تصویر گاه هشتصد و چهل
به فرشته گفتم چرا بهش گفتی بهم زنگ بزنه؟ گفت ببین بالاخره یه جایی باید این داستان شما تموم بشه و الان وقتشه ...مکث کردم.جمله ی فرشته ناخودآگاه گلومو و سنگین کرد و حنجرم از بغض تیر کشید.فکر کردم نگران که این اخر راهم باشه .شایدم فکر کرده باید یه کاری بکنه که اگه مشکلی پیش اومد اون یکی داداشش عذاب وجدان نگیره.فکر کردم فرشته برعکس رفتارش بیشتر از من ترسیده.
بغضمو به سختی قورت دادم و گفتم: الان اصلا وقتش نیست .بهش بگو دیگه بهم زنگ نزنه
۱۳۹۹/۶/۱۸ تاریخی که یا میتونه پایانی برای من باشه و یا شاید آغازی...
نمیدانم به قول استاد بیضایی عزیز: ما فقط از اندکی خبر داریم
+ نوشته شده در پنجشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۹۹ ساعت 4:43 توسط میم.ر
|