشتر اوقات گرفتار مادر بوده ام.هنوز از دردهایش فارغ نشده.هنوز من از فکرش فارغ نشده ام.هنوز ترس هایم کم نشده.هنوز نگرانم.هنوز مرگ مهرداد رهایم نکرده.هنوز حالم خوب نشده.هنوز نتوانسته ام به شرایط مسلط شوم .هنوز نتوانسته ام کنترل زندگی را به دست بگیرم.

در این چند روز اخیر با همه توانم جلوی رسیدن خبر های بد را به مادر گرفته ام.همه خبرهایی که می تواند به او شوک وارد کند.خبر مرگ عمو حاجی اش.خبر مرگ شعبان عزیز .خبر رفتن قهری دوباره زن برادرم کریم را.خبر مرگ امیر را...( این یکی دیگر شاهکار بود وقتی مریم زنگ زده بود از مادرم بپرسد چرا امیر فوت کرده و من داد می زدم : نه....نه ...نهههههه و مریم حرفش را پیچاند و بعد توی واتساپ پیام زد ببخشید من نمی دانستم نباید چیزی بگویم) 

این روزها همه زندگی ام شده سانسور خبرهای بد به مادر برای جلوگیری از شوک دوباره به او.همان کاری که پارسال قبل از عملم برای من کردند مثل جلوگیری از خبر مرگ دختر دایی ام ،مثل خبر مرگ بهنام پسر همسایه و ..‌‌

این روزها هرچه زندگی بیشتر میگذرد بیشتر مطمئن می شوم از تجربه همه عمرم. سعادت و شادی در ندانستن  است. 

حالم خوب نیست .دلتنگ مهردادم.دلتنگ سیگارهای که با هم کشیدیم .دلتنگ کباب وسط پارک جنگلی چاه‌کوتاه .دلتنگ پرایدش که اسمش ابی بود.دلتنگ لات بازی تصنعی اش .دلتنگ دوربین دست گرفتنش هنگام کلاس عکاسی.دلتنگ لبخندش.دلتنگ دوستان جو زده ...دوستان قدیمی ...دوستان واقعی ...دوستانی که حال خوبشان ،حال خوب رفیقشان بود.

 

 

تصویر گاه هزار و صد و شصت و پنج

نسبت عشق به من نسبت جان است به تن

تو بگو من به تو مشتاق‌ترم یا تو به من؟

 

زنده‌ام بی‌تو همین قدر که دارم نفسی

از جدایی نتوان گفت به جز آه سخن

 

بعد از این در دل من، شوق رهایی هم نیست

این هم از عاقبت از قفس آزاد شدن

 

وای بر من که در این بازی بی‌سود و زیان

پیش پیمان‌شکنی چون تو شدم عهدشکن

 

باز با گریه به آغوش تو برمی‌گردم

چون غریبی که خودش را برساند به وطن

 

تو اگر یوسف خود را نشناسی عجب است

ای که بینا شده چشم تو ز یک پیراهن

تصویر گاه هزار و صد و شصت و چهار

طفلی به نام شادی
دیری است گم شده است
با چشم های روشن براق
با گیسویی بلند به بالای آرزو
هرکس از او نشانی دارد
ما را کند خبر
این هم نشان ما:
یک سو خلیج فارس
سوی دگر خزر

تصویر گاه هزار و صد و شصت و سه

من بودم و دوش، آن بتِ بنده نواز
از من همه لابه بود و از وی همه ناز
شب رفت و حدیثِ ما به پایان نرسید
شب را چه گنه، حدیثِ ما بود دراز

 

تصویر گاه هزار و صد و شصت و دو

دلا بسوز که سوز تو کارها بکند

نیاز نیم شبی دفع صد بلا بکند

عتاب یار پری چهره عاشقانه بکش

که یک کرشمه تلافی صد جفا بکند

ز ملک تا ملکوتش حجاب بردارند

هر آن که خدمت جام جهان نما بکند

طبیب عشق مسیحادم است و مشفق لیک

چو درد در تو نبیند که را دوا بکند

تو با خدای خود انداز کار و دل خوش دار

که رحم اگر نکند مدعی خدا بکند

ز بخت خفته ملولم بود که بیداری

به وقت فاتحه صبح یک دعا بکند

بسوخت حافظ و بویی به زلف یار نبرد

مگر دلالت این دولتش صبا بکند 

 

پ.ن: به هنگام صدای استاد شجریان عزیز

 

تصویر گاه هزار و صد و شصت و یک

به سودای تو مشغولم ز غوغای جهان فارغ

ز هجر دائمی ایمن ز وصل جاودان فارغ

بلند و پست و هجر و وصل یکسان ساخته بر خود

ورای نور و ظلمت از زمین و آسمان فارغ

سخن را شسته دفتر بر سر آب فراموشی

چو گل از پای تا سر گوش اما از زبان فارغ

کمان را زه بریده، تیر را پیکان و پرکنده

سپر افکنده خود را کرده از تیر وکمان فارغ

عجب مرغی نه جایی در قفس نی از قفس بیرون

ز دام و دانه و پروازگاه و آشیان فارغ

برون از مردن و از زیستن بس بلعجب جایی

که آنجا می‌توان بودن ز ننگ جسم و جان فارغ

به شکلی بند و خرسندی به نامی تابه کی وحشی

بیا تا در نوردم گردم از نام و نشان فارغ

تصویر گاه هزار و صد و شصت

تو به دست‌های من فکر کن
من به تنت
هرجا که باشم
دست‌هام گُر می‌گیرد
شعله‌ور می‌شود

تو به چشم‌های من فکر کن
من به راه رفتنت
هرجای این دنیا باشی
می‌آیی
نارنجی من
سراسیمه و خندان می‌آیی

تو به خورشید فکر کن
من به ماه
زمانی می‌رسد که هر دو در یک آسمان ایستاده‌اند
روبروی هم

به شبی فکر کن
که نه ماه دارد ، نه خورشید
تو را دارد

 

تصویر گاه هزار. و صد و پنجاه و نه

پاییز آمدست کــــه خود را ببارمت

پاییز لفظ دیگر"من دوست دارمت"

بر باد می دهــم همـه ی بــود خویش را

یعنی تو را به دست خودت می سپارمت

باران بشو ، ببار بــه کاغذ ،سخن بگــو

وقتی که در میان خودم می فشارمت

پایان تو رسیده گل کاغذی من

حتی اگر خاک شوم تا بکارمت

اصرار می کنـــی کـــه مرا زود تر بگو

گاهی چنان سریع که جا می گذارمت

پاییز من  ،  عزیـــز غــم انگیز برگریـــز

یک روز می رسم و تو را می بهارمت!!!

تصویر گاه هزار و صد و پنجاه و هشت

بازنگشتند 

رودهایی که به دریا رفتند 

سربازانی که به جنگ 

بارانی که به دیار غربت

 

 

 

تصویر گاه هزار و صد و پنجاه و شش

با من بیا
شاید دیگر باد
چنین بر ما نوزد
و شاید ستاره ها دیگر
چنین بر ما نتابند
بیا با من
پیش از پاییز
پیش از آن که دریاهای خون
ما را از هم جدا کند
و پیش از آن که تو عشق را در قلب خود ویران کنی

و من عشق را در قلبم...

 

تصویر گاه هزار و صد و پنجاه و پنج

فصل عوض میشود..
جای الو را خرمالو میگیرد
 جای دلتنگی را
 دلتنگی

 

تصویر گاه هزار و صد و پنجاه و چهار

از ما سراغ منزل آسودگی مجو  

چون باد، عمر ما به تکاپو گذشته است

تصویر گاه هزار و صد و پنجاه و سه

فرو شو

در آب دریاچه فرو شو و آب را بشوی

در شعله زار تشنه فرو شو و آتش را گرم کن

دهان بر دهان زمین بگذار

و جان تازه به این مرده بخش.

 

بخند

خنده های تو

ترکیدن شاهوار کوهستان های انار است

و چشمه های خون دلم که روح مرا خیس می کند.

بخند

و کشتی ی سرگشته را

به جزیره یی رهنمون شو

که جز برای تو کالایی ندارد.

 

در آب دریاچه فرو شو

و مرا

در آتش خاموشت

شست و شو ده ...

تصویر گاه هزار و صد و پنجاه و دو

بخوان که از صدای تو سپیده سر برآورد

وطن، ز نو،‌ جوان شود، دمی دگر برآورد

به روی نقشه وطن، صدات چون کند سفر

کویر سبز گردد و سر از خزر برآورد

برون ز ترس و لرزها، گذر کند ز مرزها،

بهارِ بیکرانه‌ای به زیب و فر برآورد

چو موجِ آن ترانه‌ها برآید از کرانه‌ها

جوانه‌های ارغوان ز بیشه سر برآورد

بهار جاودانه‌ای که شیوه و شمیم آن

ز صبرِ سبزِ باغ ما گل ظفر برآورد

سیاهی از وطن رمد، سپیده‌ای جوان دمد

چو آذرخشِ نغمه‌ات ز شب شرر برآورد

شب ارچه های و هو کند، ز خویش شستشو کند

در آن زلال بیکران دمی اگر برآورد

صدای توست جاده‌ای که می‌رود که می‌رود

به باغ اشتیاق ما وزان سحر برآورد

بخوان که از صدای تو، در آسمان باغ ما

هزار قمریِ جوان دوباره پر برآورد

سفیرِ شادی وطن، صفیر نغمه‌های توست

بخوان که از صدای تو سپیده سر برآورد.

 

پ.ن: این شعر رو استاد شفیعی کدکنی به مناسبت هفتاد سالگی خسرو آواز ایران سرود...امروز تولد استاد و صدای ایشان بی درنگ  در دل و قلب و روح و زندگی ما تا ابد جریان خواهد داشت

تصویر گاه هزار و صد و پنجاه و یک

فکر می کنم پانزده یا شانزده سال پیش بود.تا جشنواره ده روزی مانده بود که حراست  افتاد به گیر دادن و سانسور کردن نمایشم.هر روز صبح باید وسط کار ول می کردم می رفتم حراست کلی سر سانسوری ها بحث می کردم‌.حالم خیلی بد بود.هرجور‌ نمایش را می پیچاندم ول کن نبودند . فکر می کنم دو سه باری بازبینی دادیم تا بالاخره اجازه اجرا را دادند. توی همان وضعیت یکهو مادر آرتروز گردن گرفت و افتاد سرجا.درد شدیدی تحمل می کرد.شب ها یا من یا برادرم می خوابیدیم کنارش و جابجایش می کردیم تا کمتر درد بکشد.حال خوبی نبود.شب ها ناله های مادر توی سرم بود.صبح ها گاه و بی گاه مجبور بودم کارم را ول کنم بروم حراست با سانسورهای احمقانه کلنجار بروم.عصر ها مثل بهت زده ها می ایستادم کنار تمرین بچه ها و فکر می کردم چه کار کنم که از این اوضاع بدتر نشود.چند روز بعد که اجرا کردیم.لباسم را عوض کردم و از میان شلوغی جشنواره و اجراها  زدم بیرون و قدم زنان رفتم ساحل جفره.یک جای خلوتی میان سنگ ها پیدا کردم پاهایم را گذاشتم توی اب ،سیگارم را آتش کردم و سرم را گرفتم میان دست هایم و یک دل سیر فشار آن روزها را گریه کردم .نمی دانم آن روز اب دریا شورتر بود یا اشک های من... .حالا این چند روز اخیر که حال مادر بد شد.که یک سکته خفیف رد کرد.که بستری شد .که فاصله دست و بالم را بسته بود همه اش به آن روزها فکر می کردم .دیروز که مرخص شد و آمد خانه و تصویری با هم حرف زدیم باز هم دلم می خواست می رفتم یک جای خلوتی توی ساحل جفره پیدا می کردم و یک دل سیر مثل آن روز گریه می کردم....هرچند که نمی توانم به خودم دروغ بگویم ،گاهی گریه هم حال آدم را خوب نمی کند. 

پارسال همین موقع ها بود که پدرم آمد به خوابم و سرم را گذاشتم روی پاهایش و یک دل سیر گریه کردم و او مثل زمانی که زنده بود هی گفت چیزی نیست باباجان ...درست می شود و درست شد...این روزها دلم یک نفر را می خواهد که وقتی بگویم حالم خوب نیست برایم نسخه های انسانی نپیچد ... همین.

به قول قیصر عزیز:

 ای شما 

ای تمام نام های هرکجا 

زیر سایبان دست های خویش،

جای کوچکی به این غریبه بی پناه می دهید؟

پ.ن: خدایا شکرت که عطر نفس های مادرم همچنان در زندگیم می پیچد...خدایا شکر