تصویرگاه پانصد و یازده

داشتنت بايد مزه‌ىِ توت فرنگى بدهد،
يا انارِ گُلپَر زده،
يا آش رشته یِ خانم جون تو غروب هاىِ جمعه ...
داشتنت بايد بوىِ ياسِ رازقى بدهد،
يا بوىِ خاکِ باران خورده ...
نميدانم ...
ما كه نداشتيم!
اما داشتنت بايد چيزِ خيلى قشنگى باشد!

 

تصویرگاه پانصد و ده

 


بی‌سینِ هر سؤالی که هست
بی‌جیمِ هر جوابی که لال...!

چقدر این جنوبِ تشنه‌ترینِ ما،
شبیهِ شمالِ درهم شکستهٔ شماست.
آب آمده از سرِ نخل و نارنج و گریه
گذشته است.

بی‌انصاف
به این مرگِ بی‌مروّت بگو
از این جهان
چه مانده بود جز این پیراهنِ سیاه،
مارا همین پردهٔ دریده از دریا
بس نبود؟
فروردینِ درخت
باردارِ هزار و یکی اَرهٔ راهْ بُران است هنوز!
چه می‌زند این آبِ ظلمتْ‌زا
تازیانه بر مویهْ‌خوانیِ مرده‌گانِ ما...!؟

قیام کن ای کلمه!
وگرنه گریستن بر این کتابِ کُشته
به جایی نمی‌رسد.

 

تصویرگاه پانصد و نه

 

ای روی ماه منظر تو نوبهار حسن

خال و خط تو مرکز حسن و مدار حسن

در چشم پرخمار تو پنهان فسون سحر

در زلف بی‌قرار تو پیدا قرار حسن

ماهی نتافت همچو تو از برج نیکویی

سروی نخاست چون قدت از جویبار حسن

خرم شد از ملاحت تو عهد دلبری

فرخ شد از لطافت تو روزگار حسن

از دام زلف و دانه خال تو در جهان

یک مرغ دل نماند نگشته شکار حسن

دایم به لطف دایه طبع از میان جان

می‌پرورد به ناز تو را در کنار حسن

گرد لبت بنفشه از آن تازه و تر است

کآب حیات می‌خورد از جویبار حسن

حافظ طمع برید که بیند نظیر تو

دیار نیست جز رخت اندر دیار حسن

#حافظ

تصویرگاه پانصد و هشت

وصل تو کمال حیرت آمد

بس غرقه حال وصل کآخر

هم بر سر حال حیرت آمد

یک دل بنما که در ره او

بر چهره نه خال حیرت آمد

نه وصل بماند و نه واصل

آن جا که خیال حیرت آمد

از هر طرفی که گوش کردم

آواز سؤال حیرت آمد

شد منهزم از کمال عزت

آن را که جلال حیرت آمد

سر تا قدم وجود حافظ

در عشق نهال حیرت آمد

 

تصویرگاه پانصد و هفت

آید بهار و پیرهن بیشه نو  شود
نوتر بر آورد گل اگر ریشه نو شود
زیباست روی کاکل سبزت کلاه نو
زیباتر آن که در سرت اندیشه نو شود
ما را غم کهن به می کهنه بشکنید
بر حال ما چه سود اگر شیشه نو شود
شبدیز رام خسرو و شیرین به کام او
بر فرق ما چه فرق اگر تیشه نو شود
جان می دهیم و ناز تو را می خریم باز
سودا همان کنیم اگر پیشه نو شود