تصویرگاه ششصد و یازده
زن اگر دوستت داشته باشد،
می تواند برای پاسخ به دعوت تو
برای نوشیدن قهوه، از پاریس به
دمشق بیاید؛
و اگر قلبش را به روی تو ببندد،
خسته تر از آن است که
یک حبه قند با تو بخورد!
زن اگر دوستت داشته باشد،
می تواند برای پاسخ به دعوت تو
برای نوشیدن قهوه، از پاریس به
دمشق بیاید؛
و اگر قلبش را به روی تو ببندد،
خسته تر از آن است که
یک حبه قند با تو بخورد!
دیدار تو صبح را زیبا می کند
حتی اگر فلاخُن رگبار
سنگسار بکند شیشه های پنجره را
حتی اگر صبح با کسوف بدمد
خیره خواهد شد چشم من
از طلوع گلوی تو از مقنعه
دیدار تو روز را
سبز و خوانا می سراید
حتی اگر برف
نام های تمام درختان و پرندگان را بپوشاند
دیدار تو غروب را به درنگ وا می دارد
حتی اگر ماهی گیران از دریا برگردند
و کلاغ ها
تمام افق را بپوشانند
و پرستوها قیچی کنند
اندک آبیِ باقیمانده از روز را
دیدار تو شب را
آه
چه تالار آینه ای رویاهای من
و چه تکثیر غریبی
از صدها تو
من درختی کلاغ بر دوشم ، خبرم درد می کند بدجور
ساقه تا شاخه ام پر از زخم است ، تبرم درد می کند بدجور
من کی ام جز نقابی از ابهام ، درد بحران هویت دارم
یک اشاره ی بدون انگشتم ، اثرم درد می کند بدجور
جنگجویی نشسته بر خاکم ، در قماری که هر دو می بازیم
پسرم روی دستم افتاده ... سپرم درد می کند بد جور
مثل قابیل بی قبیله شدم ، بوی گـندُم گرفته دنیا را
بس که حوا هوایی اش کرده ، پدرم درد می کند بدجور
هرچه کوهِ بزرگ می بینی ، همگی روی دوش من هستند
عاشقی هم که قوز بالا قوز ، کمرم درد می کند بدجور
تو فقط صبر می کنی تجویز ، من فقط صبر می کنم یکریز ...
بس که دندان گذاشتم رویش، جگرم درد می کند بدجور
بستری کن مرا در آغوشت ، با دو نخ شعر و این هوا ... باران
مرغ عشقی بدون همزادم ، که پرم درد می کند بد جور
برسان قرصِ بوسه ای اورژانسی ... قرص یک ور سفید و یک ور سرخ
برسان نشئه ای از لب هایت ، که سرم درد می کند بدجور
بسا درد که بی شفای تو....خاموش
بسا حرف که بی مگوی تو....پنهان
بسا حضور که بی پیدای تو....غایب.
داوود غریب ما !
دیری ست در این دردْ ستان
من واژه بسیار آورده ام به دعا
من دعا بسیار آورده ام به درد،
اما آدمی بی نامِ تو....تنهاست
اما عشق بی مزامیر تو....پرده پوش
اما جهان بی نی نوایِ تو....خاموش.
داوودا...!
شبانه غمگین به خوابِ سَحر
به آشیانه آفتاب برگردد،
اینجا مرغانِ گلو بریده به امیدِ یکی روزنه
رو به روز،
آوازت می دهند هنوز
در ژرف تو
آینهایست
که قفسها را انعکاس میدهد
و دستان تو محلولیست
که انجماد روز را
در حوضچهی شب غرق میکند.
ای صمیمی
دیگر زندگی را نمیتوان
در فرو مردن یک برگ
یا شکفتن یک گل
یا پریدن یک پرنده دید
ما در حجم کوچک خود رسوب میکنیم.
آیا شود که باز درختان جوانی را
در راستای خیابان
پرورش دهیم
و صندوقهای زرد پست
سنگین
ز غمنامههای زمانه نباشند؟
در سرزمینی که عشق آهنیست
انتظار معجزه را بعید میدانم!
پرندگان همه خیساند
و گفتوگویی از پریدن نیست
در سرزمین ما
پرندگان همه خیساند
در سرزمینی که عشق کاغذی است
انتظار معجزه را بعید میدانم...
آرام باش عزیز من
آرام باش
حکایت دریاست زندگی
گاهی درخشش آفتاب، برق و بوی نمک، ترشح شادمانی
گاهی هم فرو می رویم، چشم های مان را می بندیم،
همه جا تاریکی است.
آرام باش عزیز من
آرام باش
دوباره سر از آب بیرون می آوریم
و تلالو آفتاب را می بینیم
زیر بوته ای از برف
که این دفعه
درست از جایی که تو دوست داری طالع می شود
برای امشب سیبی گاز زده ام
مرا به زمین نخواهند برد
در ملکوت خواندم نوشته بود جهنم را به من خواهند داد
من اما گاز زدم و این بار فریب تو را خوردم
چه باشکوه فریب تو را خوردم
حالا نوبت توست
تو باید گاز بزنی این سیب شیرین را
نترس!
بهشت را به تو خواهم داد
من مثل تو شیطان نیستم
_
دلم برای تو تنگ شده است
اما نمیدانم چه کار کنم
مثل پرندهای لالم
که میخواهد آواز بخواند و نمیتواند!
به هوای دیدنت
در قاب پنجرهها قد میکشم
نیستی
فرو میریزم
مثل فوارهای برسر خودم
زیر آوار خودم میمانم در گوشهء اتاق
ای انار ترکخورده بر فراز درخت
من دستی کوتاهم
من پرنده ای بیبالم
ای آسمان دوردست!
از تو محرومم
آنگونه که دهکده از پزشک
کویر از آب
لاکپشت از پرواز
اندوهها در من شعلهور است و
ابرها در من درحال بارش
نیمی آتشم
نیمی باران
اما بارانم، آتشم را خاموش نمیکند!
گرفتار ناتوانیهای خویشم
رودی کوچکم
گرفتار باتلاق.
من تو را دوباره کی خواهم دید
ای پرندهء مسافر
از کجا معلوم که دوباره برگردی!
راهها باز است
آفتاب میتابد
اما من
حسرت راه رفتنم در پای فلج
گرسنهای هستم
که نانم را
جای ماه بر سینهء آسمان چسباندهاند.
دلم برای تو تنگ شده است
اما نمیدانم چه کار کنم
آرام میگریم
حال آدمی را دارم
که میخواهد به همسر مردهاش تلفن کند
اما میداند
در بهشت گوشیها را بر نمیدارند
چه روزِ ابریِ زشتی
تُرُشرو، تنگ و تار، آنگه نه بارانی نه خورشیدی.
نه چشم انداز دلخواهی،
نه چشمی را توان و خواهشِ دیدی.
همان روز مبادایی که میگویند، امروز است.
و پاکیها و نیکیها به خاک نیستی مدفون،
بد و بیراه پیروز است.
نه امروز و نه فردایی
نه ایمان و نه امّیدی
چه روز استاین، تُرُشرو، تنگوتار، آنگاه
نه بارانی، نه خورشیدی.
به چشم اعتنا و مهر
خدایا کاش میدیدی
چشم های من
این جزیره ها که در تصرفِ غم است
این جزیره ها که از
چهارسو محاصره است
در هوای گریه های نم نم است ،
گرچه گریه های گاه گاه من
آب می دهد درخت درد را
برق آه بی گناه من ،
ذوب می کند
سدِ صخره های سختِ درد را
فکر میکنم
عاقبت هجوم ناگهان عشق
فتح میکند
پایتخت درد را
ﺍین ﺳﻮﮔﻮﺍﺭ ﺳﺒﺰ ﺑﻬﺎﺭ
ﺍﯾﻦ ﺟﺎﻣﻪ ﯼ ﺳﯿﺎﻩ ﻣﻌﻠﻖ ﺭﺍ
ﭼﮕﻮﻧﻪ ﭘﯿﻮﻧﺪﯼ ﺍﺳﺖ
ﺑﺎ ﺳﺮﺯﻣﯿﻦ ﻣﻦ ؟
ﺁﻧﮑﺲ ﮐﻪ ﺳﻮﮔﻮﺍﺭ ﮐﺮﺩ ﺧﺎﮎ ﻣﺮﺍ
ﺍﯾﺎ ﺷﮑﺴﺖ
ﺩﺭ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺁﻣﺪ ﺣﻤﻞ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﺗﺎﺭﺍﺝ ؟
ﺍﯾﻦ ﺳﺮﺯﻣﯿﻦ ﻣﻦ ﭼﻪ ﺑﯽ ﺩﺭﯾﻎ ﺑﻮﺩ
ﮐﻪ ﺳﺎﯾﻪ ﯼ ﻣﻄﺒﻮﻉ ﺧﻮﯾﺶ ﺭﺍ
ﺑﺮ ﺷﺎﻧﻪ ﻫﺎﯼ ﺫﻭﺍﻻﮐﺘﺎﻑ ﭘﻬﻦ ﮐﺮﺩ
ﻭ ﺑﺎﻍ ﻫﺎ ﻣﯿﺎﻥ ﻋﻄﺶ ﺳﻮﺧﺖ
ﻭ ﺍﺯ ﺷﺎﻧﻪ ﻫﺎ ﻃﻨﺎﺏ ﮔﺬﺭ ﮐﺮﺩ
ﺍﯾﻦ ﺳﺮﺯﻣﯿﻦ ﻣﻦ ﭼﻪ ﺑﯽ ﺩﺭﯾﻎ ﺑﻮﺩ
ﺛﻘﻞ ﺯﻣﯿﻦ ﮐﺠﺎﺳﺖ ؟
ﻣﻦ ﺩﺭ ﮐﺠﺎﯼ ﺟﻬﺎﻥ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩﻩ ﺍﻡ ؟
ﺑﺎ ﺑﺎﺭﯼ ﺯ ﻓﺮﯾﺎﺩﻫﺎﯼ ﺧﻔﺘﻪ ﻭ ﺧﻮﻧﯿﻦ
ﺍﯼ ﺳﺮﺯﻣﯿﻦ ﻣﻦ
ﻣﻦ ﺩﺭ ﮐﺠﺎﯼ ﺟﻬﺎﻥ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩﻩ ﺍﻡ ... ؟