تصویرگاه پانصد و شش
کم باد و گم از آینه، زنگِ ملالتان
نیّت به روشناییِ چشم شما خوش است
چندانکه آفتابِ تمام است فالتان
رگباری آمدیم و به باغ شما زدیم
پیش از رسیده گشتن اندوهِ کالتان
با چشمتان امیرهی دلهای غارتی
عشق _آنچه میبرید غنیمت_ حلالتان
تا روزها به هفته و ماهاند در گذار
ماییم و اُنس خاطرهی دیرسالتان
انگار قصّهی غم عشقید و بیزمان
اینسان که کهنگی نپذیرد مَقالتان
عین حقیقتید و به اندازهی خیال
دورید از زوال، چه بیمِ زوالتان؟
تا حسن بر جبینِ شما خطِّ خوش نوشت
بد برنتابد آینهی بیمثالتان
آلودهی غمیم و غباریم، کُر دهید
ما را در آبگیرِ حضور زلالتان
تا این غزل چریدهی آن چشم خوشچَراست
خوش بادمان قصیل به کام غزالتان