تصویرگاه پانصد و شش

خانم! سلام و شکر که سبز است حالتان
کم باد و گم از آینه، زنگِ ملالتان

نیّت به روشناییِ چشم شما خوش است
چندان‌که آفتابِ تمام‌ است فالتان

رگباری آمدیم و به باغ شما زدیم
پیش از رسیده گشتن اندوهِ کالتان

با چشمتان امیره‌ی دل‌های غارتی
عشق _آن‌چه می‌برید غنیمت_ حلالتان

تا روزها به هفته و ماه‌اند در گذار
ماییم و اُنس خاطره‌ی دیرسالتان

انگار قصّه‌ی غم عشقید و بی‌زمان
این‌سان که کهنگی نپذیرد مَقالتان

عین حقیقتید و به اندازه‌ی خیال
دورید از زوال، چه بیمِ زوالتان؟

تا حسن بر جبینِ شما خطِّ خوش نوشت
بد برنتابد آینه‌ی بی‌مثالتان

آلوده‌ی غمیم و غباریم، کُر دهید
ما را در آبگیرِ حضور زلالتان

تا این غزل چریده‌ی آن چشم خوش‌چَراست
خوش بادمان قصیل به کام غزالتان

 

تصویرگاه پانصد و پنج

می‌خواهمت
مثلِ دعایِ عهد
که عبادتِ آهستهٔ مولیان و ملائک است.

می‌خواهمت
مثلِ بلوغ بنفشه‌های آخر اسفند
خاصه اگر باردارِ بارانِ فروردین باشند.

می‌خواهمت
مثلِ تخیلِ مه‌آلودِ نوزادی
که از بویِ بهشتِ اَزَل
در خواب می‌خندد...

می‌خواهمت
مهم نیست مثلِ کلماتِ کدام شاعرِ بزرگ،
بگو بخوان به عهدِ بنفشه...ای اَزَل،
من
میوهٔ ممنوعه را از منزلِ مولیان و ملائک
خواهم ربود.

تصویرگاه پانصد و چهار

امشب عروسش می شوی…من دوستت دارم هنوز!
بی من چه شیرین میروی…من دوستت دارم هنوز!

در این مثلث سوختم…دارم به سویت می دوم
داری به سویش میدوی…من دوستت دارم هنوز!

قسمت نشد در این غزل…شاید جهان دیگری…
مستی و رقص و مثنوی..!من دوستت دارم هنوز!

امشب برایت بغض من کل میکشد محبوب من!
حتی اگر هم نشنوی من دوستت دارم هنوز!

در سنگسار قلب من لبخند تو زیباترست…
یک جور خاص معنوی من دوستت دارم هنوز!

خوشبخت باشی عمر من در پنت هاس برج عشق!!!
در ایستگاه مولوی من دوستت دارم هنوز!

دارد غرورم میچکد از چشمهایم روی تخت…!
داری عروسش می شوی…من دوستت دارم هنوز

تصویرگاه پانصد و سه

بگذار دوستت بدارم 
تا از اندوه دور بمانم 
تا از تاریکی برهم 
تا از زشتی دور شوم
بگذار دمی در کف دستان تو بخوابم ...
ای امن ترین مکان ها ، با عشق تو می توانم 
هندسه ی جهان را دگرگون کنم ...
سرزمین موعود را در هم شکنم...

تصویرگاه پانصد و دو

 

ای صبا گر بگذری بر ساحل رود ارس

بوسه زن بر خاک آن وادی و مشکین کن نفس

منزل سلمی که بادش هر دم از ما صد سلام

پرصدای ساربانان بینی و بانگ جرس

محمل جانان ببوس آن گه به زاری عرضه دار

کز فراقت سوختم ای مهربان فریاد رس

من که قول ناصحان را خواندمی قول رباب

گوشمالی دیدم از هجران که اینم پند بس

عشرت شبگیر کن می نوش کاندر راه عشق

شبروان را آشنایی‌هاست با میر عسس

عشقبازی کار بازی نیست ای دل سر بباز

زان که گوی عشق نتوان زد به چوگان هوس

دل به رغبت می‌سپارد جان به چشم مست یار

گر چه هشیاران ندادند اختیار خود به کس

طوطیان در شکرستان کامرانی می‌کنند

و از تحسر دست بر سر می‌زند مسکین مگس

نام حافظ گر برآید بر زبان کلک دوست

از جناب حضرت شاهم بس است این ملتمس

تصویرگاه پانصد و یک

آدم‌ها تا حدّ مرگ از خود خسته‌ات می‌کنند
ترکت نمی‌کنند
اما مجبورت می‌کنند ترکشان کنی
آنگاه تو می‌شوی بنده‌ی سر تا پا خطاکار!

 

 

تصویرگاه پانصد

من گنگ خواب دیده و عالم تمام کر

من عاجزم ز گفتن و خلق از شنیدنش