تصویرگاه صد و هفده:زنده گی داستان غریبیست
عجب داستان غریبی بود
داستان آن دوستی که می گفت
هرگاه زنم پیام می داد نگرانم
همان لحظه در آغوش کسی بودم
حالا مدت ها گذشته
زمین همچنان می چرخد
ولی باید,باید...
یادمان بماند
هیچ چرخشی
هیچ اصراری
بر بازگشت لحظه های از دست رفته ندارد
همچو حالا که هر گاه نگران می شوم
می دانم در آغوش کسی هستی
و کسی یکیست
و کسی داستان غریبیست
که تنها من می دانم
تنها من...!
+ نوشته شده در چهارشنبه ۳۰ بهمن ۱۳۹۲ ساعت 4:9 توسط میم.ر
|