تصویرگاه چهارصدو بیست و یک

تارهای بی‌کوک و
کمانِ بادِ ولنگار
باران را
گو بی‌آهنگ ببار!
غبار آلوده، از جهان
تصویری باژگونه در آبگینه‌ی بی‌قرار
باران را
گو بی‌مقصود ببار!
لبخندِ بی‌صدای صد هزار حباب
در فرار
باران را
گو به ریشخند ببار!

چون تارها کشیده و کمانکشِ باد آزموده‌تر شود
و نجوای بی‌کوک به ملال انجامد،
باران را رها کن و
خاک را بگذار
تا با همه گلویش
سبز بخواند
باران را اکنون
گو بازیگوشانه ببار



تصویرگاه چهارصد و بیست

گاهی مسیر جاده به بن بست می رود
گاهی تمام حادثه از دست می رود

گاهی همان کسی که دم از عقل میزند
در راه هوشیاری خود مست می رود

گاهی غریبه ای که به سختی به دل نشست
وقتی که قلب خون شده بشکست می رود

اول اگرچه با سخن از عشق آمده
آخر خلاف آنچه که گفته است می رود

گاهی کسی نشسته که غوغا به پا کند
وقتی غبار معرکه بنشست می رود

اینجا یکی برای خودش حکم می دهد
آن دیگری همیشه به پیوست می رود

وای از غرور تازه به دوران رسیده ای
وقتی میان طایفه ای پست می رود

هرچند مضحک است و پر از خنده های تلخ
بر ما هرآنچه لایقمان هست می رود

این لحظه ها که قیمت قد کمان ماست
تیریست بی نشانه که از شست می رود

بیراهه ها به مقصد خود ساده می رسند
اما مسیر جاده به بن بست می رود

 

تصویرگاه چهارصد و نوزده

گره روسری ات باز شود در مهتاب
بوَزَد از عطر تو نسیمی به این پنجره ها
پنجره های بسته
پنجره های عصبی
پنجره های لعنتی
که در دعای مادر بزرگ به نور باز می شدند هر صبح
اما با صدای این بولدوزرها ،
ماشین های دیوانه
آپارتمان های سبز شده در ابر
دیگر عطر تو کاری از پیش نمی برد
نه می شود عاشق شد
نه کلمات را برای زیبایی ات تدارک دید
تو باید برگردی به قاب ِ عکس
همین طور نجیب بنشینی کنار سماور قدیمی ، کنارِ دست ِ مادر بزرگ
و رختخواب های ریخته
دوباره برگردند روی هم
برای شیرجه هایمان
تو بخندی و من سُرخ شوم
از بوسه ای
که کش آمده است
تا اینجا
تا گونه های چهل ساله ام
و دستی که می کَنَد طرح اندامت را
در تنِ ساختمان های روبرو ...

 

تصویرگاه چهارصد و هجده

قرار نیست
تمام جمعه ها
به رسم همیشه
تو کسل باشی و
من بی قرار...

بیاامروز جمعه را غافلگیر کنیم!
من صدایت میزنم
تو دلتنگم شو
بازهم بگو:جانِ دلم...؟

 

تصویرگاه چهارصد و هجده

.

 

مسئول نهایی آرامش جهان،

آغوش عجیبِ حضرتی

به نام زن است !



.

تصویرگاه چهارصد و هفده

اهالی محترم فرهنگ!

برای حروف الفبا پاپوش دوخته اند

تا مرا قربانی کنند

باور کنید

هیچ کجای من "سین" ندارد

امضاء: ماهی قرمز

 

تصویرگاه چهارصد و شانزده

دیگر کدام روزنه، دیگر کدام صبح
خواب بلند و تیره‌ی دریا را
- آشفته و عبوس-
تعبیر می‌
کند؟
من می‌شنیدم از لب برگ
- این زبان سبز-
در خواب نیم‌شب که سرودش را
در آب جویبار، بدین‌گونه شسته بود:
- در سوگت ای درخت تناور!
ای آیت خجسته‌ی در خویش زیستن!
ما را
حتی امان گریه ندادند.
من، اولین سپیده‌ی بیدار باغ را - آمیخته به خون طراوت -
در خواب برگ‌های تو دیدم
من، اولین ترنم ِ مرغان صبح را
- بیدار ِ روشنایی ِ رویان ِ رودبار -
در گل‌فشانی تو شنیدم.

دیدند بادها،
کان شاخ و برگ‌های مقدس
-این سال و سالیان که شبی مرگواره بود-
در سایه‌ی حصار تو پوسید
دیوار،
دیوار ِ بی کرانی ِ تنهایی تو -
یا
دیوار باستانی ِ تردیدهای من
نگذاشت شاخه‌های تو دیگر
در خنده‌ی سپیده ببالند
حتی،
نگذاشت قمریان پریشان
(اینان که مرگ یک گل نرگس را
یک ماه پیش‌تر
آن‌سان گریستند)
در سوک ِ ساکت ِ تو بنالند.

گیرم،
بیرون از این حصار کسی نیست
گیرم در آن کرانه نگویند
کاین موج روشنایی مشرق
- بر نخل‌های تشنه‌ی صحرا، یمن، عدن...
یا آب‌های ِ ساحلی ِ نیل -
از بخشش ِ کدام سپیده ست
اما،
من از نگاه آینه
- هر چند تیره،تار-
شرمنده‌ام که:آه
در سکوتت ای درخت تناور،
ای آیت خجسته‌ی در خویش زیستن،
بالیدن و شکفتن،
در خویش بارور شدن از خویش،
در خاک خویش ریشه دواندن
ما را
حتی امان گریه ندادند...



تصویرگاه چهارصد و پانزده

این شعر
در هیچ مخاطب خاصی
تمام نمی شود
وقتی می دانیم
گلایه های زیادی
بعد از این دست های برآمده
از دوستی را پس می زنند
ضروری است
تا باد موافق نگیرد
نیمه ی هر سیب دلخوری
حاضر نیست
به آغوش نیمه ی دیگرش برگردد
بی شک
درخت ها بهتر می دانند
چگونه کرم را
به جان جاذبه بیندازند
حالا هرچه
به این رسیده یا نرسیده
شاخ و برگ داده باشیم
روزی
از چشم باد مخالف
افتاده ایم
بی شک
پشت هر سیب عاقبت به خیری
یک شکوفه ی نگران
ایستاده است

 

تصویرگاه چهارصد و چهارده

.


گاه ، خسته و سر به ‌زیر
دلت نمی‌خواهد
به خانه برگردی!
میروی،
قدم می‌زنی،
بی‌جهت، بی‌حرف...
بعد یکباره
پیاله کج می‌شود
ستاره از لبِ لرزیده ی
آسمان می‌اُفتد
می‌شکند،
می‌میرد...

 

 

تصویرگاه چهارصد و سیزده

گيرم بهار نيايد،
بامن مپيچ که تلخم!
گيرم که ابر نبارد،
با من ببار که اشکم...!

من را فريب باش!
آرام کن مرا،
با من مَبار که خونم
اي پاک، ای شريف!
همدرد...
هم‌سرشت!


تصویرگاه چهارصد و دوازده

خدایا

هرچه میخاهی از من بگیری 

بگیر

ولی دوستت دارم هایت را نه