تصویر گاه نهصد و هشتاد و پنج

دلم به بوی تو آغشته است.

سپیده‌دمان
کلمات سرگردان بر می‌خیزند و
خواب‌آلوده دهان مرا می‌جویند
تا از تو سخن بگویم

کجای جهان رفته‌ای
نشان قدم‌هایت
چون دانهٔ پرندگان
همه سویی ریخته است!
باز نمی‌گردی، می‌دانم
و شعر چون گنجشک بخارآلودی
بر بام زمستان
به پاره‌یخی
بدل خواهد شد.
 

تصویر گاه نهصد و هشتاد و چهار

شانه ات را دیر آوردی ســرم را بــــاد برد

خشت خشت و آجر آجر پیکرم را باد برد

آه ای گنجشکهای مضطرب شرمنده ام

لانه ی بر شاخه هــــای لاغرم را باد برد

من بلوطی پیــر بـودم پای یک کـــوه بلند

نیمم آتش سوخت ، نیم دیگرم را باد برد

از غزلهایم فقط خاکستری مانده بـه جا

بیت های روشن و شعله ورم را باد برد

با همین نیمه همین معمولی ساده بساز

دیــــر کردی نیمـه ی عاشق ترم را باد برد

بال کوبیدم قفس را بشکنم عمرم گذشت

وا نشد بدتر از آن بـــال و پـرم را بـــاد بـرد

 

پ.ن:دروغ چرا عادت داریم برای خودمان پشت پا  بگیریم بعد بپرسیم: عه واقعا؟ 

یک لبخند زهرآلوده ی تلخ تقدیم دنیا...دروغ چرا...هه.

تصویر گاه نهصد و هشتاد و سه


"اگر عشق
آخرین عبادت ما نیست
پس آمده‌ایم این‌جا
برای کدام دردِ بی‌شفا
شعر بخوانیم
و باز به خانه برگردیم؟"

 

تصویر گاه نهصد و هشتاد و دو

خابم نمی‌برد .ذهنم دارد هزارجا میچرخد .ساعت پنج بامداد است.خابم نمی برد.ذهنم ...آخ از دست ذهنم.آقا دارد توی گوشم آواز می‌خواند: غم زمانه خورم یا فراق یار کشم...

خواب دیدم از یک پل وسط دو کوه بلند آویزانم .به سختی میله های پل را گرفته ام  و دارم سعی می کنم سقوط نکنم.دخترکی با شلوارکی کوتاه و موهایی قهوه ای رنگ با صورتی گرد و لپ هایی قرمز و گل انداخته قدم زنان می آید بالای سرم و آنقدر خصمانه با کف کفش هایش دستم را لگد می کند تا سقوط می کنم.فریاد...ترس...وحشت...صدای خرد شدن استخوان هایم روی زمین توی گوشم می پیچد.خون همه جا را می گیرد.روح از بدنم جدا می شود و بالا می رود برمی‌گردم تا قیافه تکه تکه شده ی خودم را ببینم.من نیستم .دخترک بالای پل تکه و پاره ،غرق در خون سر جای من است...

می پرم .آقا همچنان دارد می خواند...

متاسفم هرکاری کردم که نشود .اما شد.برگشتم به تنظیمات لعنتی کارخانه ام...

تصویر گاه نهصد و هشتاد و یک

 

 مشت می کوبم بر در
پنجه می سایم بر پنجره ها
من دچار خفقانم خفقان
من به تنگ آمده ام از همه چیز
بگذارید هواری بزنم
آی...
با شما هستم
این درها را باز کنید
من به دنبال فضایی می گردم
لب بامی
سر کوهی دل صحرایی
که در آنجا نفسی تازه کنم
آه!...
می خواهم فریاد بلندی بکشم
که صدایم به شما هم برسد
من به فریاد همانند کسی
که نیازی به تنفس دارد
مشت می کوبد بر در
پنجه می ساید بر پنجره ها
محتاجم
من هوارم را سر خواهم داد
چاره ی درد مرا باید این داد کند!!
از شما خفته ی چند...
چه کسی می آید با من فریاد کند؟!...

 

پ.ن: آه...

 

پ.ن: به هنگام آواز استاد شجریان عزیز که گویی به جای همه ی ما دارد هواری سر می دهد...

تصویر گاه نهصد و هشتاد

زان یار دلنوازم شکریست با شکایت

گر نکته دان عشقی بشنو تو این حکایت

بی مزد بود و منت هر خدمتی که کردم

یا رب مباد کس را مخدوم بی عنایت

رندان تشنه لب را آبی نمی‌دهد کس

گویی ولی شناسان رفتند از این ولایت

در زلف چون کمندش ای دل مپیچ کانجا

سرها بریده بینی بی جرم و بی جنایت

چشمت به غمزه ما را خون خورد و می‌پسندی

جانا روا نباشد خونریز را حمایت

در این شب سیاهم گم گشت راه مقصود

از گوشه‌ای برون آی ای کوکب هدایت

از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیفزود

زنهار از این بیابان وین راه بی‌نهایت

ای آفتاب خوبان می‌جوشد اندرونم

یک ساعتم بگنجان در سایه عنایت

این راه را نهایت صورت کجا توان بست

کش صد هزار منزل بیش است در بدایت

هر چند بردی آبم روی از درت نتابم

جور از حبیب خوشتر کز مدعی رعایت

عشقت رسد به فریاد ار خود به سان حافظ

قرآن ز بر بخوانی در چارده روایت

 

پ.ن: از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیفزود...

تصویر گاه نهصد و هفتاد و نه

مرا کاشته بودند

کاشته بودندم

تا با خورشیدهای عجول

احاطه‌ام کنند

تو آمدی چنان نرم مرا چیدی

که رفتار نسیم را

در دست تو حس کردم

 



 

تصویر گاه نهصد و هفتاد و هشت

امروز که احسان توی برنامه کتاب باز یه داستانکی خواند از حمید معزی پرت شدم به سال ها پیش.
هنوز دبیرستان را تموم نکرده بودم که یکی معرفی ام کرد به حمید و رفتم سرفیلمبرداریه فیلم کوتاهش برای کمک.همانجا بود که حمید را سوال پیچ کردم و حمید مجبور شد خیلی چیزها یادم بدهد.اولین بار حرکت های دوربین را از حمید یادگرفتم.بعدها رفیق شدیم و میرفتم خانه اش و سر فیلم هایی که دیده بودیم کلی بحث میکردیم.یک روز ازش پرسیدم فرق بین شما بچه های جبری با جفره چیست.خندید و جواب داد:بچه های جفره را منیرو روانی پور بزرگ کرد و‌داستانشان را گفت.اما ما بچه های جبری محلمان یک خیابان دارد  با یک نانوایی و یک سوپر مارکت و ده تا تعمیرگاه موتور که همه ی داستان هایش را خودمان تعریف میکنیم.
بعدها که دانشجو شدم یکبار مرا پیش حسین استاد دانشگاهمان دید.زد پشت شانه ام و گفت:حسین هوای اینو داشته باشا. حسین همینطور که اتش می گرفت زیر سیگار بهمنش گفت: ایی جیگر مو خون کرده عامو خو...و حمید  خندید و جواب داد: به خاطر همین میگم هواش داشته باش. چند وقت بعد از حسین شنیدم رفته آلمان .یواشکی رفت.یک جوری رفت که صداو سیما نفهمد و جلوی رفتنش را نگیرد.از بدون خداحافظی رفتنش دلم گرفت. همه ی این سال ها دورادور خبرش را داشتم اما هیچ تماسی نداشتیم.امشب که احسان داستانک حمید را می‌خواند من بی اختیار هی از چشمانم اشک پایین آمد و هی یاد آن روزها که توی خانه کوچکش توی محله جبری سرنقد فیلم ها باهم کلنجار می‌رفتیم تنگ شد...دنیا جای عجیبیست .گاهی پرتت میکند به یک جاهایی که هرگز تصورش را نمیکنی...جاهایی بیشتر از مرکز ثقل تمام دلتنگی ها !

تصویر گاه نهصد و هفتاد و هفت

 

یاد آن که جز به روی منش دیده وانبود

وان سست عهد جز سری از ماسوا نبود

امروز در میانه کدورت نهاده پای

آن روز در میان من و دوست جانبود

کس دل نمی دهد به حبیبی که بی وفاست

اول حبیب من به خدا بی وفا نبود

دل با امید وصل به جان خواست درد عشق

آن روز درد عشق چنین بی دوا نبود

تا آشنای ما سر بیگانگان نداشت

غم با دل رمیده ما آشنا نبود

از من گذشت و من هم از او بگذرم ولی

با چون منی بغیر محبت روا نبود

گر نای دل نبود و دم آه سرد ما

بازار شوق و گرمی شور و نوا نبود

سوزی نداشت شعر دل انگیز شهریار

گر همره ترانه ساز صبا نبود

 

پ.ن: با چون منی بغیر محبت روا نیود

تصویر گاه نهصد و هفتاد و شش

اول منزل عشقست بیابان فنا

عاشقی کو که درین ره دو سه منزل برود

رفتن ناقه گهی جانب مجنون نیکوست

که به تحریک نشینندهٔ محمل برود

عقل را بر لب آن چاه ذقن پا لغزد

دل به آن ناحیه جهلست که عاقل برود

دارد آن غمزه کمانی که به چشم نگران

ناوکی سردهد آهسته که تا دل برود

دارم از خوف و رجا کشتی سر گردانی

که نه در ورطه بماند نه به ساحل برود

عشق چون کهنه شود محو نگردد به فراق

نخل از جا نرود ریشه چو در گل برود

ابر رحمت چو ترشح کند امید کزان

رقم قتل من از نامهٔ قاتل برود

دیر پروای کسی بشنو و تاخیر مکن

تا به آن مرتبه تاخیر به ساحل برود

گر کنی قصد قتالی و نیالائی تیغ

خون ز بسمل گه صد ناشده بسمل برود

محتشم لال شود طوطی طبعم می‌گفت

اگر آن آینه رویم ز مقابل برود

تصویر گاه نهصد و هفتاد و پنج: روی آب

تابستان گذشته، در چند فرسنگی پاریس و برکناره‌ی سن،خانه‌ای ییلاقی اجاره کردم که هر شب برای خواب به آنجا می‌رفتم. چند روز بعد، با یکی از همسایه‌‌ها آشنا شدم، مردی حدوداً سی چهل ساله که بدون شک عجیب‌ترین آدمی بود که تا آن زمان دیده بودم. او یک قایقران پیر اما سرسخت بود، همیشه کنار آب،روی آب یا توی آب بود. شک نداشتم که توی قایق به دنیا آمده و آخرین روز زندگی‌اش را هم در قایق خواهد گذراند. یک شب که در کناره‌ی سن پرسه می‌زدیم، از او خواستم که چند تا از ماجرا‌های دوران قایقرانی‌اش را برایم تعریف کند. دوست من سر شوق آمد، تغییر لحن داد و به یک سخنور و حتی شاعر بدل شد. او عشقی بزرگ، عشقی پرشور و مقاومت‌ناپذیر در دل داشت، او عاشق رود بود. به من رو کرد و گفت: آه که چقدر خاطره از این رود دارم، همین رودی که داری می‌بینی و الان کنار ما جریان دارد. شما مردم خیابان‌نشین، نمی‌دانید رود یعنی چه!

ادامه نوشته

تصویر گاه نهصد و هفتاد و چهار

تو را 

هر لحظه به خاطر می آورم

بی هیچ بهانه ای 

شاید

دوست داشتن همین باشد...

تصویر گاه نهصد و هفتاد و سه

 

آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند

آیا بود که گوشه چشمی به ما کنند

دردم نهفته به ز طبیبان مدعی

باشد که از خزانه غیبم دوا کنند

معشوق چون نقاب ز رخ در نمی‌کشد

هر کس حکایتی به تصور چرا کنند

چون حسن عاقبت نه به رندی و زاهدیست

آن به که کار خود به عنایت رها کنند

بی معرفت مباش که در من یزید عشق

اهل نظر معامله با آشنا کنند

حالی درون پرده بسی فتنه می‌رود

تا آن زمان که پرده برافتد چه‌ها کنند

گر سنگ از این حدیث بنالد عجب مدار

صاحب دلان حکایت دل خوش ادا کنند

می خور که صد گناه ز اغیار در حجاب

بهتر ز طاعتی که به روی و ریا کنند

پیراهنی که آید از او بوی یوسفم

ترسم برادران غیورش قبا کنند

بگذر به کوی میکده تا زمره حضور

اوقات خود ز بهر تو صرف دعا کنند

پنهان ز حاسدان به خودم خوان که منعمان

خیر نهان برای رضای خدا کنند

حافظ دوام وصل میسر نمی‌شود

شاهان کم التفات به حال گدا کنند

 

پ.ن: گر سنگ از این حدیث بنالد عجب مدار...

پ.ن:  به یادگار روزهایی که با خبرهای بد شروع می شد

پ.ن: و البته ...به هنگامه آواز استاد شجریان عزیز که همچنان غم فراقش اشک ها را به سرسره بازی روی گونه ها وا می دارد

تصویر گاه نهصد و هفتاد و دو

 

خوشتر از دوران عشق ایام نیست

بامداد عاشقان را شام نیست

مطربان رفتند و صوفی در سماع

عشق را آغاز هست انجام نیست

کام هر جوینده‌ای را آخریست

عارفان را منتهای کام نیست

از هزاران در یکی گیرد سماع

زآن که هر کس محرم پیغام نیست

آشنایان ره بدین معنی برند

در سرای خاص، بار عام نیست

تا نسوزد برنیاید بوی عود

پخته داند کاین سخن با خام نیست

هر کسی را نام معشوقی که هست

می‌برد، معشوق ما را نام نیست

سرو را با جمله زیبایی که هست

پیش اندام تو هیچ اندام نیست

مستی از من پرس و شور عاشقی

و آن کجا داند که درد آشام نیست

باد صبح و خاک شیراز آتشیست

هر که را در وی گرفت آرام نیست

خواب بی هنگامت از ره می‌برد

ور نه بانگ صبح بی هنگام نیست

سعدیا چون بت شکستی خود مباش

خود پرستی کمتر از اصنام نیست

تصویر گاه نهصد و هفتاد و یک

دلم تا عشقباز آمد در او جز غم نمی‌بینم

دلی بی غم کجا جویم که در عالم نمی‌بینم

دمی با همدمی خرم ز جانم بر نمی‌آید

دمم با جان برآید چون که یک همدم نمی‌بینم

مرا رازیست اندر دل به خون دیده پرورده

ولیکن با که گویم راز چون محرم نمی‌بینم

قناعت می‌کنم با درد چون درمان نمی‌یابم

تحمل می‌کنم با زخم چون مرهم نمی‌بینم

خوشا و خرما آن دل که هست از عشق بیگانه

که من تا آشنا گشتم دل خرم نمی‌بینم

نم چشم آبروی من ببرد از بس که می‌گریم

چرا گریم کز آن حاصل برون از نم نمی‌بینم

کنون دم درکش ای سعدی که کار از دست بیرون شد

به امید دمی با دوست وان دم هم نمی‌بینم

تصویرگاه نهصد و هفتاد:رنگ زرد

در شهری خاص، طبیبی زندگی می‌کرد که رنگ زرد می‌فروخت. هر کس که از فرق سر تا نوک پا به این رنگ آغشته می‌شد، این مزیت بس خاص را داشت که برای ابد از ابتلا به مخاطرات زندگی، انجام گناه، و ترس از مرگ مصون بماند. طبیب در دفترچه راهنمایش این طور می‌گفت، و مردم شهر نیز همه این طور می‌گفتند و در ذهن ایشان هیچ چیز مبرم‌تر از رنگ کردن کامل خود، و هیچ چیز مسرت‌بخش‌تر از تماشای رنگ شدن دیگران، نبود.

در همان شهر مرد جوانی زندگی می‌کرد که خانواده‌ای نیک داشت اما اورفتاری بی‌پروایی داشت. برای خود مردی شده بود اما هیچ به رنگ فکر نمی‌کرد. می‌گفت: «فردا را هم وقت داریم.» اما وقتی فردا می‌آمد او کار را همچنان به تعویق می‌انداخت. این روند را می‌توانست تا روز مرگش هم ادامه دهد، اما او دوستی هم سن و سال خود داشت که در رفتار نیز به هم شباهت بسیار داشتند؛ و این دوست روزی که در معابر شهر قدم می‌زد ناگهان با یک گاری حمل آب تصادف کرد و روز روشن تلف شد.

این واقعه چنان کرد که من تا مغز استخوانم هم شوکه شد و دیگر هیچ کس را در زندگی ندیدم که به قدر او مشتاق رنگ شدن باشد. همان شب در حضور همه خانواده‌اش، با همراهی نوای موسیقی، و گریه بلند خودش، به سه لایه رنگ غلیظ و یک لایه روغن جلا بر روی آن مزین شد. طبیب- که خودش نیز متاثر شده بود- به اعتراض بیان کرد که تاکنون کاری به آن تمام عیاری نکرده است.

تقریبا دوماهی گذشته بود که مرد جوان را روی تخت روان به در منزل طبیب آوردند. جوان به محض گشودن در فریاد زد: «این چه وضعی است؟ من که در برابر تمام مخاطرات زندگی مصونش شده بودم، اما اینک توسط همان گاری حمل آب مصدوم شده‌ام و پایم شکسته است.»

ادامه نوشته

تصویر گاه نهصد و شصت و نه

باید یکی را داشته باشی
تا با بوسه هایِ بی هوایش
به تو بفهماند
که جمعه ها،
عشق تعطیل نیست،
لعنتی تازه 
سر آغازِ عاشق شدن است...

 

تصویر گاه نهصد و شصت و هشت: مردی که نفسش را کشت

میرزا حسینعلی هر روز صبح سر ساعت معین، با سرداری سیاه، دگمه‌های انداخته، شلوار اتو زده و کفش مشکی براق گامهای مرتب بر میداشت و از یکی از کوچه‌های طرف سرچشمه بیرون میآمد، از جلو مسجد سپهسالار میگذشت، از کوچه صفی علیشاه پیچ میخورد و به مدرسه میرفت.

در میان راه اطراف خودش را نگاه نمیکرد . مثل اینکه فکر او متوجه چیز مخصوصی بود . قیافه‌ای نجیب و باوقار، چشمهای کو چک، لبهای برجسته و سبیلهای خرمائی داشت . ریش خودش را همیشه با ماشین میزد، خیلی متواضع و کم حرف بود.

ولی گاهی، طرف غروب از دور هیکل لاغر میرزا حسینعلی را بیرون دروازه میشد تشخیص داد که دستهایش را از پشت بهم وصل کرده، خیلی آهسته قدم میزد، سرش پائین، پشتش خمید ه، مثل اینکه چیزی را جستجو می‌کرد، گاهی می‌ایستاد و زمانی زیر لب با خودش حرف میزد…

مدیر مدرسه و سایر معلمان نه از او خوششان میامد و نه بدشان میامد، بلکه یک تأثیر اسرارآمیز و دشوار در آنها میکرد . بر عکس شاگردان که از او راضی بودند، چون نه دیده شده بود که خشمناک بشود و نه اینکه کسی را بزند . خیلی آرام، تودار و با شاگردان دوستانه رفتار مینمود . ازین رو معروف بود که کلاهش پشم ندارد، ولی با وجود این شاگردان سر درس او مؤدب بودند و از او حساب می‌بردند.

تنها کسیکه میانه‌اش با میرزا حسینعلی گرم بود و گاهی صحبت میانشان ر د و بدل میشد، شیخ ابوالفضل معلم عربی بود که خیلی ادعا داشت، پیوسته از درجه ریاضت و کرامت خودش دم میزد که چند سال در عالم جذبه بوده، چند سال حرف نمیزده و خودش را فیلسوف دهر جانشین بوعلی سینا و مولوی و جالینوس میدانست . ولی از آن آخوندهای خودپسند ظاهرساز بود که معلوماتش را به رخ مردم می‌کشید.

ادامه نوشته

تصویر گاه نهصد و شصت و هفت

تا زهره و مه در آسمان گشت پدید

بهتر ز می ناب کسی هیچ ندید

من در عجبم ز میفروشان کایشان

به زانکه فروشند چه خواهند خرید

 

پ.ن: خیام با چند کلمه آدم رو از قعر تاریکی های جهان بیرون می کشد

تصویر گاه نهصد و شصت و شش:گربه زیر باران

تنها دو آمریکایی در هتل بودند. هیچ‌کدام از آدم‌هایی را که توی پلکان، در سر راه خود به اتاق‌شان یا موقع برگشتن از آن، می‌دیدند نمی‌شناختند. اتاق‌شان در طبقۀ دوم رو به دریا بود. اتاق در عین حال رو به باغ ملی و بنای یادبود جنگ قرار داشت. توی باغ ملی نخل‌های بلند و نیمکت‌های سبز دیده می‌شد. هوا که خوب بود همیشه یک با سه‌پایه‌اش در آنجا حضور داشت. نقاش‌ها از نحوه‌ای که نخل‌ها قد کشیده بودند و از رنگ‌های براق هتل‌های رو به باغ ملی و دریا خوش‌شان می‌آمد. ایتالیایی‌ها از راه دور می‌آمدند تا بنای یادبود جنگ را ببینند. بنای یادبود از برنز ساخته شده بود و زیر باران برق می‌زد. باران می‌بارید. آب باران از نخل‌ها چک‌چک می‌ریخت. آب توی چاله‌های جاده‌های شنی جمع شده بود. دریا زیر باران به صورت خطی طویل به ساحل می‌خورد و می‌شکست و، روی ساحل، لغزان به عقب بر می‌گشت تا باز به صورت خطی طویل بشکند. اتومبیل‌ها از میدان کنار بنای یادبود جنگ رفته بودند. در طرف دیگر میدان، در آستانۀ در کافه، پیشخدمتی ایستاده بود و به میدان خالی نگاه می‌کرد.
خانم امریکایی پشت پنجره ایستاده بود و بیرون را نگاه می‌کرد. بیرون، درست زیر پنجرۀ اتاق آن‌ها، گربه‌ای زیر یکی از میز‌های سبز آبچکان قوز کرده بود. گربه سعی می‌کرد خودش را جمع کند تا آب رویش نریزد.

ادامه نوشته

تصویر گاه نهصد و شصت و پنج

.


 

با من رجوع کن
به ابتدای جسم
به مرکز معطر یک نطفه
به لحظه‌ای که از تو آفریده شدم
با من رجوع کن
من ناتمام مانده‌ام از تو!
اکنون کبوتران
در قله‌های پستانهایم
پرواز می‌کنند!
اکنون میان پیله لبهایم
پروانه‌های بوسه در اندیشه گریز فرورفته‌اند!
اکنون
محراب جسم من
آماده عبادت عشق است...
با من رجوع کن!
من ناتوانم از گفتن
زیرا که دوستت می‌دارم!
زیرا که دوستت می‌دارم حرفی‌ست
که از جهان بی‌هودگی‌ها
و کهنه‌ها و مکرر‌ها می‌آید
با من رجوع کن!

شاید که عشق من
گهواره تولد" عیسای" دیگری باشد..!

 

تصویر گاه نهصد و شصت و چهار: جادوگر مردود

در شهر سانتیاگو کشیشی می‌‌زیست که به فراگرفتن فنون ساحری علاقه‌ زیادی داشت. وقتی شنید که دانش دون ایلیان اهل شهر تولدو بر فنون ساحری بیش از دیگران است، به تولدو رفت تا او را بیابد.

صبح همان روزی که وارد تولدو شد یک راست به خانه‌ی دون ایلیان رفت و او را در حجره‌ای در عقب خانه‌اش به خواندن کتاب مشغول دید. دون ایلیان او را با گرمی پذیرفت، و از او خواست که صحبت پیرامون غرض اصلی از این دیدار را موکول به بعد از صرف ناهار کند. چون خوردن ناهار به پایان رسید، کشیش علت آمدن خود را به دون ایلیان گفت و ملتمسانه از او خواست که بدو فنون جادو را بیاموزد. دون ایلیان گفت که از همان نخست می‌دانسته است که میهمانش کشیش است و موقعیتی خوب دارد و آینده‌ای درخشان در انتظار اوست، اما اگر او همه‌ی دانش خود را به کشیش بیاموزد، شاید روزی برسد که او — چنانکه شیوه‌ی مردان صاحب مقام است — از جبران خدماتش سرباز زند.

ادامه نوشته

تصویرگاه نهصد و شصت و سه

چه باید کرد با چشمت که در تکرار این لذت

جدایى مى شود افسوس و ماندن مى شود عادت

 

بیا عهدی کنیم امروز، روز اول دیدار

اگر رفتیم بی برگشت، اگر ماندیم بی منت

 

تو باید سهم من باشی اگر معیار دل باشد

ولی دق داد تا دادت به من تقدیر بی دقّت

 

جوانی رفت و در آغوش تو من تازه فهمیدم

چه می گویند وقتی می کنند از زندگی صحبت

 

خودت شاید نمی دانی چه کردی با دلم امّا

دل یک آدم سرسخت را بردی، خداقوّت!



 

تصویرگاه نهصد و شصت و دو:ده نفر سرخپوست

نیک، بعد از مراسم چهارم ژوئیه که همراه جو گارنر و خانواده‌اش، راهی خانه بود، از کنار نه سرخ پوست مست توی جاده گذشت.  یادش آمد که سرخپوست‌ها نه نفر بودند، چون جو گارنر که در تاریک و روشن غروب ارابه را می‌راند، اسب‌ها را نگه داشت، توی جاده پرید و سرخپوستی را از مسیر چرخ‌ها کنار کشید. سرخپوست دمر توی شن‌ها دراز کشیده بود و خواب بود. جو کشان‌کشان او را به میان بوته‌ها برد و سپس روی اتاقک ارابه نشست.

جو گفت: «از شهر تا این‌جا با این سرخ پوست می‌شن نه تا.»

خانم گارنر گفت: «بگو سرخ پوست غربتی.»

ادامه نوشته

تصویر گاه نهصد و شصت و یک

زادن من سفر و عشق تو باشد زادم
تو چه حسنی که منت عاشق مادرزادم
گردش چشم تو با من چه طلسمی انداخت
که در این دایره چرخ کبود افتادم
قصر غلمان و سراپرده حورانم بود
آدم انداخت در این دخمه غم بنیادم
نقطه خال تو در میکده از من بستاند
آنچه در مدرسه آموخته بود استادم
یک نگاه توام از نقد دو عالم بس بود
یک نظر دیدم و تاوان دو عالم دادم
من اگر رشته پیمان تو بستم ز ازل
پای پیمان تو هم تا به ابد استادم
شهریارا چه غمم هست که چون خواجه خویش
بنده عشقم و از هر دو جهان آزادم
 

پ.ن: کلمه به کلمه استاد شهریار شبیه آیات کتاب مقدسیست بی پایان

تصویر گاه نهصد و شصت: بچه مردم

خب من چه می‌توانستم بکنم؟ شوهرم حاضر نبود مرا با بچه نگهدارد. بچه که مال خودش نبود. مال شوهر قبلی‌ام بود، که طلاقم داده بود و حاضر هم نشده بود بچه را بگیرد. اگر کس دیگری جای من بود چه میکرد؟ خب من هم میبایست زندگی میکردم. اگر این شوهرم هم طلاقم میداد چه میکردم؟ ناچار بودم بچه را یک جوری سر به نیست کنم. یک زن چشم و گوش بسته، مثل من، غیر از این چیز دیگری به فکرش نمیرسید، نه جائی را بلد بودم، نه راه و چاره‌ای میدانستم. نه اینکه جائی را بلد نبودم.

میدانستم میشود بچه را بشیرخوارگاه گذاشت یا به خراب شده دیگری سپرد. ولی از کجا معلوم که بچه مرا قبول میکردند؟ از کجا می‌توانستم حتم داشته باشم که معطلم نکنند و آبرویم را نبرند و هزار اسم روی خودم و بچه‌ام نگذارند؟ از کجا؟ نمی‌خواستم باین صورت‌ها تمام شود.

همان روز عصر هم وقتی کار را تمام کردم و به خانه برگشتم و آنچه را که کرده بودم برای مادرم و دیگر همسایه‌ها تعریف کردم. نمیدانم کدام یکی‌شان گفت:

«خوب، زن، میخواستی بچه‌ات را ببری شیرخوارگاه بسپری. یا ببریش دارالایتام و…» نمیدانم دیگر کجاها را گفت. ولی همانوقت مادرم باو گفت که «خیال میکنی راش میدادن؟ هه!» من با وجود اینکه خودم هم بفکر اینکار افتاده بودم،‌ اما آنزن همسایه‌مان وقتی اینرا گفت، باز دلم هری ریخت تو و به خودم گفتم «خوب زن، تو هیچ رفتی که رات ندن؟» و بعد به مادرم گفتم «کاشکی این کارو کرده بودم.» ولی من که سررشته نداشتم. من که اطمینان نداشتم راهم بدهند.

ادامه نوشته

تصویر گاه نهصد و پنجاه و نه

آیا کسی نشسته است پشت ابر
که نی می زند
یا سه تار
نمی دانم!
آوازی، اما یک آواز
از گوشه آسمان جمعه می ریزد...

تصویر گاه نهصد و پنجاه و هشت

سندباد: راه برگشت بسته است ملاحان شجاع!بگذارید به شما بگویم که راه بازگشت بسته است! هیچ یک از شما نمی تواند کشتی را برگرداند مگر آنکه مرا به دریا انداخته باشد.برای من راه بازگشت بسته است! آن روز پدرم نوفل،در حالی که از هفت اندامش خون می چکید،گفت که خوشبختی دروغ نیست.و ما به جستجوی این که دروغ نیست می رویم .برای مردمی که می دانید! برای آنها که یکدیگر را می درند.برای آنها که اینک زندگیشان سخت بی اعتبار است.برای دیاری که در آن بی بهاتر چیز زندگیست.من بسیار دیده ام سرهای بی تنان را با چشم های باز که به من خیره بوده اند.گویی نیک‌بختی را آرزو می کردند،دیگر نه برای خود،برای بازماندگان و فرزندان! من دیده ام چه بسیار را با قلب های چاک که هنوز در شک و اضطراب بوده اند.دل نگران روزهای بعد؛روز دیگران! ما به جستجوی نیک‌بختی برای شما و فرزندان شما می رویم.همه!چون یکدست بی صداست؛ حاضرید؟

#هشتمین_سفر_سندباد

#بهرام_بیضایی

پ.ن: حاضرید؟

پ.ن : زادروز استاد بیضایی عزیز...

تصویر گاه نهصد و پنجاه و هفت:تپه هایی چون فیل های سفید

نه سایه‌ای بود و نه درختی؛ و ایستگاه، میان دو ردیف خط‌آهن، زیر آفتاب قرار داشت. در یک سوی ایستگاه سایه گرم ساختمان افتاده بود و از در باز نوشگاه پرده‌ای از مهره‌های خیزران به نخ کشیده آویخته بود تا جلو ورود پشه‌ها را بگیرد. مرد آمریکایی و دختر همراهش پشت میزی، بیرون ساختمان، در سایه نشسته بودند. هوا بسیار داغ بود و چهل دقیقه دیگر قطار سریع‌السیر از مقصد بارسلون می‌رسید. در این محل تلاقی دو خط، دو دقیقه‌ای توقف می‌کرد و به سوی مادرید راه می‌افتاد.

دختر پرسید: چی بخوریم؟ کلاهش را از سر برداشته و روی میز گذاشته بود.

مرد گفت: هوا خیلی گرمه.

-خوبه نوشیدنی بخوریم.

مرد رویش را به سوی پرده کرد و گفت: دوس سروساس.

زنی از آستانه در پرسید: گیلاس بزرگ؟

– بله، دو گیلاس بزرگ

زن دو گیلاس و دو زیر گیلاسی ماهوتی آورد. زیر گیلاسی‌ها و دو گیلاس را روی میز گذاشت و به مرد و دختر نگاه کرد. دختر به دوردست، به خط تپه‌ها، چشم دوخته بود. تپه‌ها زیر آفتاب سفید می‌زد و اطرافشان قهوه‌ای و خشک بود.

دختر گفت: مثل فیل‌های سفیدن.

مرد گیلاس خود را سر کشید: من هیچ وقت تپه سفید ندیده‌م.

– چشم دیدن نداری.

مرد گفت: دارم. حرف تو که چیزی را ثابت نمی‌کنه.

دختر به پرده مهره‌ای نگاه کرد، گفت: روی پرده با رنگ چیزی نوشته‌ن، معناش چیه؟

– آنیس دل تورو، یه جور مشروبه.

ادامه نوشته

تصویرگاه نهصد و پنجاه و شش

فرهاد را چو بر رخ شیرین نظر فتاد

دودش به سر درآمد و از پای درفتاد

مجنون ز جام طلعت لیلی چو مست شد

فارغ ز مادر و پدر و سیم و زر فتاد

رامین چو اختیار غم عشق ویس کرد

یک بارگی جدا ز کلاه و کمر فتاد

وامق چو کارش از غم عذرا به جان رسید

کارش مدام با غم و آه سحر فتاد

زین گونه صد هزار کس از پیر و از جوان

مست از شراب عشق چو من بی‌خبر فتاد

بسیار کس شدند اسیر کمند عشق

تنها نه از برای من این شور و شر فتاد

روزی به دلبری نظری کرد چشم من

زان یک نظر مرا دو جهان از نظر فتاد

عشق آمد آن چنان به دلم در زد آتشی

کز وی هزار سوز مرا در جگر فتاد

بر من مگیر اگر شدم آشفته دل ز عشق

مانند این بسی ز قضا و قدر فتاد

سعدی ز خلق چند نهان راز دل کنی

چون ماجرای عشق تو یک یک به درفتاد

تصویر گاه نهصد و پنجاه و پنج: آدمکش ها

در سالن غذاخوری هِنری باز شد و دو مرد آمدند تو. پشت پیشخوان نشستند.
جورج از آن‌ها پرسید: «چی می‌خورین؟».
یکی از آن‌ها گفت: «نمی‌دونم. اَل، تو چی می‌خوری؟».
اَل گفت: «نمی‌دونم. نمی‌دونم چی می‌خورم».
بیرون هوا داشت تاریک می‌شد. آن‌ور پنجره چراغ خیابان روشن شد. آن دو مرد پشت پیشخان صورت غذاها را نگاه می‌کردند. از آن سر پیشخوان نیک آدامز داشت آن‌ها را می‌پایید. پیش از آمدن آن‌ها نیک داشت با جورج حرف می‌زد.

مرد اول گفت: «من کباب مغز رون خوک می‌خورم، با سس سیب و پوره سیب‌زمینی».
ـ هنوز حاضر نیست.
ـ پس واسه چی گذاشتینش این تو؟
جورج توضیح داد: «این مال شامه. اینو ساعت شیش می‌تونین بخورین».
جورج به ساعت دیواری پشت پیشخان نگاه کرد.
ـ الان ساعت پنجه.
مرد دوم گفت: «این ساعت که پنج و بیست دقیقه است؟».
ـ بیست دقیقه جلوئه.
مرد اول گفت: «اه، گور بابای ساعت. چی داری بخوریم؟».
جورج گفت: «هرجور ساندویچ بخواین داریم. می‌تونین ژامبون و تخم‌مرغ بخورین، بیکن و تخم‌مرغ، جگر و بیکن، یا استیک».
ـ به من کروکت مرغ بده با نخودسبز و سس خامه و پوره‌ی سیب‌زمینی.
ـ این مال شامه.
ـ هرچی ما خواستیم مال شامه، ها؟ آخه این هم شد کاسبی؟
ـ می‌تونم به شما ژامبون و تخم‌مرغ بدم، یا بیکن و تخم‌مرغ، یا جگر و…

ادامه نوشته

تصویر گاه نهصد و پنجاه و چهار

معمولا خواب هایم به یادم نمی ماند.نگرانشان نیستم .درگیرشان نمی شوم .برایم مهم نیستند ولی ...نمی توانم انکارشان کنم چون نمود عینی شان بعد از مدتی پدیدار می شوند.

سال ها پیش خواب می دیدم در سردابه ای قرون وسطایی گم شده ام و طناب دار می بافم

بعدها خواب می دیدم در بیابانی غرق در باد و خاک سرگردان و تشنه به دنبال آب میگردم.به هر چاه آبی می‌رسیدم به جای آب ،خاک بالا می‌آمد .

بعد ها خواب می دیدم وسط شهری در حال جنگ بمب اتم میزنند.جزبه جز اش را می دیدم.قارچ و موج انفجار و شهری که ذره ذره و پودر شده به سمتم هجوم می آورد.

حالا چند وقت است خواب می بینم پوست بدنم می شکافد و از میان پوستم حشره بیرون می زند.

هیچ چیزی در جهان به مانند تکرار کلمات بد بار حال بد را تکثیر نمی کنند و ای کاش گاهی می شد حتی برای چند لحظه هم که شده از خودمان بزنیم بیرون...حتی برای چند لحظه.

 

تصویر گاه نهصد و پنجاه و سه

گفتم تورا دوست دارم ..

صدای مرا، نقاشی کن..

دلتنگ توام، اندوه مرا،نقاشی کن.

به تو می اندیشم, در غم دیگران,

پندار مرا, نقاشی کن .

گفتی :

در خلائی که هوا نیست,

نه من ترا می خوانم,

نه تو مرا می شنوی.

برایم چراغی بیاور,

بی نور, چگونه نقاشی کنم.. ؟

تصویر گاه نهصد و پنجاه و دو:برف های کلیمانجارو

کلیمانجارو، کوه پوشیده از برفی است که ۶۰۰۰ متر ارتفاع دارد و می‌گویند بلندترین کوه آفریقاست. قله شرقی آن ماسایی «نگاجه‌نگایی» یا خانه خدا نام دارد. نزدیک این قله لاشه خشک‌ شده و یخزده پلنگی قرار دارد. کسی توضیح نداده که پلنگ در این ارتفاع دنبال چه چیزی بوده است.
مرد گفت: «خوبیش اینه که درد نداره. آدم از همین موضوع می‌فهمه که شروع شده.»
«جدی می‌گی؟»
«آره. باوجودی این، از بوش معذرت می‌خوام، حتما نارحتت می‌کنه.»
«نه، فکرشو نکن، اصلا فکرشو نکن.»

مرد گفت: «نگاه‌شون کن، می‌خوام ببینم منظره‌شه یا بوش که این‌ها رو می‌کشونه اینجا؟»
تخت سفری که مرد رویش خوابیده بود در سایه وسیع یک درخت میموزا قرار داشت و مرد همان طور که از توی سایه نگاهش را به تابش شدید دشت دوخته بود، سه پرنده بزرگ را می‌دید که به حالت شومی چمباتمه زده‌اند، و ده دوازده تای دیگر هم در آسمان چرخ می‌زدند و همین که می‌گذشتند سایه‌های سریعی می‌انداختد.
مرد گفت: «روزی که کامیون خراب شد سر و کله این‌ها هم پیدا شد. امروز اولین باری‌یه که چندتاشون نشسته‌ن رو زمین. اول چرخ زدن‌شونو خوب تماشا کردم تا هر وقت خواستم بتونم تو یه داستان بیارم‌شون. الان دیگه این حرف‌ها خنده داره.»
زن گفت: «کاش دست بر می‌داشتی.»

مرد گفت: «فقط دارم حرف‌شو می‌زنم، آخه، گفتنش آسونه. اما نمی‌خوام ناراحتت کنم.»
زن گفت: «خودت هم می‌دونی که من ناراحت نمی‌شم. چیزی که هست ازین عصبانی‌ام که کاری از دستم بر نمی‌آد. فکر کنم تا اون‌جا که بشه باید خونسرد باشیم تا هواپیما برسه.»
«یا تا هواپیما نرسه.»
«بگو من چه کار می‌تونم بکنم. حتما یه کاری هست که از من بر می‌آد.»
«پای منو بکن بنداز دور. تا دیگه جلوتر نره، گو اینکه شک دارم. یا با گلوله کارمو بساز. حالا که تیرانداز ماهری هستی. انگار خودم تیراندازی به‌ت یاد دادم.»
«خواهش می‌کنم این حرف‌ها رو نزن. نمی‌خوای یه چیزی برات بخونم؟»
«چی بخونی؟»

ادامه نوشته

تصویر گاه نهصد و پنجاه و یک

بروید ای حریفان بکشید یار ما را

به من آورید آخر صنم گریزپا را

به ترانه‌های شیرین به بهانه‌های زرین

بکشید سوی خانه مه خوب خوش لقا را

وگر او به وعده گوید که دمی دگر بیایم

همه وعده مکر باشد بفریبد او شما را

دم سخت گرم دارد که به جادوی و افسون

بزند گره بر آب او و ببندد او هوا را

به مبارکی و شادی چو نگار من درآید

بنشین نظاره می‌کن تو عجایب خدا را

چو جمال او بتابد چه بود جمال خوبان

که رخ چو آفتابش بکشد چراغ‌ها را

برو ای دل سبک رو به یمن به دلبر من

برسان سلام و خدمت تو عقیق بی‌بها را

تصویرگاه نهصد و پنجاه

در سفر هر کس به مقصد می‌رسد، می‌ایستد

من سفر را دوست دارم، مقصد من رفتن است"

تصویر گاه نهصد و چهل و نه

 

دلم جز مهر مه رویان طریقی بر نمی‌گیرد

ز هر در می‌دهم پندش ولیکن در نمی‌گیرد

خدا را ای نصیحتگو حدیث ساغر و می گو

که نقشی در خیال ما از این خوشتر نمی‌گیرد

بیا ای ساقی گلرخ بیاور باده رنگین

که فکری در درون ما از این بهتر نمی‌گیرد

صراحی می‌کشم پنهان و مردم دفتر انگارند

عجب گر آتش این زرق در دفتر نمی‌گیرد

من این دلق مرقع را بخواهم سوختن روزی

که پیر می فروشانش به جامی بر نمی‌گیرد

از آن رو هست یاران را صفاها با می لعلش

که غیر از راستی نقشی در آن جوهر نمی‌گیرد

سر و چشمی چنین دلکش تو گویی چشم از او بردوز

برو کاین وعظ بی‌معنی مرا در سر نمی‌گیرد

نصیحتگوی رندان را که با حکم قضا جنگ است

دلش بس تنگ می‌بینم مگر ساغر نمی‌گیرد

میان گریه می‌خندم که چون شمع اندر این مجلس

زبان آتشینم هست لیکن در نمی‌گیرد

چه خوش صید دلم کردی بنازم چشم مستت را

که کس مرغان وحشی را از این خوشتر نمی‌گیرد

سخن در احتیاج ما و استغنای معشوق است

چه سود افسونگری ای دل که در دلبر نمی‌گیرد

من آن آیینه را روزی به دست آرم سکندروار

اگر می‌گیرد این آتش زمانی ور نمی‌گیرد

خدا را رحمی ای منعم که درویش سر کویت

دری دیگر نمی‌داند رهی دیگر نمی‌گیرد

بدین شعر تر شیرین ز شاهنشه عجب دارم

که سر تا پای حافظ را چرا در زر نمی‌گیرد

تصویرگاه نهصد و چهل و هشت:پیرمرد برسرپل

پیرمردی با عینکی دوره فلزی ولباس خاک آلود کنار جاده نشسته بود. روی رودخانه پلی چوبی کشیده بودند و گاری‌ها، کامیون‌ها، مردها، زن‌ها و بچه‌ها از روی آن می‌گذشتند. گاری‌ها که با قاطر کشیده می‌شدند، به سنگینی از سربالایی ساحل بالا می‌رفتند، سرباز‌ها پره چرخ‌ها را می‌گرفتند و آن‌ها را به جلو می‌راندند. کامیون‌ها به سختی به بالا می‌لغزیدند و دور می‌شدند و همه پل را پشت سر می‌گذاشتند. روستایی‌ها توی خاکی که تا قوزک‌های شان می‌رسید به سنگینی قدم بر می‌داشتند. اما پیرمرد همان جا بی حرکت نشسته بود، آن قدر خسته بود که نمی‌توانست قدم از قدم بردارد.

من ماموریت داشتم که از روی پل بگذرم. دهانه آن سوی پل را وارسی کنم و ببینم که دشمن تا کجا پیشروی کرده است. کارم که تمام شد از روی پل برگشتم. حالا دیگر گاری‌ها آن قدر زیاد نبودند و چند تایی آدم مانده بودند که پیاده می‌گذشتند. اما پیرمرد هنوز آن جا بود.
پرسیدم: «اهل کجایید؟»
گفت: «سان کارلوس» و لبخند زد.
شهر آبا اجدادیش بود و از همین رو یاد آن جا شادش کرد و لبش را به لبخند گشود.
و بعد گفت: «از حیوان‌ها نگهداری می‌کردم»
من که درست سردر نیاورده بودم گفتم: «که این طور»
گفت: «آره، می‌دانید، من ماندم تا از حیوان‌ها نگهداری کنم. من نفر آخری بودم که از سان کارلوس بیرون آمدم»

ادامه نوشته

تصویر گاه نهصد و چهل و هفت

باران بند آمده
شب همان شب است و ماه همان ماه
اما من
همان نیستم که بودم
کاش سوار بر سیل نمی شدی
سیل هیچ مسافری را بر نمی گرداند

 

تصویر گاه نهصد و چهل و شش: گوشه دنج و پرنور

دیر وقت شب بود و همه رفته بودند، و فقط یک پیر مرد در کافه باقی مانده بود، که یک گوشه، در سایه برگ هایی که زیر چراغ برق خیابان ایجاد می شد نشسته بود. هنگام روز خیابان گرد و خاکی بود، اما شب، شبنم گرد و خاک را می نشاند و پیر مرد دوست داشت تا دیر وقت این جا بنشیند. چون گوشهایش کر بود و شب که همه جا ساکت بود او فرق را احساس می کرد.

دو تا پیشخدمتی که توی کافه بودند می دانستند پیر مرد مست است، و اگر چه او مشتری خوبی بود می دانستند، وقتی زیاد مست می شد گاهی بدون پول دادن بلند می شد می رفت، بنابراین مواظبش بودند.
یکی از پیشخدمت ها گفت: «هفته گذشته می خواست خود کشی کنه.»

ادامه نوشته

تصویر گاه نهصد و چهل و پنج

راهی بزن که آهی بر ساز آن توان زد

شعری بخوان که با او رطل گران توان زد

بر آستان جانان گر سر توان نهادن

گلبانگ سربلندی بر آسمان توان زد

قد خمیده ما سهلت نماید اما

بر چشم دشمنان تیر از این کمان توان زد

در خانقه نگنجد اسرار عشقبازی

جام می مغانه هم با مغان توان زد

درویش را نباشد برگ سرای سلطان

ماییم و کهنه دلقی کآتش در آن توان زد

اهل نظر دو عالم در یک نظر ببازند

عشق است و داو اول بر نقد جان توان زد

گر دولت وصالت خواهد دری گشودن

سرها بدین تخیل بر آستان توان زد

عشق و شباب و رندی مجموعه مراد است

چون جمع شد معانی گوی بیان توان زد

شد رهزن سلامت زلف تو وین عجب نیست

گر راه زن تو باشی صد کاروان توان زد

حافظ به حق قرآن کز شید و زرق بازآی

باشد که گوی عیشی در این جهان توان زد

 

پ.ن: بماند به یادگار فال حافظ سال کرونایی به دستان مقدس مادرم ، که شش ماه به زور عمل و ترس از کرونا اینجا نگهش داشتم و حالا دیگر التهاب دلتنگی امانش را بریده و بار سفر بسته....باشد که گوی عیشی در این جهان توان زد.آمین