تصویرگاه چهارصد و نود و هفت

 

مزن بر دل ز نوک غمزه تیرم

که پیش چشم بیمارت بمیرم

نصاب حسن در حد کمال است

زکاتم ده که مسکین و فقیرم

چو طفلان تا کی ای زاهد فریبی

به سیب بوستان و شهد و شیرم

چنان پر شد فضای سینه از دوست

که فکر خویش گم شد از ضمیرم

قدح پر کن که من در دولت عشق

جوان بخت جهانم گر چه پیرم

قراری بسته‌ام با می فروشان

که روز غم به جز ساغر نگیرم

مبادا جز حساب مطرب و می

اگر نقشی کشد کلک دبیرم

در این غوغا که کس کس را نپرسد

من از پیر مغان منت پذیرم

خوشا آن دم کز استغنای مستی

فراغت باشد از شاه و وزیرم

من آن مرغم که هر شام و سحرگاه

ز بام عرش می‌آید صفیرم

چو حافظ گنج او در سینه دارم

اگر چه مدعی بیند حقیرم

#حافظ_لامصب

تصویرگاه چهارصد و نود وپنج

آن کیست کز روی کرم با ما وفاداری کند

بر جای بدکاری چو من یک دم نکوکاری کند

اول به بانگ نای و نی آرد به دل پیغام وی

وان گه به یک پیمانه می با من وفاداری کند

دلبر که جان فرسود از او کام دلم نگشود از او

نومید نتوان بود از او باشد که دلداری کند

گفتم گره نگشوده‌ام زان طره تا من بوده‌ام

گفتا منش فرموده‌ام تا با تو طراری کند

پشمینه پوش تندخو از عشق نشنیده‌است بو

از مستیش رمزی بگو تا ترک هشیاری کند

چون من گدای بی‌نشان مشکل بود یاری چنان

سلطان کجا عیش نهان با رند بازاری کند

زان طره پرپیچ و خم سهل است اگر بینم ستم

از بند و زنجیرش چه غم هر کس که عیاری کند

شد لشکر غم بی عدد از بخت می‌خواهم مدد

تا فخر دین عبدالصمد باشد که غمخواری کند

با چشم پرنیرنگ او حافظ مکن آهنگ او

کان طره شبرنگ او بسیار طراری کند

تصویرگاه چهارصد و نود و پنج

در این تاریخی که ما آدمیان بوجود می آوریم،هیچ چیز به اندازه ی دری که از آن بتوان گریخت دردی از ما دوا نمی کند.

درها لازمند،بله بسیار لازمند.حتا دری که به هیچ دیواری تعبیه نشده باشد.

در این دنیای پر از عدم اطمینان که ما زندگی می کنیم درها ازهر چیزی،حتا از دیوار چین هم لازم ترند...

#درها_و_دیوار_بزرگ_چین

تصویرگاه چهارصد و نود و چهار

 

من خواب دیده‌ام که کسی می‌آید
من خواب یک ستارهٔ قرمز دیده‌ام
و پلک چشمم هی می‌پرد
و کفشهایم هی جفت می‌شوند
و کور شوم
اگر دروغ بگویم
من خواب آن ستارهٔ قرمز را
وقتی که خواب نبودم دیده ام
کسی می‌آید
کسی می‌آید
کسی دیگر
کسی بهتر
کسی که مثل هیچکس نیست، مثل پدر نیست، مثل انسی
نیست، مثل یحیی نیست، مثل مادر نیست
و مثل آن کسی است که باید باشد
و قدش از درخت‌های خانهٔ معمار هم بلندتر است
و صورتش
از صورت امام زمان هم روشنتر
و از برادر سیدجواد هم
که رفته است
و رخت پاسبانی پوشیده‌است نمی‌ترسد
و از خود سیدجواد هم که تمام اتاقهای منزل ما
مال اوست نمی‌ترسد
و اسمش آنچنانکه مادر
در اول نماز و در آخر نمازصدایش می‌کند
یا قاضی القضات است 
یا حاجت الحاجات است 
و می‌تواند
تمام حرفهای سخت کتاب کلاس سوم را
با چشمهای بسته بخواند
و می‌تواند حتی هزار را
بی آنکه کم بیاورد از روی بیست میلیون بردارد
و می‌تواند از مغازهٔ سیدجواد، هرچه که لازم دارد،
جنس نسیه بگیرد
و می‌تواند کاری کند که لامپ «الله»
که سبز بود: مثل صبح سحر سبز بود.
دوباره روی آسمان مسجد مفتاحیان
روشن شود
آخ....
چقدر روشنی خوبست
چقدر روشنی خوبست
و من چقدر دلم می‌خواهد
که یحیی
یک چارچرخه داشته باشد
و یک چراغ زنبوری
و من چقدر دلم می‌خواهد
که روی چارچرخهٔ یحیی میان هندوانه‌ها و خربزه ها
بنشینم
و دور میدان محمدیه بچرخم
آخ...
چقدر دور میدان چرخیدن خوبست
چقدر روی پشت بام خوابیدن خوبست
چقدر باغ ملی رفتن خوبست
چقدر سینمای فردین خوبست
و من چقدر از همهٔ چیزهای خوب خوشم می‌آید
و من چقدر دلم می‌خواهد
که گیس دختر سید جواد را بکشم


چرا من اینهمه کوچک هستم
که در خیابانها گم می‌شوم 
چرا پدر که اینهمه کوچک نیست
و در خیابانها گم نمی‌شود
کاری نمی‌کند که آنکسی که بخواب من آمده‌است، روز
آمدنش را جلو بیندازد
و مردم محله کشتارگاه
که خاک باغچه‌هاشان هم خونیست
و آب حوضشان هم خونیست
و تخت کفشهاشان هم خونیست
چرا کاری نمی‌کنند
چرا کاری نمی‌کنند

چقدر آفتاب زمستان تنبل است

من پله‌های یشت بام را جارو کرده ام
و شیشه‌های پنجره را هم شسته‌ام.
چرا پدر فقط باید
در خواب، خواب ببیند


من پله‌های پشت بام را جارو کرده ام
و شیشه‌های پنجره را هم شسته‌ام.


کسی می‌آید
کسی می‌آید
کسی که در دلش با ماست، در نفسش با ماست، در
صدایش با ماست


کسی که آمدنش را
نمی‌شود گرفت
و دستبند زد و به زندان انداخت
کسی که زیر درخت‌های کهنهٔ یحیی بچه کرده است
و روز به روز
بزرگ می‌شود، بزرگ می‌شود
کسی که از باران، از صدای شرشر باران، از میان پچ و پچ
گلهای اطلسی

کسی که از آسمان توپخانه در شب آتش بازی می‌آید
و سفره را میندازد
و نان را قسمت می‌کند
و پپسی را قسمت می‌کند
و باغ ملی را قسمت می‌کند
و شربت سیاه سرفه را قسمت می‌کند
و روز اسم نویسی را قسمت می‌کند
و نمرهٔ مریضخانه را قسمت می‌کند
و چکمه‌های لاستیکی را قسمت می‌کند
و سینمای فردین را قسمت می‌کند
درخت‌های دختر سید جواد را قسمت می‌کند
و هرچه را که باد کرده باشد قسمت می‌کند
و سهم ما را می‌دهد
من خواب دیده‌ام.

تصویرگاه چهارصد و نود و سه

افغان ها با ضرب المثلی عجیب،تلخ،خطرناک،بی نظیر و سنگ دلانه همه چیز را به هم می ریزند،همه چیز را بر عکس می کنند ،ما و خودشان را در موقعیتی متضاد قرار می دهند تا این بازی همچنان ادامه داشته باشد.

« افغانی می میره ،عکاس برنده می شه»

#پیمان_هوشمندزاده

#کتاب_لذتی_که_حرفش_بود

تصویرگاه چهارصد و نود و دو

تو دیروز بزرگترین عشق من بودی

و امروز بزرگترین اندوه منی

تصویرگاه چهارصد و نود و یک

آن شب دیر به خانه آمدم.گفتند پدرم مرده است.تصویری به جای مانده از دوران کودکی در برابر چشم هایم ظاهر شد،پدرم با شلوارک و پاهای لاغرش،و این به شکلی دردناک درونم را می خراشید.

.

.

.

مرگ هر مردی با مرگ پدرش آغاز می شود.

#پدرم

#اورهان_پاموک

تصویرگاه چهارصد و نود

تارا: خیال می کردم رفتی. مگه نباید برمی گشتی؟
سردار: من رفتم ولی فکر تو مرا برمی‌گرداند؛ مثل زنجیری.
این بوی خاک است که مرا پس می‌کشد. لنگری است به پای زورق بسته؛ نه فرو می‌کشد نه آزاد می کند.

با من بهتر از این کن...

تارا: با تو بدتر از این می کنم!
سردار: این همان است که من می خواهم. دردی که به درد من بگوید آرام.


چریکه تارا

تصویرگاه چهارصد و هشتاد و نه

سینه‌ام دکان عطاری ست

دردت چیست؟

شمبلیله، شمبلیله، رازیانه، شاهی و گیشنیز، اهل آویشن، نبیذ سرخ شورانگیز

سینه‌ام دکان عطاری ست

دردت چیست؟

تو، تو اگر جسمت بهاران است؟

تو اگر جسمت بهاران است؟

اما جان تو پاییز

عازم مسجد سلیمانی ولیکن می‌رسی تبریز

عاشقی تو

عاشقی تو

سینه‌ام دکان عطاری ست

دردت چیست؟

من باری عاشق بی‌کس

من برای عاشق بی‌کس

برای عاشق بی چیز

راه رفتن، گریه کردن زیر باران می‌کنم تجویز

نازبوها

بوی نعناع

بوی یاس

پیرهن چاکی

درآمیدن لباس

سینه‌ام دکان عطاری ست

دردت چیست

من برای دشمن عاشق

من برای دشمن عاشق

سنگ سرمه، سیب حوا، صبر زرد و نیش زنبور می‌کنم تجویز

سینه‌ام دکان عطاری ست

سینه‌ام دکان عطاری ست

دردت چیست؟