دارم اتاقش را مرتب می‌کنم .این چند روزه که نیستش دلم نمی آمد پا توی اتاقش بگذارم.به بهانه اینکه شناسنامه و عکسش را برای کارهای بیمه پیدا کنم وارد اتاقش شدم و یکهو گیر افتادم.دانه دانه لباس هایش را تا زدم گذاشتم توی کمد و یا آویزان کردم از جا رختی و هی هر کدامش را بو کشیدم که اگر تمیز نیستند بشورم.با اینکه این چند روزه همش سر جا خوابیده بود و بی حوصله بود اما لباس هایش بوی برگ گل می داد. جا نمازش را مرتب کردم .رادیو ضبط بزرگ سنی اش را گذاشتم گوشه اتاق ،تختش  را مرتب کردم که معمار مغازه تلفن زد که : یه توک پا می یای اینجا؟
وقتی خواستم بروم ایستادم اتاق را زیر چشم هایم چرخاندم.تمیز شده بود مثل همه ی این سال هایی که حالش خوب بود.بغض گلویم را گرفت.
پشت فرمان ماشین که نشستم ابرها به هم تنه زدند.اولین قطره های باران که آمد روی شیشه ماشین بغضم  شروع کرد به بازی کردن.در مغازه که رسیدم داشت اندازه ی گوشه های دیوار را می گرفت.روی پله مغازه رو به رویی نشستم. به شوخی گفت: چطوری پهلون؟ لبخندی پاسخش دادم و گفتم: آقایی .خادم امام رضاست. نفهمیدم چطور یکهو وسط این بلبشوی زندگی من پیدایش شد و کار را دادم دستش.فقط می دانم تا اینجا یک لحظه کم فروشی نکرده. 
همینطور که می آمد سمتم گفت آسمون تاریک بچه عینکتو در بیار.با لبخند جواب دادم شما بفرما در چه حالیم. شروع کرد به توضیح دادن یکهو وسط توضیح دادنش مکث کرد خیره شد به چهره ام .دستش را جلو آورد و قاب عینک آفتابی ام را برداشت و گفت:چشمات چرا قرمز؟ چرا کبود شدی؟.. گفتم:چیزی نیست.شما بفرما؟ عصبانی پرسید: مادر خوبه؟ چیزی شده؟ نگاهش کردم گفتم : الان وقت خوبی نیست برا حرف زدن.
متحیر نگاهم کرد و زانو زد که هم قد ام شود.با لهجه کنار تخته ای غلیظش گفت: بوگو جون. پوزخندی زدم از سر خستگی و گفتم: مگه تو خادم امام رضا نیستی؟ مگه نمیگی کسی دم خونه اینا دست خالی بر نمی گرده ؟ مگه نمیگی...بغضم وادارم کرد به سکوت.باز گفت: بوگو جون. گفتم: بابا من لامذهب ...من بی دین ...من کوفت ، من زهرمار ...به امام هشتم تون بگو مادرم که همه زندگیش و به پای دین شما بود.مادرم که همه زندگیش پای علم تو و جد اندر جدت سینه زد...مادر من که ....یکهو دستش را انداخت پشت گردنم صورتم را چسباند به سینه اش و توی گوشم با بغض زمزمه کرد:بگو آقا صداتو می شنوه‌...
بغضم  ترکید و همه کلمات پشت هق هق ام به سکوت خبردار ایستادند...