تصویرگاه سیصد و شصت و یک
قرار بود «من» در حافظیه ی شیراز باشم
تو با قطاری از مسکو بیایی!
.
شبی خوش از بهار و باد و باران!
.
شاید ساقدوشی مست...
از پاریس برایمان شرابی گس...، عطری دلاویز...
کمی هم لبخند زیتون بیاورد.
.
باز یادم میآید ، قرار بود
انگشتری از غزل های حافظ به دستت کنم و با فالی سرخ...
شعر زندگی را با هم آغازکنیم.
تو با قطاری از مسکو بیایی!
.
شبی خوش از بهار و باد و باران!
.
شاید ساقدوشی مست...
از پاریس برایمان شرابی گس...، عطری دلاویز...
کمی هم لبخند زیتون بیاورد.
.
باز یادم میآید ، قرار بود
انگشتری از غزل های حافظ به دستت کنم و با فالی سرخ...
شعر زندگی را با هم آغازکنیم.
چه کنیم!
.
در هر سه کشور انقلاب شد!
.
بر روسیه... سرخ ها حاکم شدند.
.
در فرانسه...
عاشقان، سر بر گیوتین دادند.
و
در ایران؟؟؟
البته که می دانی چه شد!
.
سالهاست که تو در کلیسای سن پترزبورگ
هر یکشنبه...
شمعی از دلتنگیهایت را به آتش میکِشی...
و من...
در سقاخانه ی محلّمان
نان و ماستی، نذر ِعاشقان ِگمنام میکنم!
.
عزیزم!
.
به هم برسیم یا نه... مهمّ نیست.
.
خدا کند...
دوباره در هیچ کشوری...
انقلاب نشود
+ نوشته شده در جمعه ۳۱ شهریور ۱۳۹۶ ساعت 19:54 توسط میم.ر
|